بی‌بی، رقیه و بین‌الحرمین
کد خبر: 4078875
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار : ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۶:۱۷

بی‌بی، رقیه و بین‌الحرمین

به بین‌الحرمین که رسیدیم، اشک‌های پدر سرازیر شد، من تحمل دیدن اشک‌های پدر را نداشتم که گریه امانم را برید. روبروی حرم در حال سلام دادن بودم که انگار بی‌بی را دیدم و به طرف او حرکت کردم. به بی‌بی که رسیدم، گفت: رقیه‌ جان، من را به امام حسین(ع) رساندی.

بین‌الحرمین

هر سال، ماه محرم که می‌رسید، بعد از مهدکودک به خانه‌ بی‌بی می‌رفتیم. در کنار پدر می‌ایستادم و او نذری آبگوشت بی‌بی را بین همسایگان تقسیم می‌کرد. آن روز دیگر بی‌بی بین ما نبود و یک روز قبل از اول محرم، به آسمان‌ پیوست. مراسم باشکوهی برایش برگزار کردیم، چه تشییع جنازه‌ای بود؛ همراه با دسته‌ عزاداری امام حسین(ع)، همانی بود که بی‌بی دلش می‌خواست.

نزدیک روز عاشورا شد. انگار گمشده‌ای داشتم. بی‌بی همه‌ وسایل نذری را گوشه‌ حیاط خانه‌اش آماده گذاشته بود. پدر دست به‌کار شد تا امسال هم نذری بی‌بی را ادا کند. روز نذری مصادف با روز عاشورا بود و من یک سال بزرگتر شده بودم. امسال قصد داشتم نذری را با دستان کوچک خودم بین همسایگان تقسیم کنم، ولی با نبود بی‌بی، اصلاً دل و دماغ پخش کردن نذری را نداشتم. بالاخره با این پا و آن پا کردن، نذری را پخش کردم. شب شد و به محض بستن چشم‌هایم، خواب بی‌بی را دیدم. ناگهان از خواب پریدم. پدر در حال خواندن نماز صبح بود که سریع خواب بی‌بی را برای پدر تعریف کردم. چشمان پدر گرد شد و گفت: خواب عجیبی بود! باید کاری کرد.

ماه صفر رسید. بعد از چهلم بی‌بی، چند روزی به اربعین مانده بود. پدر از راه رسید و وسایلی آماده کرد تا پیاده به سفر کربلا برویم. از قم تا عراق با ماشین و ادامه مسیر را از راه میانبری، با پای برهنه حرکت کردیم. به صحرای کربلا که رسیدیم، نزدیک غروب شد و از تشنگی داشتیم تلف می‌شدیم. پدر ایستاد و گفت: همین‌جا چادر می‌زنیم تا کمی استراحت کنیم.

سکوت صحرا آرامش غریبی داشت که ناگهان صدای وق وق سگ‌ها، دلم را آشوب کرد و عرق سردی از پیشانی آویزان شد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. پدر نگاهی به من انداخت و گفت: رقیه جان، تا من هستم، از چیزی نترس. یاد حرف‌های بی‌بی افتادم که می‌گفت: هر وقت ترسیدی، آیة‌الکرسی بخوان. زیر لب، آرام، شروع به خواندن آیة‌الکرسی کردم. صداها نزدیک‌تر و بیشتر می‌شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم و با صدای بلند فریاد زدم: پدر جان، چطور می‌شود در بین سگ‌های ولگرد خیمه زد؟ می‌ترسم از اینکه چادرمان را بدرند و ما را زخمی کنند.

به یاد حرف‌های بی‌بی افتادم که از صحرای کربلا برای من تعریف کرده بود و ادامه دادم: پدر، نکند راهزنانی، چادرمان را آتش بزنند و گوش‌های من را پاره کنند. اگر گوشواره‌های من را خواستند، خودم به آنها می‌دهم، فقط با گوش‌های من کاری نداشته باشند. پدر، نکند تو را زخمی کنند یا با خودشان ببرند. من دیگر به غیر از تو کسی را ندارم. پدر اشک در چشمانش حلقه زد و رقیه را بر دوش خود سوار کرد.

به کربلا رسیدیم و چند لحظه‌ای استراحت کردیم. پاهای پدر تاول زده بود. دستمالی را مرطوب کردم و به پای پدر مالیدم و بعد به راه ادامه دادیم. به بین‌الحرمین که رسیدیم، اشک‌های پدر سرازیر شد، من تحمل دیدن اشک‌های پدر را نداشتم که گریه امانم را برید. روبروی حرم در حال سلام دادن بودم که انگار بی‌بی را دیدم و به طرف او حرکت کردم. به بی‌بی که رسیدم، گفت: رقیه‌ جان، من را به امام حسین(ع) رساندی.

به محض اینکه خواستم او را در آغوش بگیرم، ناپدید شد. پدر آمد و تا قضیه را تعریف کردم، مرا در آغوش گرفت.

عاطفه‌کاظمی‌موحد

انتهای پیام
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴۰۱/۰۶/۲۰ - ۱۴:۴۱
0
0
عالی و تاثیر گذار بود
captcha