به گزارش ایکنا از اصفهان، استاد محمدباقر کتابی، مفسر قرآن و نهجالبلاغه و استاد پیشکسوت ادبیات دانشگاه اصفهان، روز پنجشنبه، ۲۳ فروردینماه سال 97 به رحمت ایزدی پیوست.
وی دارای دکترای الهیات و عرفان و فلسفه اسلامی دانشگاه تهران و تحصیلات حوزوی در سطح عالی بود. آقایان محمد مهریار، میرزا ابوالفضل همائی، حاج رحیم ارباب، حاج میرزا علیآقا شیرزای، آیتالله حاج شیخ مهدی نجفی، آیتالله حسین خادمی و آیتالله طیّب از استادان دکتر کتابی بودهاند.
رجال اصفهان در علم و عرفان و ادب و هنر، مقدمه بر کتاب(وحدت وجود) تألیف مرحوم استاد فضلالله ضیاء نور، .... از تألیفات مرحوم کتابی است، اشتغال در امور قضایی، استاد دانشگاه اصفهان و دانشگاه صنعتی، عضویت در انجمن آثار و مفاخر اصفهان از جمله مسئولیتهای علمی و فرهنگی این استاد فقید بود.
استاد محمدباقر کتابی از تبار عالمان عامل و روشنفکران متعهد بود، مردی که زندگیاش آمیخته با قرآن، نهجالبلاغه، مثنوی و حافظ و یا تعبیری دیگر، مرام و اندیشهاش آمیخته با عقل و عشق بود، استاد کتابی از تبار حاج آقا رحیم ارباب و استاد جلالالدین همایی بود، بزرگانی که نامشان هماره بر تارک زمان میدرخشد. او از شیفتگان و مانوسان قرآن، نهجالبلاغه و ارادتمندان مولانا بود، در هر تکیه کلامش گریزی به قرآن یا نهجالبلاغه و اشعار مولانا میزد. رویش گشاده، کلامش نافذ و شیرین، همچون در گرانبها بود و سخنانش بردل مینشست، چون که از دلی آرام و سبکبال تراوش میکرد.
پاییز سال 96 که ذکر و خیر استاد کتابی را از زبان شاگردان ایشان بسیار میشنیدیم، تصمیم گرفتیم به دیدار استاد محمدباقر کتابی برویم و از نزدیک با ایشان گفتوگویی داشته باشیم، در روزهای آخر پاییز همان سال بار اولی که با ایشان تلفنی صحبت کردیم و از وی برای انجام مصاحبه وقت خواستیم، محترمانه عذر خواستند و قبول نکردند و از پشت تلفن گفتند که زیاد تمایل و علاقهای به چنین کارهایی ندارم. اما ما باز از روی خصلت سماجت توام با علاقه که اقتضای کار خبرنگاری است، از ایشان خواستیم و به هر طریقی که بود موافقت ایشان را برای مصاحبه جلب کردیم. از ایشان خواستیم که نشانی منزل خود را به ما بدهند تا در چند روز آینده به منزلشان برویم، قبل از اینکه استاد نشانی منزلشان را بدهند، در ذهن خودمان اینطور تصور میکردیم که احتمالاً استاد باید در یکی از خانههای تاریخی و قدیمی اصفهان- با آن زییایی و جلوهای که معمولاً خانههای قدیمی دارند- زندگی میکنند، اما وقتی استاد کتابی آدرس منزلشان را به ما دادند، دیدیم که تصورمان نادرست است، چون مشخص شد ایشان در طبقه چهارم یک واحد آپارتمان جدید در خیابان نظر زندگی میکنند.
روزی که برای مصاحبه به منزل ایشان رفتیم، با پیرمردی عصا به دست، موهای سفید، با ظاهری آراسته و قدی نسبتاً کوتاه و صورتی نورانی و بشاش مواجه شدیم که از همان لحظه اول لبخند و آرامشی خاص بر چهرهشان نمایان بود. استاد با کمال تواضع و خوشرویی از آمدن ما استقبال و ما را به خانه خود دعوت کرد، بعد از سلام و احوالپرسی، کم کم سر صحبت را با وی باز کردیم، به ایشان گفتیم که استاد از شرح حال زندگانی خودتان بگویید. اما در همان وهله اول، انگار از اینکه استاد خطابشان کردیم، زیاد خرسند نشدند و به همین دلیل گفت: «استاد! معلوم نیست به کسی که میگویند استاد، چه کسی هست. زمانی ما مثلاً حاج آقا رحیم ارباب و میرزا علی شیرازی را استاد خطاب میکردیم».
من از حدود چهار یا پنج سالگی تا نوجوانی و اوایل جوانی، میرزا علی شیرازی را درک کردم. دو تا عکس دارم که خواستم آنها را در کنار عکسهای پدرم، حاج آقا رحیم ارباب و میرزا علی شیرازی قرار دهم، یکی از آنها متعلق به ماندلا و دیگری متعلق به گاندی است. دو سال پیش شخصی به نام دکتر ملکی از قم به منزل من آمد و خواست یک عکس یادگاری با من داشته باشد، قبول کردم به شرطی که عکس ماندلا هم مشخص باشد. بعدا با خود گفتم بهتر است عکسهای ماندلا و گاندی را جدا از عکسهای دیگر قرار دهم، در حالی که این دو شخصیت در سراسر جهان محبوباند.
از دوره جوانی با حاج آقا رحیم ارباب آشنا شدم و این آشنایی حدود 27 سال طول کشید. خاطرات زیادی از ایشان دارم. نمیدانم کدامیک از آنها را بازگو کنم. در کتاب رجال مقداری از آنها را شرح دادهام.
سپس از وی خواستیم که شرحی از زندگی خودشان برای ما بگویند، آهی کشید و گفت: «نه در مسجد دهندم ره که مستی/ نه در میخانه کاین خمار خام است/ میان مسجد و میخانه راهی است/ خدایا عاشقم آن رب کدام است». استاد میگفت: «این شرح حال من است و هیچ چیز دیگری هم ندارد. در سخنرانیهایم راجع به مولوی زیاد میگویم. چرا اشعار مولوی را نخوانم، عصاره قرآن است. وقتی این اشعار را میخوانم، میگویند تو مست هستی، حال که مست هستم، میخواهم به میخانه بروم، میگویند تو خامی، اول مست شو، بعد بیا».
استاد کتابی سپس درحالی که عصای چوبیاش را در دستانش جابجا میکرد، در وصف پدر خود اینطور گفت: «معتقدم پدرم مصداق این فرمایش حضرت مسیح است که به حواریون فرمودند با کسی معاشرت کنید که سخنش برای شما فایدهای داشته باشد و دیدارش شما را به یاد خدا بیندازد. در یک کلمه، پدرم در راه انسانیت خیلی پیش رفته بود. علمای اصفهان ایشان را بسیار میستودند، ولی خود ایشان نه مسجدی را برای اقامه نماز جماعت انتخاب میکرد و نه سمتی داشت که سهم امام برایش بیاورند. سید محمدصادق نام داشتند. اسم مرا به خطر اجدادشان محدباقر انتخاب کردند. یکی از اجداد ما، اگر به مسجد سید رفته باشید، در مدخل آن مقبره و ضریحی وجود دارد، سازنده این مسجد مرحوم سید حجتالاسلام بود، اصلا حجتالاسلام را در تشیع اولین بار به ایشان گفتند و در اهلسنت، به غزالی. پدرم در سال 1280 هجری قمری وفات یافت. هم جد مادری و هم جد پدریام محمدباقر نام داشتند. شخصی هم که در مسجد سید مدفون است، سید محمدباقر نام دارد. مرا هم به همین خاطر محمدباقر نام نهادند، به خیال اینکه کسی هستم. بعضی از علمای اصفهان به من میگفتند که اگر بخواهیم پشت سر کسی نماز بخوانیم، پشت سر پدرت نماز میخوانیم، اما پدرم که برای اقامه نماز به مسجد نمیرفت. داییام به نام حاج شیخ مهدی نجفی که از بزرگان بود، در مسجد شاه یا همان مسجد امام نماز جماعت میخواند. شرح حالش در کتاب رجال هست. داییام میخواست پدرم را به مسجد امام ببرد. از طرف دیگر اولاد مرحوم سید حجتالاسلام نیز میخواستند پدرم را به مسجد سید ببرند، ولی ایشان هیچکدام را قبول نکرد. پدرم قبل از ازدواج با پدر و مادرشان ساکن نجف بودند. مادرشان را اوایل جوانی دیدهام که زنی بسیار مجلله بود. بعدا به اصفهان آمدند و در اینجا ماندگار شدند و ازدواج کردند. در مقدمه کتاب «کلید گشایش نهجالبلاغه» کمی درباره پدرم شرح دادهام. یادم هست هر وقت اسم امیرالمؤمنین(ع) و نجف محبوبشان را میآوردم-بسیار عاشق نجف بودند-اشکشان جاری میشد، به گونهای که دیگر نمیتوانستند صحبت کنند و کسانی هم که حضور داشتند، تحت تأثیر قرار میگرفتند. پدرم وقتی مرا به دوستانش معرفی میکرد، با گریه میگفت که فرزندم را از امیرالمؤمنین(ع) دارم. برای همین است که نهجالبلاغه را بسیار دوست داشته و هنوز نیز دوست دارم.
استاد کتابی در ادامه صحبتشان را قطع کردند و از کتاب خود به نام کلید گشایش نهجالبلاغه گفتند و ادامه دادند: «کتاب کلید گشایش نهجالبلاغه را به مدت بیست سال، البته نه به صورت مداوم نوشتم و قبل از نوشتن این کتاب، شرح مثنوی را مینوشتم که هنوز آن را چاپ نکردهام و حدود 300 صفحه میشود، ولی مثنوی دریاست. نمیدانم چگونه شد. انگار در درونم صدایی شنیدم که کسی میگفت تو که اینقدر با نهجالبلاغه خو گرفتهای و در سخنانت راجع به آن میگویی، چرا دربارهاش چیزی نمینویسی، این بود که شرح مثنوی را رها کرده و شروع به نوشتن درباره نهجالبلاغه کردم.
کتاب سال 94 چاپ شد. در مقدمه آن هدفم از تألیف کتاب را نوشتهام. کلید گشایش نهجالبلاغه یک فرهنگ لغت کامل از تمام لغات و مفردات نهجالبلاغه است. بعد از اتمام آن با خود گفتم که شرح مثنوی را ادامه دهم. بیست سال گذشته بود. تقریبا یک هفته به نوشتن ادامه دادم، اما یک روز دستم آنقدر درد میکرد که انگار شکسته است. کار را زمین گذاشتم و با دکتر جاودان تماس گرفتم. گفت اگر خیلی درد میکند، همین الان به بیمارستان کاشانی بیا، وگرنه خودم میآیم. دستم خیلی درد میکرد. دوستی اینجا بود و مرا به بیمارستان برد. دکتر با لباس جراحی از اتاق عمل بیرون آمد و دستم را معاینه کرد و گفت نشکسته است، با آن کاری انجام دادهای. گفتم مینوشتم. گفت آرتروز داری و متوجه نیستی. این بود که کار را زمین گذاشتم. دانشجوهای زیادی به اینجا میآمدند و هنوز هم میآیند. همانطور که گفتم از سال 91 دیگر به دانشگاه نمیروم. هم دانشگاه اصفهان، هم دانشگاه صنعتی و هم قبل از ظهر، دانشگاه آزاد نجفآباد میرفتم. بعد دیدم دیگر نمیتوانم و به صلاح نیست. یکی از دانشجویانی که هنوز هم به اینجا میآید و در نوشتن کتاب کلید گشایش نهجالبلاغه کمک کرده و آن را ویراستاری کرد، گفت شما بگویید تا من بنویسم. دو سه روزی گفتم و او نوشت، ولی به اصطلاح به دلم نمیچسبید. باید تنها باشم و خودم بنویسم تا دلم راضی باشد. این بود که کار رها شد. عدهای آن را دیده و میگویند همین را چاپ کن، در حالی که دو داستان مثنوی را نوشتهام، اگر بخواهم دفتر اول مثنوی را بنویسم، دو الی سه جلد میشود. خیلی حیف شد. میخواستم مثنوی را به گونهای بنویسم-معتقدم بهترین شرح مثنوی متعلق به مرحوم بدیعالزمان فروزانفر است که استاد همگان در دانشگاه تهران بود و شرح مثنوی را اولین بار ایشان نوشت، دفتر اول مثنوی را نوشت که هزار بیت آن را هم ننوشته و با این حال، سه جلد شده است - میخواستم شرحی نظیر شرح ایشان بنویسم، ولی سادهتر که مشحون به آیات و مفاهیم نهجالبلاغه نیز باشد. این بود که شروع به نوشتن کردم، ولی بخت طلوع نکرد.
حدود 90 سال دارم، متولد 1302در اصفهان هستم، البته پدرم دقیق ننوشته بود. خیلی کوچک بودم که مرا نزد خانمی بردند که یادش هنوز برایم بسیار عالی است و ایشان قرآن را به من آموخت. او را بگوم صدا میزدیم. نور از او میبارید. تقریبا دو سال نزد ایشان بودم و قرآن را کامل یاد گرفتم. بعد مرا به دبستان قدسیه بردند. هر کس برای ثبتنام به آن دبستان میآمد، مدیر از آنها میخواست تا قرآن بخوانند و سپس آنها را به کلاس اول میفرستاد. نوبت من که رسید و قرآن خواندم، گفت مرا به کلاس دوم ببرند. بعد از تمام شدن دبستان، متوسطه اول را در دبیرستان گلبهار و متوسطه دوم را در دبیرستان سعدی گذراندم. بعد از مدتی درس را رها کردم، چون فکر بیهودهای به ذهنم خطور کرد که اگر درس بخوانم، وارد کارهای دولتی میشوم و کار دولتی حرام است؛ اما متوجه شدم کارهای غیر دولتی مثل کار کردن در بازار به کار من نمیآید. برادر بزرگم که قاضی عالیرتبه بود و سمتهای بالایی داشت-که به نظرم تمام این سمتها هیچ چیز نیست و هر وقت کسی آمده و میگوید مثلا معاون فلانی هستم، اصلا دوست ندارم به حرفش گوش دهم، اگر سمتها از او گرفته شود، کسی به سراغش نمیرود.
یکی از شاگردان من آقای خاتمی، رئیس جمهور اسبق بود. زمانی که ایشان رئیسجمهور بودند، یک روز که در تهران بودم، قرار بود مرا پیش ایشان ببرند که میخواستند خطبه عقد یکی از اقوام ما را بخوانند. مرسوم نبود که ایشان خطبه عقد بخوانند. گفتم نمیآیم و نمیدانستم که ایشان هنوز مرا یادشان هست. زمانی که مرا پیش ایشان بردند، تا مرا دیدند، از پشت صندلی بلند شدند و تا دم در آمدند و به حضار گفتند چه سوغاتی خوبی برای من آوردهاید، من سه واحد با ایشان درس داشتم. به این میگویند تواضع، کسی هم آن لحظه عکس نمیگرفت. البته دو واحد درس با من داشت و من فلسفه و کلام به آنها درس میدادم. مرا پهلوی خود نشاندند و به آقای ابطحی گفتند عقد را ایشان میخوانند، گفتم من نیامدهام خطبه عقد را بخوانم، شما باید بخوانید، گفتند دو نفری با هم میخوانیم و خواندیم. بعدها کتاب گشایش نهجالبلاغه را برای وی فرستادم. بعضیها که پیش ایشان میرفتند، تعریف میکردند که آقای خاتمی گفت فلانی برای من کتاب فرستاده، ولی من دیگر پیش ایشان نرفتم، نمیخواهم هم بروم که یکی چیزی بگوید ...، اصلا خوشم نمیآید که بگوید اصولگرا یا اصلاحطلب، همه اینها بیخود است. نمیگویم نه این خوب است و نه آن، میگویم تقسیمش بیخود است.
ایکنا: یعنی فکر میکنید این تقسیمبندیها نوعی تفرقه است؟
مرحوم کتابی: بله، البته. بعضیها که وارد یکی از اینها میشوند، افراط میکنند و این بیخود است.
همانطور که گفتم چهارم دبیرستان را نخواندم و درس را ترک کردم، نزدیک عید یکی از خویشان که سمتهای خوبی در اداره فرهنگ داشت، مرا ثبتنام کرد. من شروع به خواندن کردم و اواخر شهریور امتحان دادم و چهارم را قبول شدم. پنجم را به دبیرستان صارمیه رفتم. دیپلم علمی را در پایه پنجم میدادند. به نظرم امروز هم در حال تبدیل شدن مثل زمان ماست، چون مدرسه راهنمایی که دیگر وجود ندارد. دیپلم علمی را با معدل حدود 12 گرفتم. پایه ششم زمان انتخاب رشته بود، مثل ادبی، اقتصاد، طبیعی، ریاضی و هنر. بعد از گرفتن دیپلم، مدتی هیچجا نرفتم، اما با خود گفتم بازار را که تجربه کردم و متوجه شدم به کارم نمیآید، چرا درس را ادامه ندهم. البته بعد از تصدیق ابتدایی، دروس حوزوی را میخواندم، بدون اینکه به حوزه بروم، شخصیت بسیار بزرگ و محبوبی به نام حاج ملا حسینعلی صدیقین بود که جوانان را هدایت میکرد. شاید ده سالم بود که مادرم مرا پیش ایشان برد که به من گفتند باید درس حوزوی بخوانی. افرادی را معین میکرد و من هم انرژی خواندن را پیدا کرده بودم. درس حوزوی و غیر حوزوی در حرام و حلال بودن فرقی ندارند. درس حوزوی کسی را مسلمان نمیکند و درس غیر حوزوی نیز کسی را کافر نمیکند. خیلی از دانشجویان پیش من آمده، مشورت میخواستند و میگفتند میخواهیم به حوزه برویم. من میگفتم چرا میخواهید این کار را بکنید، شما بهترین درس را دارید میخوانید، درستان را بخوانید، بعدا دروس حوزوی را بخوانید، عاشق باشید، خودتان به آن سمت میروید. خودم همین کار را کردم، دروس حوزوی را با عشق و علاقه خواندم، به خصوص ادبیات عرفانی را خیلی دوست داشتم. اگر بخواهیم برای ادبیات عرفانی مثال بزنیم، میتوانیم از مثنوی معنوی، دیوان حافظ، بوستان و گلستان سعدی، مثنویات عطار و نظامی و گلشن راز شبستری نام ببریم. خودم به اینها پرداختم و مثنوی هنوز در کنه ذهنم مانده است.
دانشکده حقوق دانشگاه تهران قبول شدم. آن زمان دانستن زبان خیلی نیاز بود و هنوز نیز همینطور است. آن موقع کسی نمیخواند، امروز هم نمیخوانند. یک دانشکده حقوق وجود داشت و آن هم در دانشگاه تهران بود. حدود سالهای 30 تا 34. اساتید بسیار عالی در این دانشکده تدریس میکردند، مثل دکتر مشکات، دکتر شهابی که بهترین اصول را درس میداد. دکتر مشکات، فقه و دکتر امامی، حقوق مدنی را تدریس میکردند که دکتر امامی از سوی شاه به امامت جمعه تهران منصوب شده و خیلی مرد خوبی بود. سیاست را نه دوست داشته و نه الان دوست دارم. هنوز هم دانشجویان پنج جلد حقوق مدنی را که دکتر امامی نوشته است، میخوانند، با اینکه برخی اسمش را نمیآورند. دانشکده حقوق را تمام کردم و رسالهام را با موضوع «عقد فضولی در فقه و حقوق مدنی» نوشتم که با درجه بسیار خوب قبول شد. لیسانس حقوق گرفتم. امام موسی صدر پسر آیتالله صدر بود که کتابی در رابطه با وجود مقدس امام زمان به زبان عربی نوشته است به نام «المهدی». من با امام موسی صدر در دانشکده حقوق همدوره بودم. چند وقت پیش یک خانم و دو نفر آقا اینجا آمدند که آن خانم، خواهر امام موسی صدر بود و راجع به ایشان از من میپرسید. برایش گفتم که آقا موسی صدر به خاطر پدرم به منزل ما میآمد و او هم چیزهایی را که مربوط به امام موسی صدر بود، برای من فرستاد.
برادرم که قاضی عالیرتبه در دیوان عالی کشور بود، به من نصیحتی کرد که بلافاصله آن را قبول کردم. به من گفت وارد تشکیلات قضایی نشو که صدمات زیادی متحمل میشوی. خود ایشان هم زمانی که من دانشجو بودم، صدمه بزرگی متحمل شد. وزیر دارایی و رئیس اتحادیه قند و شکر وقت را توقیف کرد. بازپرس اول تهران بود و همان موقع او را معلق کردند. یک سالی معلق بود و حقوقش را نمیدادند، تا اینکه مرحوم دکتر مصدق روی کار آمد. من تهران بودم. یک بار در محاکمات دکتر مصدق شرکت کردم. وقتی ایشان وارد محکمه میشد، همه به او احترام میگذاشتند. حتی اگر کسی بخواهد، نمیتواند جایگاه مصدق را پایین بیاورد. مصدق از رجل سیاسی بسیار مهم بود، هیچ چیز را برای خودش نمیخواست. روزی که آن کودتای ننگین پیروز شد، من تهران بودم. ماشینهای پر از سرباز را به خیابانها آورده بودند و مشتی رجالههای مرد و زن سوار شده بودند و فریاد میزدند: شاه مصدقشکن است و میرقصیدند. ما سه نفر بودیم که با هم درس میخواندیم و حکومت نظامی بود. برای شام مرغ خریده بودیم-من هنوز هم از گوشت بدم میآید و دوست ندارم-از من خواستند آن را بشویم. آنقدر زیر آب گرفتم که خیلی از گوشتهای آن جدا شد. یکی از میان ما بیرون رفته بود و او را دستگیر کرده بودند.
ایکنا: چند فرزند دارید؟
مرحوم کتابی: من دو تا دختر دارم و عقیدهام این است که: رموز جهان با همه دلبری/ نیرزد به لبخند یک دختری. پسر را که نگفتهاند. رشته حقوق را ادامه ندادم. برادرم توصیه کرد که قاضی نشوم. میخواستم به دانشگاه بروم و همین کار را نیز انجام دادم. رشته معارف اسلامی و به خصوص ادب عرفانی را طالب بودم و دکترای خود را در این رشته و در دانشگاه تهران گرفتم. سالهای زیادی را در دانشگاه تدریس کردم. ابتدا در دانشگاه اصفهان مشغول به کار شدم و تا آخر نیز در این دانشگاه تدریس میکردم. در دانشگاه مورد احترام بودم. هم دانشگاه اصفهان از من تجلیل کرد و هم دانشگاه صنعتی و هر دو خیلی خوب بود. دانشگاه را خیلی دوست داشتم و دانشجویان هم کلاس مرا خیلی دوست داشتند، به خصوص در دانشگاه صنعتی که اصلا از این نوع دروس استقبال نمیکردند. یادم هست که در دفتر خودم بودم و از پشت در میشنیدم که دانشجویان میگفتند این چه درسهایی است که برای ما تعیین میشود، لااقل استاد این درس، آقای کتابی باشد. پس معلوم میشود درس مرا دوست داشتند.
شاید یک ساعتی از گفتوگویمان بیشتر نگذشته بود که از استاد کتابی خواتستیم ما را به کتابخانه خود ببرند تا از نزدیک کتابخانه ایشان را ببینیم، ایشان هم قبول کردند و در همین حال که از صندلی بلند شدند و به سمت کتابخانه میرفتیم به قاب پشت سرشان که نسخه خطی دست نویسی در آن بود، اشاره کردند و گفتند: این وقفنامه متعلق به جد اعلای پدری من است که خانهها و کتابخانه خود را وقف کردند و یکی از آن کتابها پیش من است. 1280 قمری وقف شده. با اسم خاصی ثبت نشده. دو تا خانه بزرگ کنار مسجد حکیم داشتند که الان خیلی قیمت دارد، 7 الی 8 میلیارد. متوجه شدم این موقوفه دارد از بین میرود، پیش آیتالله مظاهری رفتم و گفتم اگر امکان دارد، اینجا به مدرسه علمیه تبدیل شود. ایشان قول مساعد دادند و الان در حال ساخت است، به نام دانشکده فلسفه اسلامی.
به کتابخانه استاد وارد شدیم، چندین قفسه چوبی پر از کتابهای مختلف بود که بیشترشان چاپ قدیم به نظر میرسیدند. علاوه بر عکس امام خمینی، حاج آقا رحیم ارباب، گاندی و ماندلا؛ چند عکس دیگر هم از خودشان، پدرشان و چند تابلو نقاشی و خوشنویسی به در وویار آویزان بود. بالای قفسه کتابها هم چند قاب قدیمی خاک خورده بود که آنها مدارک دانشگاهی استاد بودند. استاد به کتابها نگاه کرد و عصایش را در دستانش میچرخاند و گفت: اینجا ریختوپاش است. بخشی از کتابها در کتابخانه و تعدادی دیگر در اتاق خوابم نگهداری میشود. عکس گاندی و ماندلا را کنار عکس حضرت امام گذاشتهام. آنها مدارک تحصیلی من است که یکی به لیسانس حقوق مربوط میشود. اینها فایده ندارد، عکسها را ببینید. آن عکس جوانی من است.
در کنار تحصیلات دانشگاهی، تحصیلات حوزوی را نیز پیگیری کرده و از آن بهره زیادی بردم. اساتید بسیار خوبی نیز داشتم. اگر کسی بخواهد چیزی یاد بگیرد، از دانشگاه یاد نمیگیرد، خوش باید بخواند. ندیدم کسی از دانشگاه چیزی یاد گرفته باشد، مگر قدیمیها.
استاد کتابی در حالی که به کتابها و عکسها نگاه میکرد، گفت: اینجا دیگر برای نگهداری کتاب جا نیست و اصلا کتاب قبول نمیکنم. آن(اشاره به نقاشی) هم چیز خوبی است، دانشجوها برای من درست کردهاند. بعد از گفتن این جملع کوتاه با حرفهای قبلی خود را ادامه دادند:«شما اگر چیزی در من میبینید، این درست است و اگر نمیبینید، فایده ندارد. من نمیخواهم معروف شوم. برای من فایدهای ندارد که شما بگویید فلانی را دیدیم. نه کسی مرید من میشود و نه میخواهم این اتفاق بیفتد».
ایکنا: اگر امکان دارد، کمی هم از مرحوم حاج آقا رحیم ارباب برایمان بگویید.
مرحوم کتابی: راجع به حاج آقا رحیم خیلی چیزها میتوانم بگویم. حاج آقا رحیم یک دنیا خاطره بود. اگر بخواهید، یکی از آنها را برایتان میگویم. دانشجویی بود که میخواست رساله دکترا بنویسد، عنوان رسالهاش «مناقب عرفا» بود. به او گفتم این رسالهای که میخواهی بنویسی، خیلی طولانی است. دو جلد نوشت و خیلی زحمت کشید. خاطرهای که میخواهم بگویم، در جلسه دفاع او هم گفتم. دفاع کرد و ما به او نمره بیست دادیم. من هم به او بیست دادم، با اینکه یادم نمیآمد که به کسی چه در دکترا و چه در فوق لیسانس بیست داده باشم، ولی به او گفتم این مناقبی که آوردهای، فلانی روی آب نماز میخواند و در یک شب، ده جا حضور داشت، خیلی خوب است، اما اینها را که ما نمیدانیم و ندیدهایم، ولی من میخواهم خاطرهای از حاج آقا رحیم ارباب برایت بگویم و آن این است: در ایام نابینایی ایشان که گاهی خدمتشان میرفتم، علامه همایی هم خدمت ایشان میآمد و روی تختشان مینشست، مسائل فلسفی را میپرسید و ایشان با شعر جواب میدادند. هر وقت کسی با ایشان کار داشت، برایش مینوشتند، مثلا میگفت با وزیر خارجه فلان کار را دارم، برایش مینوشت و خطشان هم خوب بود، بعد آن را در پاکتی میگذاشتند و به کسی دیگر میگفتند اسم آن وزیر را بنویسد، خودشان هم که نمیدیدند، به کسی املا میکردند، مثل من که آنجا نشسته بودم و میگفتند به آن شخص بدهید. یک روز بعد از اینکه همه رفتند، به ایشان گفتم، این کاری که شما میکنید، خطر دارد، گفتند چگونه خطر دارد، گفتم عدهای از قول شما چیزی مینویسند و میگویند ده میلیون سهم امام به فلانی بدهید، آنها هم فورا میدهند. گوش دادند و فرمودند مگر آیات افک را از قرآن نخواندهای. مضمون آیات افک این است که-زمانی پیغمبر با یکی از زنانشان که بیشتر عایشه بوده، در مسافرت بودند، اما در برگشت جا میماند. عربی میرسد و او را سوار میکند و به مدینه میبرد. بین مردم شایع میشود که این دو با هم مراودهای داشتهاند. پیغمبر خیلی ناراحت شده و آیات افک نازل میشود. این را میخواهم بگویم. حاج آقا رحیم رو به من کرده و گفتند من نمیخواهم به احدی مظنون شوم، نمیخواهم هیچکس را بد بدانم. کمی هم ناراحت شده و این را گفتند. به آن دانشجو گفتم، این کرامت است یا آنهایی که در کتاب آمده، نمیگویم اینها نیست و دروغ است، ما شنیده و میخوانیم.
بعضی از رفقا میگویند همین مقدار از مثنوی را که نوشتهای، چاپ کن، ولی من دلم نمیآید، اگر باز هم بنویسم و به یک مقداری برسد، شاید چاپ کنم، ولی با وضعیت دستم نمیتوانم.
ایکنا: چه توصیه و صحبتی با جوانان امروزی دارید؟
مرحوم کتابی: اگر من توصیهای به جوانان داشته باشم، آویزه گوش میکنند؟ هر کسی هم الان یک موبایل دارد که به اینترنت متصل است و میگوید مگر نمیخواهی فلان مطلب را بگویی، جستجو میکنیم، میآید. اینترنت را نمیتوان از افراد گرفت. چقدر تلاش کردند تا این کار را انجام دهند. الان در عقبماندهترین ممالک اینترنت وجود دارد. من در مکه دیدم در جانمازهایشان اینترنت داشتند. علم، نور است، میرود، جلوی آن را نمیتوان گرفت. جملهای را از نهجالبلاغه خطاب به همه میگویم و میدانم که کسی گوش نمیدهد. علم نور است، اما نور واقعی را در دل همگان قرار نمیدهد، در دل آن کس که واقعا میخواهد، قرار میدهد. الان در تمام دنیا اینترنت میغلطد. اگر بخواهیم اینترنت نباشد، باید کاری کنیم تا نباشد، آیا میتوانیم این کار را بکنیم؟ چقدر تلاش کردند و نشد، پس نمیشود. امیرالمؤمنین(ع) در نهجالبلاغه میگوید علم نور است، میرود، اما علم را ایمان میتواند کنترل کند، نه هیچ چیز دیگر. اگر میخواهید علمی که میخوانید، شما را گمراه نکند، علم که گمراه نمیکند، ما کاری میکنیم که گمراه میشویم، در اینترنت همه چیز هست، زلزله میآید، رحمت هم همینطور، اما آن چیزی که اجازه نمیدهد علم از راه مستقیم منحرف شود، ایمان است. ایمان نیز متعلق به دل است. چه وقت انسان ایمان واقعی پیدا میکند، از خواندن صرف نیست، از دیدن افراد خوب پیدا میشود، مثل حاج آقا رحیم، اگر کسی انسانهای خوب را پیدا و با آنها نشست و برخاست کرد، ایمان پیدا میشود.
استاد کتابی سپس خندید و با شوخ طبعی تمام گفت: راستی، من فضولم؟ من دیگر چیزی نمیگویم تا میوه میل کنید، اگر نخورید، نمیتوانید بروید. من خودم میوه را نمیخورم، آبش را میخورم. کلوا من الطیبات. این هم طیب و پاک است. ما که دلمان نمیخواهد حرام در آن باشد، ولی هیچ خانهای نیست که وارد آن شویم و یقین کنیم که غذای آن حلال واقعی است. فقه میگوید هر چه را که نمیدانی حلال است یا حرام، حلال است. این نارنگیها به نظرم خارجی است و خوشمزه نیست، من که دوست ندارم.
ایکنا: همانطور که خودتان میدانید، در طول تاریخ، از زمان خود مولانا تا الان که چند قرن میگذرد، دشمنیهای زیادی با مثنوی صورت گرفته است. به نظرتان این دشمنی و خصومتها با مثنوی به چه دلیل بوده است؟
مرحوم کتابی: به دلیل جهل. اصلا از آنها بپرسی مثنوی چند تا شعر دارد، نمیدانند. چند هزار تاست؟ آنها همین قدر هم که شما میدانید، نمیدانند. این جهل است. جوابشان را از مثنوی میدهم: از همه محرومتر خفاش بود/ که عدوی آفتاب پاک بود. خفاش نمیخواهد نگاه کند، یعنی آنهایی که با مثنوی دشمناند، اصلا نمیخواهند آن را بخوانند تا ببینند چه میگوید، همینطوری با آن بد هستند.
ایکنا: در گذشته برخی میگفتند مثنوی را باید با انبر گرفت.
مرحوم کتابی: اصلا بحث با این افراد فایده ندارد. اینها هیچ چیز نمیدانند.
ایکنا: شما سمت و مسئولیتی هم در کارهای اداری و قضایی داشتید؟
مرحوم کتابی: ابتدای انقلاب که میخواستند به هر کسی چیزی بدهند، آمدند خانه ما، آن موقع ما در خیابان شریف واقفی ساکن بودیم، ظهر بود، دیدم در میزنند، ماشینی آمده بود و میخواستند مرا ببرند، دو نفر هم در ماشین بودند، گفتند آمدهایم شما را به سازمان امنیت ببریم، همان جایی که موقع انقلاب تسخیر شده و مجسمه هم آنجا بود. من رفتم آنجا و یک اتاق با چند تا صندلی و یک خط تلفن به من دادند. گفتند شما اینجا بنشینید و کارها را انجام دهید. آیتالله خادمی هم همان وقت آمدند و به من گفتند شما هم کاری بکنید. من آن روز ماندم و یک روز دیگر هم رفتم، ولی دیدم اصلا نمیتوانم این کار را بکنم. مثلا کسی را میآوردند و میگفتند رباخوار است، حالا من چه کار کنم؟ و خیلی چیزهای شنیع هم بود. دیدم نمیتوانم، دیگر نرفتم. گفتم جایی را به من بدهید تا از نهجالبلاغه بگویم. اینها از من برنمیآید.
مرا هم معرفی کرده بودند. دیدم نمیتوانم. اصلا بلد نیستم. من که نخواستم قاضی بشوم، بعد از دکترا هم نخواستم. گفتم یک سالن خوب به من بدهید، میخواهم از نهجالبلاغه بگویم ساعت اولی که به آن سالن رفتم، جمعیت زیادی هم آمده بودند. دو تا جوان، یک مرد و یک زن که نمیدانم زن وشوهر بودند یا نامزد، پیش من آمدند و گفتند ما به نهجالبلاغه ایرادی داریم، برایمان بگو. گفتم ایراد چیست. گفتند ایرادمان مربوط به زن است. گفتم بگویید کجای نهجالبلاغه است و دقیقا چیست. گفتند ما اصلا نخواندهایم. گفتم شما اصلا میدانید نهجالبلاغه از کیست، چه کسی آن را به وجود آورده، چند تا خطبه دارد. راجع به مثنوی نیز همینطور است. بیایند تا من از آنها سؤال بپرسم. از همه محرومتر خفاش بود. اینها خفاشاند. که عدوی آفتاب پاک بود. از هر چیزی بدتر، جهل است، مثنوی میگوید. اصلا مثنوی عصارهای از قرآن است.
ایکنا: شعری منسوب به شیخ بهایی است که: مثنوی مولوی هست قرآن در زبان پهلوی
مرحوم کتابی: نه این هم شعر نیست. اشعار مولوی فاعلات فاعلات فاعلات است. بشنو این نی چون حکایت میکند، فاعلات فاعلات فاعلات. مثنوی او چو قرآن مدل/ هادی بعضی و بعضی را مضل. عدهای میگویند این شعر متعلق به جامی است و عدهای هم آن را منسوب به شیخ بهایی میدانند. نمیدانیم متعلق به کیست، ولی هر که هست، درست گفته.
ایکنا : مصرع دومش هم از خود قرآن گرفته شده.
مرحوم کتابی: بله. و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمؤمنین و لا یزید الظالمین الا خسارا.
ایکنا: فکر میکنید الان چقدر در جامعه به نهجالبلاغه، مثنوی و امثال آنها بها داده میشود؟
مرحوم کتابی: مردم چقدر بها میدهند؟ خب خودتان میبینید، چرا از من میپرسید. اگر بخواهید مثنوی یا نهجالبلاغه را بخوانید، چه کسی گوش میدهد؟ آنها که گوش میدهند، بهاست و آنها که گوش نمیدهند، بیبهاست. خودتان که به این کار مشغولید، بهتر از من میدانید. من که یک گوشه نشستهام، چه میدانم. من میدانم آنهایی که کوردلاند، اصلا مثنوی را نمیدانند. نمیشود که آدم مثنوی را اصلا نداند. دو سه تا از شعرهایش را برایتان بخوانم.
موش تا انبار ما حفره زدست/ و از فنش انبار ما ویران شدست
گر نه موشی دزد در انبار ماست/ گندم اعمال چل ساله کجاست
چرا نماز میخوانیم، هیچ کدام تنهی عن الفحشاء والمنکر نمیشود؟ به خاطر موشها. موشها از نظر مولوی چه چیزهایی هستند؟ زیادند، ریا، عجب، خودپسندی، ظلم و همه اینها، رذائل.
ریزهریزه صدق هر روزه چرا/ جمع میناید درین انبار ما
چرا هر چه نماز میخوانیم، همانیم که هستیم، مگر نیستیم، واقعا همانیم.
جان جمله علمها اینست این(که بدانی من کیستم. خودت را بشناس. اگر خودت را شناختی، خدا را میشناسی. (من عرف نفسه فقد عرف ربه). همین را میگوید.
ایکنا: همانطور که میدانید، قرآن در جامعه خیلی مهجور شده، شخصیتهایی مثل آیتالله طالقانی، دکتر شریعتی، مهندس بازرگان، علامه طباطبایی و ... تلاش کردند تا قرآن را به صحنه بیاورند و به همین دلیل بحث بازگشت به قرآن را مطرح کردند.
مرحوم کتابی: اتفاقا از خوب کسانی اسم بردید. آیتالله طالقانی بود که قرآن را به دانشگاه آورد، اول در مسجد هدایت و بعد به دانشگاه هم آورد. زمانی که ما دانشگاه تهران بودیم، دانشگاه مسجد نداشت. چون اسم مهندس بازرگان را آوردید، این را میگویم، اتاقی را درست کرده بود به عنوان مهندسین اسلامی و همانجا میرفتند. پرتوی از قرآن از آیتالله طالقانی است. پنج جلد هم هست. اسم آقای طالقانی که خیلی عالی است، همیشه باید برد. همه اینهایی که اسمشان را بردید، خیلی خوب بودند. علامه طباطبایی که بعد از رفتنشان، هیچ کس جای ایشان را نگرفت، برای اینکه هم فیلسوف بزرگی بود و هم عالم، ادیب و مفسر بود، بهترین تفسیر معاصر را ایشان نوشته، البته شاگرد ایشان تسنیم را نوشته، ولی دلم میخواست یک جلسه آیتالله حسنزاده را میدیدم که دیگر نمیشود، مریض است.
ایکنا: علامه حسنزاده آملی.
مرحوم کتابی: خیلی عارف بزرگی است.
ایکنا: دغدغه آیتالله طالقانی از بازگشت به قرآن چه بود و اینکه عدهای بحثهایی را مطرح میکنند، مثل اینکه قرآن کلام پیامبر است و کلام خدا نیست، اسم رؤیا روی آن میگذارند.
مرحوم کتابی: سروش این را گفت. کس دیگری هم قبل از سروش گفته بود که این کلمات از خدا نیست، وحی متعلق به خداست. سروش هم همین را گفت، وحی متعلق به خداست، ولی پیغمبر به کلمات درآورد. این را هم گفته باشد، کفر نیست. علی ای حال وحی که متعلق به خداست، کلماتش چه متعلق به خدا باشد و چه متعلق به پیغمبر، واجبالاتباع است، چون وحی است دیگر. من نمیگویم درست است، میگویم اگر امثال این حرفها را نگویند بهتر است.
ایکنا: چرا؟
مرحوم کتابی: خب همین دیگر که مثلا شما اینجا مینشینید و به من میگویید چرا این را میگویند. اگر نگفته بود که کسی این را نمیگفت، ولی چیز مهمی نیست. از او دفاعی ندارم. اگر نگفته بود، بهتر بود. ولی قرآن در جای خودش همیشه قرآن است. نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون.
در همین زمان که با استاد کتابی در حال گفتوگو بودیم و شاید دو ساعت از گفتوگویمان میگذشت، صدای اذان بلند شد، به یک باره استاد گفت: الان وقت چی هست؟ اذا دخل الوقت، روایت چه میگوید، اذا دخل الوقت، وجب الصلوه و الطهور. وقت که داخل میشود، دیگر همه چیزها را کنار بگذارید. از استاد کتابی خواستیم توصیه و رهنمودی اخلاقی برای ما بگویند، متواضعانه گفت: نه من توصیهای ندارم. از اخلاق خوب هیچ چیز بهتر نیست. مردی از پیغمبر پرسید ما الدین؟ شاید در شلوغی هم بوده. فرمود حسن الخلق. این سؤال را چند بار پرسید و همان جواب را شنید. بار آخر که میخواست این سؤال را تکرار کند، پیامبر پیشدستی کرد و گفت: هنوز نفهمیدی من چه گفتم؟ غضب نکن، جلوی غضب خود را بگیر. اگر میخواهید برای جوانان بگویید، همینها را بگویید، البته اگر فایده داشته باشد، من که فکر نمیکنم، نمیخواهم شما را مأیوس کنم.
ایکنا: شما گوهر دین را چه چیزی میدانید؟
مرحوم کتابی: حسن الخلق. همانطور که نبی اکرم فرمودند. اصلا همان است که فراموش شده. حسن خلقی در خانهها نیست. ترامپ الان با دنیا دارد چه کار میکند. (با خنده) اصلا دارد دنیا را به هم میزند.
ایکنا: گفتید که دانشگاه چیزی یاد نمیدهد.
مرحوم کتابی: نه.
ایکنا: پس چه باید کرد؟
مرحوم کتابی: خودتان میخواهید یاد بگیرید؟ به قرآن مراجعه کنید. خیلی از جاها جلسه تفسیر برگزار میشود، در یکی از آنها که به دردتان میخورد، شرکت کنید. مولوی میگوید تن مپوشانید از باد بهار، آنچه با باد خزانی میکند، با تن و جان شما آن میکند. شما بروید، میجویید، یکی را میجویید. طلبههای سابق یک خوبی داشتند و آن این بود که خودشان اساتید را انتخاب میکردند، اما حالا که نه در مدرسه و نه در دانشگاه کسی نمیتواند خودش انتخاب کند، هر کس هست، باید پیش همان برود؛ در عین حال یک بدی هم داشتند و آن این بود که فکر میکردند به جایی رسیدهاند و این خوب نبود. فکر میکردند اگر کسی یک دوره فقه را بداند، خیلی چیزها میداند. فقه دانستن یعنی احکام دانستن، عبادت که نیست. من ببینم معامله و نکاحم باید چگونه باشد. آن چیز دیگری است و واقعا عرفان است.
ایکنا: شما تحصیلات حوزوی را برای جوانان توصیه میکنید که به سراغ آن بروند؟
مرحوم کتابی: اگر میتوانند، من که این کار را کردم. اگر میتوانند، بله. اما نه اینکه هم این را رها کنند و هم آن را، مثل من که یکی را رها کردم. دانشگاه خوب است. اولا که بهترین ایام زندگی هر کسی ایام دانشگاه اوست. از دانشگاه که بیرون میآید، هیچ خبری دیگر نیست، ولی فکر نکند آنجا چیزی گیر میآورد. اگر آنجا استاد خوبی گیر آورد، دنبال او برود و رهایش نکند. همایی اهل اصفهان و علامه بود، اگر کسی دنبال او میرفت، خیلی چیزها یاد میگرفت. مرحوم فروزانفر بهترین شرح مثنوی را نوشته است. آدم از اینها چیز یاد میگرفت. آقای شهابی در دانشکده حقوق کتاب اصول را به فارسی نوشته بود، اما مشکل بود، ولی اصل اصول در آن بود. من بعد از آن بود که فهمیدم مقدم بر فقه باید مقداری اصول خواند. قبلش کمی خوانده بودم. اگر هم همهاش علم اصول بخوانید، باختهاید، فایده ندارد. مقداری بخوانید که بفهمید اصول یعنی چه و چگونه فقه را بفهمیم، مثلا همین که الان گفتم که اگر نمیدانید اینجا پاک است یا نجس، بگویید پاک است. این چیست. مقدمه فقه است. تمام هم خود را صرف دانشگاه کنید برای- مثلا من شاگردان فراوانی داشتم که برای رسالههایشان مدام آمده و میپرسیدند. مولوی میگوید: من ندیدم در جهان جست و جو/ هیچ اهلیت به از خوی نکو. یکی از اخلاق حمیده، صمت است، یعنی سکوت.
ایکنا: میان اساتیدی که نام بردید و از محضرشان استفاده کردید، کسی که بیشترین تأثیر را بر شما گذاشت، چه کسانی بودند. شخصیتهای خارجی را گفتید مثل ماندلا. دیگر چه کسانی بودند؟
مرحوم کتابی: نه آنها را که ما ندیدیم. این دو تا خیلی. آیتالله طالقانی که تهران بودند و ما نمیتوانستیم پیش ایشان باشیم.
ایکنا: در درس ایشان بودید؟ همان مسجد هدایت؟
مرحوم کتابی: نه. من هر وقت که میرفتم نمیشد. اگر جایی میرفتم، هر جا که میشد، میگویم آنها بودند که در من اثر گذاشتند. اینجا در مقدمه هم نوشتم، فقط یک شعر اینجا نوشتم برای آیتالله طالقانی. برای هیچکدام شعر ننوشتم. نوشتم نمیتوانم ایشان را فراموش کنم، بعد گفتم نمیدانم چه بگویم، از مولانا مدد میخواهم و این شعر را برای ایشان نوشتم: من چه گویم یک رگم هشیار نیست/ شرح آن یاری که او را یار نیست. از اینها آدم خیلی چیز یاد میگیرد.
ایکنا: شما دو تا کتاب تألیف کردید، درسته؟
مرحوم کتابی: اینکه کل لغات نهجالبلاغه است.
ایکنا: این یکی، شرح رجال هم هست.
مرحوم کتابی: این دو تا جلد بود، من جلد اولش را چاپ کردم. این را میخواستند در دو جلد چاپ کنند، اما من گفتم اینطور باشد، بهتر است، میخواهم یک جلد باشد.
ایکنا: غیر از این دو، کتاب دیگری هم نوشتهاید که چاپ شده باشد؟
مرحوم کتابی: اصلا فایده دارد که من به شما بگویم دارم.
ایکنا: به هر حال اینها جزء خدمات علمی شماست.
مرحوم کتابی: چندین کتاب هست که با مقدمه من چاپ شده. یکیش شرح احوال است، نمیدانم اسمش را شنیدهاید یا نه، آقای الفت، نه نشنیدهاید، محمدباقر الفت، از بزرگان بود، با حاج آقا رحیم خیلی مأنوس بود، دو جلد کتاب نوشته بود خیلی ...، حالا ما میفهمیم چقدر نفیس، اما هر دو را خودش سوزاند. تعجب میکنید، نه من میفهمم، نه شما که چرا سوزاند، وقتی نمیفهمم که گوهر وجود او این بود که (با تأکید) اصلا نمیخواست شناخته شود. همین قدر بدانید آنهایی که میخواهند خیلی در جامعه پر و بال پیدا کنند و معروف شوند، زیاد نمیتوان از آنها چیز فهمید. از کسی میتوان چیزی فهمید که خودش را رها کرده باشد. اینها هم کماند، خیلی کم. شما خودتان در جامعه هستید، ببینید کیست، پیش او بروید.
ایکنا: ما انسانها معمولا به یکسری چیزها واقعا اصلا فکر نمیکنیم، از معنویت دور شدهایم، تعلقات مادی واقعا همه چیز ما را گرفته است.
مرحوم کتابی: دو تا چیز. مولانا میگوید، هر چه میخواهم بگویم، میگویم مولانا میگوید، آن وقت شما میگویید چه میگوید، هر چه بخواهید میگوید. مولانا میگوید: وقت خشم و وقت شهوت، مرد کو/ عاشق مردی چنینم، کو به کو. بروید پیدا کنید و پیشش بروید. کم و بیش پیدا میکنید. اصلا خود مولانا میگوید که پیدا کنید. خودش میگوید بروید، پیدا میکنید. در روایت هم میگوید:«مَن جَدَ وَجَدَ». کسی که جدیت کرد، مییابد. شما هم پیداست. من حالا میفهمم که واقعا خوش به حالتان. شاید هم رفتهاید و فهمیدهاید، خیلی این تشریفات و اینها راه نیست. راه، آن حقیقتی است که در ته دلتان است و در ته دل بقیه. ببینید مثلا اگر بخواهند جایی عکس بگیرند، همه خودشان را مثلا به استاندار میچسبانند.(میخندد)
ایکنا: مولانا گفته همیشه هم صحبت خوب پیدا کنید تا آدم خوبی شوید، دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبردارد. همان چیزی که خودتان گفتید، بگردید دنبال اهلش.
مرحوم کتابی: پیدا میکنید. مولانا میگوید آب کم جو، تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا و بر. نمیخواهد از این و آن بپرسی، کمی بگرد، پیدا میکنی. اولیای خدا به هر حال مخفیاند، نمیخواهند ظاهر شوند. لازم هم نیست ظاهرشان کنی، خودشان پیدا هستند. هر چه آدم میخواهد بگوید، مولوی میگوید. آفتی نبود بتر از ناشناخت/ تو بر یار و ندانی عشق باخت. این شعر را من در مسجدالحرام میخواندم و گریه میکردم. سال 90 مسجدالحرام بودم، عید بود، نه به نظرم بعد از عید بود، همین دکتر ملکی که آنجا نشانتان دادم، او هم با من بود که در عکس با هم بودیم، اما آن موقع با من نبود، خوردم زمین، بینیام شروع کرد به خون ریختن، آن هم در مسجدالحرام، بند هم نمیآمد، همینطور میآمد. مردم دور من جمع شده بودند و میگفتند این کیست، نمیدانستند چه کار کنند. خانمی از راه رسید، من اسمش را فرشته نجات گذاشتم، به نظرم با شوهرش بود، همراه آقایی بود، شوهرش بود، به او گفت این استاد من بود، رهایش نمیکنم، هر چه کاغذ و دستمال بود، به من میگرفت، خونم بند نمیآمد، آخر همان خانم مرا خواباند، چقدر خوب بود، همینطور افسوس میخورم که چرا اسمش را نپرسیدم. مرا به مسجدالحرام برد که شاید درمانگاه بود.مرا آنجا برد، آنها هم خونم را بند آوردند، اما مدام چیزی به من چسباندند و نوشتند که به بیمارستان ملک فهد یا ملک فیصل ببریدش. وای که اگر مرا برده بودند، دخترم و نوهام آنجا بودند، نمیدانستند من کجا هستم، ولی به نظرم شوهر همان خانم مدام از من میپرسید اسم هتلت چیست و من یادم نبود، خیلی حالم یک جوری بود، اما یک دفعه گفتم هتل من آنجایی بود که بعثه رهبری در آن است، رفتند و آن را پیدا کردند، آقای دکتر ملکی فهمیده بود، من دیدم که بالای سرم پیدا شد و مرا همینطور از آنها گرفت و برد، یک تاکسی بود که خیلی نزدیک آورده بود، در تاکسی را باز کرد و مرا به داخل آن هل داد. من دیگر خیلی خوب نمیفهمیدم، به راننده گفت برو فرودگاه، از مسجدالحرام مرا به فرودگاه برد. او هم فرشته نجات بود. فرشته نجات، نهجالبلاغه است، آن را بخوانید، خودتان که گفتید...
ایکنا: کدام یک از شرحهای نهجالبلاغه را توصیه میکنید؟
مرحوم کتابی: من خودم خیلی شرح عبده را میخوانم.
ایکنا: شیخ محمد عبده. در میان معاصران، آنهایی که در ایران نوشته شده؟
مرحوم کتابی: معاصر خودمان، آقای جعفری خیلی نوشتند، ولی همه آن چاپ نشده. یک شرح نهجالبلاغه است که زیر نظر آیتالله مکارم شیرازی نوشته شده، آن هم خیلی خوب است و من خیلی استفاده میکنم. اصل آن سه جلد است، ولی حالا تعمیم دادهاند و به نظرم تا حالا به ده جلد رسیده باشد، ولی در میان قدما عقیده من این است که از خود فیضالاسلام بهترین است، یعنی آدم خیلی چیزها از آن میفهمد. در یک جلد هم هست.
استاد کتابی گفت بگذارید یک شعر از ملکالشعرا برای ما بخواند و صحبتش را چنین ادامه داد: «سحرگه به راهی یکی پیر دیدم/ سوی خاک خم گشته از ناتوانی/ بگفتم چه گم کردهای اندرین ره؟/ بگفتا جوانی، جوانی، جوانی». مغتنم بشمارید، اگر چه حرف من فایده ندارد. دانشجویی یا شاید هم بیشتر از یکی به من گفتند خودت چه کار کردی که به ما میگویی؟ گفتم من هم یکی مثل تو، به بطالت گذراندم، خیلیاش را تلف کردم. آدم باید به جایی برسد که عاشق فهمیدن باشد. من الان این یک جلد را گذاشتهام، دیگر هم اینجا ندارم، الان اگر اشکالی دارد یا چیزی کم باشد یا هر دو، این بالا مینویسم...
ایکنا: به خاطر اینکه در چاپهای بعدی اصلاح شود؟
مرحوم کتابی: نمیدانم چاپ بعدی داشته باشم یا نه، فایده دارد یا ندارد، بعضیها خیلی دوست داشتند، بعضیها هم...، ببینید اینجا نوشتم، ولی خوشحالم که این از چاپ درآمد، اگر حالا بود که حوصله این کار را هم نداشتم.
ایکنا: دستتان درد نکند آقای دکتر، ما مزاحمتان هم شدیم.
مرحوم کتابی: نه نشدید. اگر مراحم درست بود، میگفتم شما مزاحم نیستید، مراحماید، ولی درست نیست، میگویم شما زحمت نیستید، رحمتاید.
ایکنا: خیلی ممنون، دستتان درد نکند. همین که وقتتان را به ما دادید، دو سه ساعت سرتان را درد آوردیم، اذیتتان کردیم، شما را از اینجا به آنجا بردیم...
مرحوم کتابی: نه، اینجا هم منزل خودتان است، هر وقت خواستید بیایید، منتها قبلش به من تلفن بزنید. کسی پریروز اینجا آمد و این را برای من آورد، گفت من قونیه بودم، این هم دلیلش و این را برای شما آوردم. این سماع صوفیان است. خیلی هم دلم میخواست بروم، اما نرفتم.
ایکنا: به موسیقی هم گوش میدهید؟
مرحوم کتابی: گاهی، موسیقی خوب است.
ایکنا: چه کسانی را بیشتر گوش میدهید؟
مرحوم کتابی: مثلا اگر عقیلی شعری بخواند خوشم میآید، خوب است، خیلیها که میخوانند حالا موسیقی یا هر چیز دیگر، من اصلا دوست ندارم گوش بدهم.
ایکنا: کتابهای کدام نویسندگان غربی را بیشتر میپسندید یا بر شما تأثیر گذاشته؟
مرحوم کتابی: تولستوی.
ایکنا: کدام کتابش؟
مرحوم کتابی: همه کتابهایش را. چند تا کتاب دارد. جنگ و صلحش انگار دو جلد است، آن را درست نخواندهام، ولی رستاخیز را خواندهام که چقدر خوب است. زمین و آب را خواندهام که چقدر خوب است. از هوگو، بیچارگان هم خوب است غیر از بینوایان. از دکارت، کانت، اینها همه خوب است.
در پایان مصاحبه از استاد کتابی خواستیم که یک عکس یادگاری هم با شما داشته باشیم، با لبخندی دلنشین گفت، مگر نگرفتید؟ گفتیم آنها عکسهای خبری بود. استاد گفت: این خبریها را اصلا ما میبینیم؟ گفتیم انشاءالله برایتان میآوریم. استاد هم در جواب گفت: بله، بیارید، یادگاری است. زیرش هم بنویسید یادگاری. اما افسوس که ما نتوانستیم بعد از این دیدار استاد را ببینیم و عکسها را به ایشان نشان دهیم، زیرا چندماه بعد یعنی در 24 فروردین ماه 97 ایشان دارفانی را وداع گفت. روحش شاد و یادش گرامی باد.
انتهای پیام
کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد
بسیار عالی زحمت کشیدین.