به گزارش ایکنا از اصفهان، دومین نشست شبهای خاطره «جان ایران» با موضوع سه روایت از آزادگی، همراه با رونمایی از دو کتاب «بینام و نشان» و «نان سمون و پنیر فرانسوی»، دیروز، ۲۶ مردادماه در عمارت سعدی حوزه هنری استان اصفهان برگزار شد.
در ابتدای این نشست، سعید معتمدی، مدیر دفتر فرهنگ پایداری حوزه هنری استان اصفهان به هدف از برگزاری این نشستها اشاره و اظهار کرد: ما میخواهیم بدانیم برای اینکه کشور عزیزمان حفظ شود، چه اتفاقاتی رخ داده است و به همین دلیل، هر بار به بهانهای، سراغ یک موضوع برویم. امروز به مناسبت سالروز بازگشت اسرای دفاع مقدس به کشور، به سراغ آزادگان رفتیم و از آنها خواستیم تا درباره تداوم مبارزه و پیکار حق و باطل برای ما صحبت کنند.
در ادامه نشست، نظری، از اسرای دفاع مقدس و راوی کتاب «نان سمون و پنیر فرانسوی» به بیان خاطرات و تجربههای خود از دوران اسارت پرداخت و گفت: پیش از جلسه، از من پرسیده شد که شیرینترین و تلخترین خاطرهام از اسارت چیست، پاسخ دادم تلخترین خاطرهای که دارم و هنوز هم وقتی به یاد آن میافتم، گریهام میگیرد، این است که دوستانمان را در حضور ما شکنجه میکردند. شکنجه کردن خودمان قابل تحمل بود، ولی شکنجه کردن دوستان، نه و واقعاً برای من سخت است که راجع به شرایط آن دوره صحبت کنم.
وی افزود: من جوانی ۱۶ ساله بودم که وارد جنگ شدم و تقریباً ۱۷ سال داشتم که در عملیات خیبر اسیر شدم. این عملیات، نیمههای شب چهام اسفند ۱۳۶۲ شروع شد و قرار بود جزیره مجنون را از عراقیها پس بگیریم. تقریباً صبح بود که نوبت ما شد تا وارد جزیره مجنون شویم. درگیری بسیار شدیدی با عراقیها در جریان بود. نزدیک غروب، مأموریت ما تغییر کرد و قرار شد چهار گردان پشت خط عراقیها بروند و مسیر انتقال تجهیزات آنها را مختل کنند تا گردانهای دیگر بتوانند جای پای خود را در جزیره محکم کنند. درگیری شدیدی میان ما و عراقیها شکل گرفت و چون کمکی به ما نرسید، اکثر رزمندهها شهید یا اسیر شدند.
راوی کتاب «نان سمون و پنیر فرانسوی» درباره وجه تسمیه کتاب، گفت: این نام، ابتکار نویسنده بود. وقتی ما اسیر شدیم، غروب پنجم اسفند بود. از صبح با عراقیها درگیر بودیم و تا غروب به شدت جنگیدیم. بعد از اسارت، ما را به پادگانی در بصره بردند و وقتی وارد شدیم، دیگر رزمندهها را دیدیم که قبل از ما اسیر شده و عراقیها، آنها را به اینجا منتقل کرده بودند. ما تا ۲۴ ساعت بعد از اسارت چیزی نخوردیم و قبل از آن هم به هنگام درگیری، جز جیره جنگی، چیزی برای خوردن نداشتیم. به هنگام اسارت نیز همه وسایلمان را از ما گرفته بودند و حتی یک سنجاق سر یا پلاک هم نداشتیم. بعد از ۲۴ ساعت، به ما یک تکه نان سمون که مانند نان ساندویچی بود و کمی پنیر فرانسوی دادند. این پنیر در یک قوطی فلزی قرار داشت که در آن پلمپ بود و ما با کشیدن آن به کف بتونی آسایشگاه توانستیم در قوطی را به سختی باز کنیم. به همین دلیل، نام کتاب، «نان سمون و پنیر فرانسوی» انتخاب شد.
وی درباره تجربیات خود از دوران اسارت، بیان کرد: شرایط همیشه آنگونه که ما میخواهیم و اراده میکنیم، رخ نمیدهد و نسبت به بسیاری از اتفاقات مانند اسارت کنترلی نداریم، ولی این موضوع باعث نمیشود که شخصاً از آینده ناامید شوم و خودم را دچار تنش کنم. همیشه چیزی وجود دارد تا با آن احساس شادابی کنیم.
نظری ادامه داد: درس دیگر، این بود که باید با شرایط جدید خود را تطبیق دهیم و محدودیتها را برطرف کنیم. ما در دوران اسارت برای همه چیز، از غذا خوردن تا تجمع بیش از دو نفر محدودیت داشتیم، ولی با این حال توانستیم شرایط را به نفع خودمان تغییر دهیم. بسیاری از افراد را میتوانم نام ببرم که در هنگام اسارت سواد خواندن و نوشتن نداشتند، ولی وقتی به ایران برگشتند، به یک زبان خارجی مسلط بودند.
وی به یکی از خاطرات دوران اسارت خود اشاره کرد و افزود: ما در اردوگاه موصل بودیم. این اردوگاه به شکل مستطیل بود و درها رو به داخل باز میشد. ما از ساعت سه بعد از ظهر تا 8 صبح فردا، نمیتوانستیم از سرویس بهداشتی استفاده کنیم. یک سال هم بود که خانوادهها از ما خبری نداشتند. در این شرایط، به مسئولان اردوگاه فشار آوردیم که اینطوری نمیشود و به هر حال، ما آدم هستیم و به سرویس بهداشتی نیاز داریم. بالاخره، آنها اجازه دادند یک شیلنگ از بیرون تا گوشه سالن ببریم و فضایی شبیه سرویس بهداشتی با گونی درست کنیم. بعد از آن، باز هم فشار آوردیم که ممکن است رودههای یک نفر مشکل پیدا کند و به سرویس بهداشتی نیاز داشته باشد. در اردوگاه، 12 سالن وجود داشت و در هر سالن، 120 نفر نگهداری میشدند. خودتان میتوانید حدس بزنید که چقدر شرایط سخت بود. در این حین، به وسیله صلیب سرخ ثبتنام شدیم و توانستیم یک دله روغننباتی برای هر آسایشگاه در همان اتاقی که با گونی درست شده بود، قرار دهیم تا افردای که مشکل داشتند، بتوانند از این دلهها استفاده کنند.
راوی کتاب «نان سمون و پنیر فرانسوی» ادامه داد: البته این قانون را تعیین کرده بودیم که هر کس اول از همه از دله استفاده کرد، خودش فردا صبح آن را به سرویسهای بهداشتی عمومی ببرد، بشوید و دوباره برگرداند. تصور کنید افراد 17 ساعت از سرویس بهداشتی استفاده نکرده باشند و فشار روی آنها زیاد باشد. صبح که میخواستند آمار بگیرند، در را باز میکردند، ولی ما اجازه خروج نداشتیم. اول، آمار همه آسایشگاهها را میگرفتند و صورت جلسه میکردند، بعد پیش رئیس اردوگاه میبردند و تا او اجازه نمیداد، کسی نباید بیرون میآمد. در این بین، همه در حالت آماده دویدن بودند و وقتی رئیس اردوگاه اجازه میداد، صدای سوت بلندی میآمد و همه با سرعت به طرف سرویسهای بهداشتی حرکت میکردند.
وی اضافه کرد: در این میان، صفهای طولانی تشکیل میشد و همه در این صفها میماندند. خیلی وقتها افرادی که با سرعت میدویدند، به افرادی که دلههای پر را میبردند، برخورد میکردند و همه محتویات دله در فضا پخش میشد. بنابراین، مقرر کردیم افرادی که دلهها را برای شستن میبرند، بدون صف وارد سرویس بهداشتی شوند و کار خود را انجام دهند. جالب اینجاست که برخی از افراد بهصورت داوطلبانه این دلهها را میشستند، با اینکه اصلاً از آنها استفاده نکرده بودند.
نفر بعدی، سیدمهدی عقیلی، آزاده اسیر شده به دست حزب دموکرات کردستان بود. وی اظهار کرد: اگر بخواهم خاطرات 18 ماه اسارت خود به دست ضدانقلاب، پیش از دفاع مقدس را تعریف کنم، با تمام جزئیاتش، 12 سال طول میکشد. پیش از جلسه، با من مصاحبه شد و سؤالی پرسیدند که مرا به فکر فرو برد. سؤال این بود که تلخترین و شیرینترین خاطره شما از اسارت چیست؟ کمی که با خود فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که خاطره تلخی از اسارت ندارم، به این دلیل که آن زمان هر کس به جنگ میرفت، به عشق امام و در دفاع از دین و کشور بود و جنگیدن برای خدا تلخی ندارد.
وی افزود: مدتی در منطقه بودم و در گردنه خان به اسارت ضدانقلاب درآمدم. شهید صیاد شیرازی چهار ماه در این منطقه درگیر بود. در مأموریت آخر، 15 روز در «رُخ» مستقر بودیم. رُخ بین ایرانشهر و سردشت بود؛ زمانی که نیروهای مصطفی بارزانی با عراقیها میجنگیدند و شاه آنها را پشتیبانی میکرد، اینجا مقرشان بود و امکانات وسیعی در آن یافت میشد. بعد از 15 روز که در این منطقه مستقر بودیم، دستور بازگشت دادند که متأسفانه در برگشت، کمین خوردیم و بعد از هفت ساعت مقاومت و شهید شدن تعداد زیادی از افراد، اسیر شدیم.
این اسیر حزب دموکرات کردستان بیان کرد: ما در ابتدا گروهی نزدیک به 70 نفر بودیم، متشکل از چند نفر درجهدار گاردی، چند راننده ارتشی از کرمانشاه، یک گروه کمیته از تهران و یک گروه کمیته از اصفهان. قبلاً در قم بهدلیل بدن قویای که داشتم، جزو محافظان امام بودم. وقتی انقلاب شد، تصور میکردم همه چیز درست شده و میتوانم به کار و زندگی مطلوب خودم بپردازم. نوروز 58 به اصفهان برگشتم و چون دیپلم ردی داشتم، برای امتحانات درس خواندم. در آن زمان، زن و فرزند هم داشتم. روزی که برای دریافت قبولی دیپلم رفته بودم، به هنگام برگشت متوجه شدم که در خیابان کمال اسماعیل، جلوی کمیته، شلوغ است. این شلوغی به فرمان بسیج عمومی امام درباره حوادث پاوه مربوط میشد و قرار شد من هم به منطقه اعزام شوم.
وی درباره نحوه اسارتش، گفت: آن روز، از ساعت 7 صبح با دشمن درگیر شدیم که تا عصر ادامه داشت. متأسفانه کسی هم به کمکمان نیامد. ما در کف جاده بودیم و پناهگاهی هم نداشتیم. بعد از ساعتها درگیری با دشمن و شهید شدن تعداد زیادی از افراد، من دیگر از هم پاشیده بودم. در گردنه خان، کنار جاده، شیب تندی بود که به طرف دره میرفت. از آن پایین رفتم و در کنار رودخانه شروع به حرکت کردم. کمی جلوتر، چند نفر کرد در مسیر رودخانه بودند و چون اسلحهام مشکل پیدا کرده بود، موفق شدند مرا به اسارت بگیرند.
عقیلی افزود: آنها چند نفر دیگر را هم به اسارت گرفته بودند و به هر کس که زخمی بود و مشکل داشت، تیر خلاص میزدند و رحم نداشتند. اولین جایی که ما را بردند، زندان دولهتو بود، طویلهای کوچک که از آن بهعنوان زندان استفاده میکردند. دموکراتها قبل از ما، چند نفر دیگر را هم اسیر کرده بودند، ولی آنها مسافرانی بودند که از آنجا رد میشدند و ما اولین گروه نظامی بودیم که دموکراتها اسیر کرده بودند. در دولهتو، صبحها ما را به بیگاری میگرفتند و مجبور میکردند کارهای مختلفی انجام دهیم.
وی ادامه داد: یک روز صبح که برای جمعآوری هیزم رفته بودیم، محافظان غفلت کردند و من موفق شدم پشت بوته پنهان شوم و فرار کنم. آن موقع، پاییز و زمین پوشیده از برگ درختان بود. وقتی روی آنها راه میرفتیم، صدای خشخش برگها در کوهها میپیچید. برای همین، از کنار رودخانه میرفتم تا صدای آب مانع صدای برگها شود. نزدیکیهای غروب، دوباره، چند نفر کرد مرا دستگیر کردند و به زندان برگرداندند. در آنجا، دست و پایم را بستند و رئیس زندان با یک چوب بسیار کلفت شروع به زدن من کرد. حدود سه ربع، مرا میزدند و چند بار از هوش رفتم. مرا به یک درخت بستند و همانجا رها کردند. وقتی دوباره به هوش آمدم، بیطاقت شدم و از امام زمان(عج) گلهکردم که چرا اینجا هستم؟ دوباره از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم، داشتند مرا باز میکردند. اینکه شیرینترین و تلخترین خاطره من چیست، باید بگویم بدترین وضعیتم این بود و چقدر شیرین بود، چون برای خدا بود. به همین دلیل است که میگویم همه دوران اسارت من شیرین بود و تلخی نداشت.
در ادامه، حسینعلی گلی که اسیر تکفیریها بود، به شرح خاطرات خود پرداخت و گفت: سال 1391 و در نیمه ماه مبارک رمضان که مصادف با ولادت امام حسن مجتبی(ع) است، در سوریه اسیر و در روز شهادت ایشان آزاد شدیم که حدود شش ماه طول کشید.
وی افزود: وقتی قرار باشد اتفاقی رخ دهد، هر کاری هم انجام دهید، نمیتوانید مانع رخ دادن آن شوید. ممکن است کسی بگوید، مگر شما میدانستید قرار است چنین اتفاقی برایتان رخ دهد که این حرف را میزنید؟ قطعاً به آن شکل نمیدانستم، ولی اکثر افرادی که در آنجا اسیر شدند، این اتفاق را احساس کرده بودند. قبل از اینکه به سوریه بروم، خواب پدرم را دیدم و حال خوبی نداشتم. وقتی میخواستم با همسرم خداحافظی کنم، به او گفتم اتفاقی رخ میدهد، ولی باز هم برمیگردم. در واقع، حالم بهگونهای بود که چنین چیزی را احساس میکردم.
این آزاده درباره نحوه اسارت خود، گفت: چیزهایی وجود داشت که میتوانست جلوی این اتفاق را بگیرد، ولی من نمیدانستم. اول اینکه ساکی در دست داشتم و اصرار میکردم آن را داخل بار هواپیما بگذارم. خانمی هم که آنجا بود، اصرار داشت من ساک را با خود داخل هواپیما ببرم، در حالی که در دیگر پروازها چنین اصراری وجود ندارد. مورد دوم به فرودگاه دمشق مربوط میشد. تعداد ما زیاد بود و وقتی پیاده شدیم، فقط یک گیت برای خروج وجود داشت و من آخرین نفر صف بودم. در ادامه، گیتهای دیگری باز شد و من نفر اول شدم و به سرعت بیرون آمدم. این باعث شد نوبتم زودتر شود. در ادامه، میخواستم دست و صورتم را با آب بشویم، ولی پشیمان شدم و برگشتم. با خودم گفتم همراه همشهریها باشم، ولی مسئولی که دنبال من آمده بود، اصرار کرد سوار اتوبوس شوم.
وی ادامه داد: وقتی میخواستیم سوار اتوبوس شویم، اتوبوس اول پر شده بود و من میخواستم سوار اتوبوس بعدی شوم، ولی همین که خواستم سوار شوم، به من گفتند کسی از اتوبوس اول پیاده شده و شما جای او بروید. سوار اتوبوس اول شدم و آن گروهک تکفیری برای همین اتوبوس مشکل ایجاد کرد. قرار بود اتوبوس، ما را به محل استراحتمان ببرد، ولی در میان راه به ما گفتند که آن محل هنوز آماده نیست و اول به زیارت حضرت زینب(س) میرویم. ما خوشحال شدیم، ولی من هنوز آن دلشورهای را داشتم که از اصفهان شروع شده بود. در یکی از جادهها که به طرف حرم میرفت، این گروه تکفیری از جلو و عقب، ما را محاصره کرد. من در ابتدای اتوبوس نشسته بودم و ابتدا تصور کردم که اینجا ایست بازرسی است. افراد آن گروه سریع بالا آمدند و با مترجم صحبت کردند که یک مرتبه، او گفت: «یا الله؛ اسیر شدیم» اینجا بود که فهمیدم قرار بوده چه اتفاقی رخ دهد و دلشورهام برطرف شد. به همه چیز فکر میکردم، ولی واقعاً اسارت را در نظر نداشتم.
گلی اضافه کرد: این گروهک، ما را گرفتند و به محل اول اسارتمان بردند. قبلاً خاطرات زیادی راجع به اسارت خوانده و چیزهایی درباره تونلهای شکنجه شنیده بودم، ولی در آنجا، اینها را از نزدیک دیدم و متوجه شدم خواندن خاطرات با چیزهایی که میدیدیم، تفاوت زیادی دارد. این گروهک نسبت به بحثهای اعتقادی حساس بودند و به افراد فشار وارد میکردند. در همان روز اول، روی اسامی تمرکز کردند، دو اسم بود که آنها را خیلی عصبانی میکرد و البته خودشان همین اسمها را برای فرزندانشان انتخاب میکردند، ولی نمیدانم چرا از آنها نفرت داشتند. این دو اسم عبارت بودند از «علی» و «حسین». اسم من مخلوطی از هر دو بود و همان روز اول، ضربات بدی نوش جان کردم. این نشاندهنده کینهای بود که از همان زمان عاشورا علیه اهل بیت(ع) وجود داشت.
وی ادامه داد: ما را از این خانه به آن خانه و از باغی به باغ دیگر منتقل میکردند. در اسارت، جای چندانی نداشتیم و نشسته، به هم تکیه میدادیم و میخوابیدیم. کینه آنها به گونهای بود که میگفتند اگر به مورد خاصی توهین کنید، امکانات بهتری در اختیار شما قرار میدهیم. من از همان ابتدا به یاد کاروان اسرا بعد از واقعه عاشورا افتادم. یکی از چیزهایی که آنها دوست داشتند، سیلیزدن بود. یک بار، مرا شکنجه کردند و با دو دست، به من سیلی زدند. در این مواقع، یاد سه ساله امام حسین(ع) میافتادم که چگونه این ضربات را تحمل میکرد؟ ما که مرد هستیم، نمیتوانیم تحمل کنیم، او چه میکرد؟ محال بود که دور هم جمع شویم و یاد کاروان اسرای کربلا نیفتیم.
این اسیر آزاد شده داعش بیان کرد: چیزی که برای من جالب بود و در صحبت دوستان نیز وجود داشت، عنایتهایی بود که به ما میشد. همین باورها بود که ما را نجات داد و شاید در ابتدا، ما در اسارت آنها قرار داشتیم، ولی در انتها بهگونهای آنها اسیر ما شدند. مهمترین عاملی که ما را نجات داد، صبر بود. در قرآن نیز بارها به صبر اشاره شده است. حتی در دیداری که با مقام معظم رهبری داشتیم، به ما گفتند که شما نتیجه صبرتان را دیدید و مثل کسانی بودید که به حبشه رفتند. ما به چشم دیدیم که بعد از هر سختی، آسودگی است و البته این آسودگی حتماً آزادی نیست و میتواند شهادت را هم شامل شود. این مقاومت، به هدف و عقیده ما ارتباط داشت و هر چه اعتقادمان بیشتر بود، تحملمان هم بیشتر میشد.
وی درباره معنویتهای دوران اسارت، گفت: ما چلهنشینیهای متعددی داشتیم و با دعاهای مختلف، این دوران را گذراندیم. واقعاً برای شهادت آماده بودیم و تصور نمیکردیم که یک روز برگردیم. انگار در عالم برزخ بودیم، نه با جایی مانند صلیب سرخ ارتباط داشتیم و نه میدانستیم که سرنوشتمان چه میشود. اعضای گروهک هم تهدید میکردند که وقتی شما را کشتیم، جسدتان را همینجا زیر خاک میکنیم، یا جلوی سگهای وحشی میاندازیم. البته اینطور نبود که ناامید باشیم، به این معنا که هیچ کاری انجام ندهیم.
گلی اظهار کرد: یک بار تصمیم گرفتیم کاری اساسی انجام دهیم تا تکلیفمان مشخص شود. دور هم که نشسته بودیم، تصمیم گرفتیم زیارت عاشورا را با صد سلام و صد لعن بخوانیم. البته در آن شرایط، نه زیارتنامهای داشتیم و نه کاغذی که روی آن بنویسیم. از قبل، یکسری کارتن در این خانهها جمع کرده بودیم و افرادی که بخشهایی از زیارت عاشورا را بلد بودند، دور هم جمع شدند و با بحث و گفتوگو، متن زیارت را کامل کردند. بعداً که متن را نشان دیگران دادیم، تأیید کردند که درست است. نیت کردیم که پنج روز، روزه بگیریم و این زیارت را بخوانیم تا تکلیفمان مشخص شود، یا شهید شویم و یا آزاد. روز پنچم، آقای جوادیفر که اهل نیشابور است، از خواب بیدار شد و گریه کرد. علت را جویا شدیم و او پاسخ داد که خواب دیدهام آزاد میشویم، تکتک به اتاق رئیس گروه میرویم و کاغذی به ما میدهند که روی آن مشخصاتمان نوشته شده و پایین کاغذ، مهری با عنوان زیارت عاشورا خورده است. 48 ساعت طول نکشید که این خواب تعبیر شد و تکتک به دفتر رئیس رفتیم و برگه مشخصاتمان را گرفتیم که قرار بود برای واسطهها ارسال شود. تنها تفاوت این اتفاق با خواب این بود که در کاغذها، مهر زیارت عاشورا وجود نداشت. بعد از این اتفاق، آزاد شدیم و صبح روز آزادی، رئیس گروه تکفیری پیش ما آمد و گفت: «شما را زیر نظر داشتم و متوجه شدم معنویتتان بالاست، برای پیروزی ما دعا کنید!». در واقع، کسانی که ابتدا ما را بهعنوان مسلمان قبول نداشتند، از ما خواستند برایشان دعا کنیم.
در حاشیه این نشست و با حضور احمد نوری، رئیس حوزه هنری استان اصفهان و شاهحسینی، مدیر مؤسسه پیام آزادگان، از دو کتاب «بینام و نشان» نوشته سمیرا مختاری و «نان سمون و پنیر فرانسوی» نوشته حجت شاهمحمدی رونمایی شد.
مختاری در خصوص کتاب «بینام و نشان»، گفت: برای انجام پروژهای، به مؤسسه پیام آزادگان دعوت شدم و حین کار، به مطالب بسیار جالبی از خاطرات اسرا برخوردم که به نظرم رسید جایی گفته نشده یا کمتر شنیده شده است. تصور من از اسارت به تماشای یکسری فیلم و عکس محدود میشد، پس شروع به تحقیق کردم و متوجه شدم در این خصوص، منابع کمی وجود دارد. البته کتاب خاطره بسیار زیاد چاپ شده، ولی جای داستان و رمان همیشه در این زمینه خالی بوده است. بنابراین، تصمیم گرفتم این خاطرهها را در قالب داستان بنویسم.
وی تأکید کرد: نکتهای که در همه این کتابها به ذهنم آمد، این بود که همیشه تصور میکنیم جنگ، پدیدهای مردانه است و کمتر به ذهنمان میرسد که نقش زنان در این ماجرا چه میتواند باشد. در بسیاری از این داستانها، به این مسئله پرداختم و بحث زنانهنویسی و اثر جنگ بر زنان را روایت کردهام. تمام ماجراهای این کتاب، داستان هستند و میدانیم که داستان میتواند ریشه در واقعیت داشته باشد و با هنر نویسنده و خیال، آمیخته است. در همه داستانهای این کتاب با اینکه مستند نیستند، اثری از واقعیت یافت میشود. در این مجموعه، فقط به اسارت و جنگ پرداخته نشده، چون جنگ پدیدهای اجتماعی است که اثراتش بعدها بروز میکند و بسیاری از داستانها درباره پیامدهای جنگ است.
این نویسنده تصریح کرد: شخصیتهای این داستانها، افراد گمنامی هستند که غیرتمندانه و با گذشت و ایثار جنگیده و برای دفاع از کشورمان بسیار اذیت شدهاند. واقعاً حق انسانی بزرگی از آنها سلب شده است که با بزرگواری، تحمل کردهاند. ما و نسلهای بعدی باید با این افراد آشنا شویم تا یاد و خاطره آنها باقی بماند.
مسعود احمدی
انتهای پیام