هشت سال جنگ تحمیلی و مقاومت مردم ایران در برابر متجاوزان بعثی، بازتاب زیادی در ادبیات و فرهنگ و هنر این مرز و بوم داشته است. شاعران، نویسندگان و هنرمندان حوزههای مختلف هر کدام به فراخور دغدغهها و رسالتی که برای خود تعریف کردهاند، سعی در ثبت حماسه مردم ایران در دفاع مقدس با زبان هنر و ادبیات داشتهاند که یکی از جلوههای آن، شکلگیری گونهای ادبی با عنوان ادبیات پایداری بود. متنی که در ادامه میخوانید، داستانی کوتاه به قلم زهره جلوانی است که با الهام از ماجرای شهدای غواص نوشته شده و داستان مادری را روایت میکند که 30 سال پس از شهادت پسرش، متوجه میشود جگرگوشهاش جزو شهدای غواص بوده است.
چادر گلدارش را روی سرش محکم میکند و شلال موی بازیگوشی را که از زیر روسری بیرون آمده، با دستانش میفرستد عقب. هر روز کارش این است. نزدیکیهای غروب، دور از چشم اعظم بیگم، آسیه لای در میایستد و خدا خدا میکند آقاجان یدالله قبل اذان برسد خانه تا با التماس ازش بخواهد با هم بروند امامزاده و آنجا نمازشان را بخوانند. اگر آقاجان نگوید دختر تو خانه بماند بهتر است و هزار تا اما و اگر دیگر نیاورد، بقچهپیچش را میگذارد کنار حیاط و آسیه را میبرد امامزاده.
امروز هم منتظر ایستاده و ته کوچه را نگاه میکند. سوز سرد اسفندماه میپیچد زیر چادرش. چادر را محکمتر میچسباند به خودش. صدای شکستن چیزی، نگاهش را میکشاند به ته کوچه، یک گاری چوبی کهنه یک گوشه افتاده و چرخ کوچکش که از محور جدا شده، کمی جلوتر هنوز دارد دور خودش میگردد. پیرمردی با صورت آفتابسوخته، دستهای چروکش را گذاشته روی سرش و با نگاهی پر از عجز به گاری دمر شده و کل زندگیش که الان وسط کوچه ریختهاند، نگاه میکند. ماهیها ولو شدهاند کف کوچه و بالا و پایین میپرند. خردهشیشهها و کلی آب زیر بدن ماهیهای بینوا، جوی کوچکی ساختهاند وسط سنگ و کلوخ کف کوچه. پیرمرد با ناله میگوید: بدبخت شدم، جواب زن و بچهمو چی بدم؟
آسیه حتم دارد پیرمرد دلش میخواهد یک دل سیر گریه کند، هم برای خودش، هم برای ماهیهایی که دارند آنطور مظلوم و بیکس، بالا و پایین میپرند و جان میکنند. دلش طاقت نمیآورد، باید کاری بکند. بخواهد کسی را صدا کند، تا قصه را تعریف کند و راضیش کند به کمک، کلی ماهی جان دادهاند. چشمش دور حیاط میچرخد پی چیزی. هر چیزی که الان بهکارش بیاید. یک لگن کنج حیاط جا خوش کرده. انگار گنجی پیدا کرده باشد، میدود سمتش، میکشدش کنار چاه. چند باری از چاه توی حیاط تلمبه میزند تا لگن را پر از آب کند. به هر زحمتی که شده، لگن سنگین را از خانه بیرون میکشد، تا به پیرمرد برسد، کلی از آبها شتک زده به چادر و پیراهنش. لگن را جلوی چشمهای ناامید پیرمرد میگذارد زمین و همانطور که نفس نفس میزند، تند تند ماهی قرمزها را با دستهای کوچکش میاندازد توی لگن. ماهیها جان تازه میگیرند و توی آب لگن دور میگیرند. آسیه صدای لبخند ماهیها و پیرمرد را میشنود.
اعظم بیگم همانطور که خردهشیشهها را از کف دستهای خونی آسیه بیرون میکشد، برای بار چندم میپرسد: آسیه، چرا حرف نمیزنی دختر؟ نمیخوای بگی چه آتیشی سوزوندی که دستت ایطور شده؟ خب یه چی بوگو، چه قدر خیرهسری تو. آسیه آخ بلندی میگوید و جواب میدهد: هیچی، هیچی، کار بدی نکردم به خدا. اعظم بیگم با عصبانیت، آخرین تکه شیشه را بیرون میکشد، دواگلی را که میریزد روی زخمها، آسیه دلش کنده میشود، جیغ تیزی میکشد و دستش را عقب میبرد. اعظم بیگم با حرص، دستش را میکشد سمت خودش و همانطور که با کهنه میبنددش، میگوید: عین آقات، توداری دختر، اصلاً به من چه، خودت جواب آقاتو بده، دردونه مش یدالله، معلوم نیس چی کردی که دستات گوشتابهس.
آسیه دست میکشد روی کهنهپیچ دستش و تصویر پیرمرد و خندهاش توی سرش جان میگیرد. چقدر خوشحال شده بود. بیشتر ماهیها زنده بودند و داشتند توی آب لگن دنبال هم میدویدند. پیرمرد دستهای پرپینهاش را بالا برده بود، جایی سمت امامزاده، با همان چشمهای خیس گفته بود: الهی خیر ببینی دختر، الهی که خدا ذریه پاک نصیبت کنه، الهی به حق مادرم زهرا(س)، خدا هزار بار عوض این کارو بذاره توی دامنت. همانجا بود که تازه چشمش به شال سبز پیرمرد و عرقگیر سبزش افتاده بود.
آن شب با آقاجان رفتند امامزاده، به اصرار آسیه. به آقا هم نگفت قصه پیرمرد و ماهیهایش را. انگار بخواهد این راز فقط مال خودش باشد و امامزاده. آقا مش یدالله آسیه را آنقدر دوست داشت که از سکوتش بفهمد خطایی نکرده و سؤالپیچش نکند. آسیه برای مش یدالله حسابش جدا بود. تهتغاری آقاجان با همین کارهایش کنج دلش جا باز کرده بود.
دلش آشوب بود. خانم سادات با چشمهای خیس، آسیه را بغل میکند. آسیه نگاهش را میکشد روی پشت بام و میگوید خانم جان، پس چرا حاج غفور رو نفرستادین اذون بگن؟ هان؟ الان وقتشه، همیشه همین کارو میکردین. سکوت میپیچد توی برفی هوا. خانم جان هنوز بغض دارد و یک عالم سکوت سرد و یخی. از پشت شیشه اتاق، مرضیه خانم را میبیند که بیرمق تکیه داده به چند تا بالشت و اشکهایش میچکد روی تن نوزاد، نوزادی که چشمهایش بسته است و بیصدا توی آغوش مرضیه خانم، مثل یک تکه گوشت افتاده است، نه گریه میکند، نه دهانش پی شیر دور میرود. دستهای کوچکش آویزانند دو سمت بدنش. سرش روی گردنش سنگینی میکند.
یک آن، همه جا سیاه میشود. بچههای توی حیاط دست از بازی میکشند و زل میزنند توی چشمهای آسیه. مردها لب ایوان نشستهاند و دستهاشان از سر زانوهاشان آویزان شده. هیچ حرفی بینشان رد و بدل نمیشود. حاج غفور تسبیح دانهدرشتش را غلاف میکند و میگذارد توی جیبش و بیحرفی میرود توی پنجدری. سرمای برفهای کف حیاط تا مغز استخوانش فرو میرود. هیچ صدایی نیست، هیچ. مرضیه خانم ماتش برده به تن بیجان نوزادش. صدای کلاغها جای همه صداهای خانه را گرفته.
صدای گریه عباس یکماهه میکشاندش به دنیای صداها. پلکهای خیسش را باز میکند و توی تاریکی اتاق، عباس را به آغوش میکشد. عباس شیر میخورد و آسیه خواب نحسی را که دیده، توی سرش مرور میکند. مرضیه که حامله نیست، اصلاً چرا بچهش مرده به دنیا اومده بود؟ خدایا چقدر وحشتناک بود. رنگ بچه سیاه بود، رنگ مرضیه عین گچ. «استغفرالله. یادم باشد فردا صدقه بگذارم کنار.»
تا یک سال، هر چند وقت یک بار، صدای کلاغها و این خواب شوم مهمان آسیه بود. آسیه توی خواب جیغ میزد و برای رفع نحسیاش، استغفار میکرد و صدقه میداد. آن سال، بچه مرضیه، جاری بزرگترش، مرده به دنیا آمد. کسی بالای بام اذان نگفت. حیاط پر بود از برف و صدای کلاغها، تنها صدای خانه.
آسیه مانده بود و یک خروار بهت. از خوابی که تکرار شد و تکرار شد و بعد شده بود حقیقت. به کی میشد بگوید، اصلاً چی باید میگفت وسط آن همه غصه و درد و مصیبت. سکوت نشست توی لبهایش و قصه این خواب هم یک راز دیگر شد توی سینهاش، سینهای که باید بزرگ میبود، به قاعده اتفاقهایی که روزهای بعدترش پیش میآمد و آسیه خبر نداشت که اینها قرار است راز باشند و خودش، رازدارشان.
نقلهای رنگی توی هوا چرخ میخوردند و بچهها از کف زمین، شاباش جمع میکردند. بوی اسفند و گز و شیرینی توی خانه مونس خانم پیچیده بود. تور روی صورت ماهبانو بالا رفت و داماد چشم انداخت توی چشمهایی که بیفروغ بودند و تاریک، از بچگی سو نداشتند. مهری تنگ گوش آسیه گفت: کی فکرشو میکرد ماهبانو رو علیمراد خوشبخت کنه؟ به خواب هم نمیدیدن ننه آقاش. آسیه اما دیده بود، یک ماه پشت هم، هر سه روز یک بار، این صحنه، این صداها و این خندهها آمده بودند به خوابهایش و آسیه مانده بود این خواب هم مثل بچه مرده مرضیه، تعبیر میشود یا نه؟ خبر خواستگاری علیمراد که پیچید توی ده، آسیه برخلاف بقیه تعجب نکرد، پچپچهای اهل ده را شنید که میگفتند عمراً این وصلت سر بگیرد و علیمراد چیزخور شده که آمده خواستگاری ماهبانو. لبخند زده بود و از ته دل، آرزو کرده بود این خواب شیرین تعبیر شود. آن شب، وسط نقلهایی که روی سر ماهبانو پاشیده میشد و کِل و دستهای مهمانها، خودش را رسانده بود به ماهبانو، گونههای سرخ از شرمش را بوسیده و گفته بود مبارکت باشه عزیزم، خوشبخت بشین. توی همان خواب دیده بود علیمراد را که جلوی حرف خواهر و مادرش ایستاده و گفته بود من عاشق مهربانوام، عاشق نجابتش، خودم میشم چشمش، اما نمیگذارم کسی از گل نازکتر بهش بگه. حتی خلوت علیمراد را هم دیده بود، اشکهایی که پای سجاده ریخته بود و آن نذری که انداخته بود توی ضریح امامزاده را. شاید فقط آسیه بود که خبر داشت از دلدادگی مهربانو و علیمراد، از اینکه مهربانو هم با همان چشمهای بیفروغ عاشق علیمراد بود، اما حرفی نمیزد، چون فکر میکرد حق ندارد عاشق کسی بشود که میتواند عاشق دخترهایی بشود که میتوانند زل بزنند توی چشمهای علیمراد و بگویند دوستش دارند. میترسید از حرف مردم، از اینکه علیمراد بخواهد ترحم کند به او و از هزار دلواپسی دیگر.
خوابها و تکرارهایشان دست از سرش برنمیداشتند. خوب و بدش هم فرقی نداشت. آنقدر مثل بختک به جانش بودند تا اتفاق بیفتند توی عالم بیداری و آسیه یک نفس راحت نکشیده، خواب بعدی تکرار میشد. اولش عین یک بازی بود، یا حتی یک تنوع وسط روزمرگیها. اینکه بدانی چه اتفاقی برای آدمهای دور و برت میافتد، برایش جالب بود. قبل از خودشان، رازهاشان را بدانی، اما دلت رضا ندهد که راز را قبل از وقتی که نمیدانی کی هست، برای صاحبش رو کنی. چند باری با سینی چای و قندان پر از پولکی نشسته بود کنار محسن تا راز خوابهایش را برایش بگوید. زل بزند توی چشمهایش و ازش بشنود که: عجب، اینکه خیلی خوبه، اصلاً هر وقت خوابهات تکرار شد، حتمنی بیا برا خودم بگو، شاید تونستیم کاری بکنیم، جلوی اون مصیبتو بگیریم، یا خبر خوشحالی رو زودتر بدیم. اما همین که محسن استکان کمرباریک را گذاشته بود روی لبهایش و نرم نرم چایش را سر کشیده بود، منصرف شده بود. ترسیده بود که محسن بگوید: سر دلت سنگین بوده زن، بریز دور این خرافات رو، خودتو مچل این خواب و تعبیر خوابها نکن، برس به بچهها و زندگیت.
این ترس و راز توی دلش و خواب هایی که تکرارشان، خستهاش کرده بودند، داشت مزه زندگی را به دهانش تلخ میکرد. نمیگذاشت حواسش پی کارهایش باشد. شبها قبل خواب، از ترس تکرار خوابها، دلش نمیخواست بخوابد. آنقدر، این پهلو به آن پهلو میشد تا از فرط خستگی تسلیم خواب شود.
یک شب از سر اتفاق، وقتی فاطمه ازش قصه قبل خواب خواست، یکی از همان خوابها را ریخت توی کلمههای بچهگانه و یک قصه مندرآوردی ازش ساخت. فاطمه کلی ذوق کرده و راحت خوابیده بود. آسیه هم راحت خوابیده بود، چون خواب قبلی، آن شب و شبهای بعدش تکرار نشد و جایش را داد به خوابهای دیگر و آدمهای تازه. آسیه که انگار راه دررویی پیدا کرده بود، هر شب، خواب دیشبش را قصه میکرد و میخواند به گوش فاطمه. سبک شده بود. مثل اینکه یک بار چند تنی را از سر شانههایش برداشته باشند.
عباس و فاطمه قد میکشیدند و صاحب خواهر و برادرهای جدید میشدند. محسن کسبوکارش گرفته بود و خانه مجزایی توی همان دهشان دست و پا کرده بود برای آسیه و بچههایش. آسیه با خوابها و بچههایش بزرگ میشد و هر روز توی دل مردم ده، عزیزتر. شاید چون قبل از صاحب خوابها برای غصههاشان گریه میکرد، یا برای شادیهاشان سجده شکر بهجا میآورد، این قدر عزیزش کرده بود. پشتبند هر خواب بد، خودش را میرساند دم خانه مصیبتدیده که تا قبل از رسیدن جغد شوم مصیبت، جوری از غم کم کند. شده دستی بگذارد روی شانهای، آغوشی بشود برای گریهای، یا اولین تسلیتگوی مرگی. برای صاحب خوابهای خوب هم قصه همین بود. آنقدر پی صاحب خواب را میگرفت تا لبخند شادی بنشیند روی لبش و بگوید: نگفتم غصه نخور، درست میشه، میدونستم خب. هیچ کس نمیدانست آسیه از کجا میداند، ولی همین که در خانهای یا کنارشان سبز میشد، یعنی خبرهای خوشی در راه است، سنگ صبوری که هر آدمی دلش میخواهد وقت غصه یا شادی داشته باشد.
خوابهای آسیه کمکم رنگ روزهای انقلاب را گرفتند، رنگ خون جوانهایی که میرفتند راهپیمایی و خانوادههاشان یا جنازه تحویل میگرفتند و یا منتظر و بلاتکیف یک خبر میماندند. حتی آمدن امام و گلهایی که کف خیابان به استقبالش چیده شده بودند هم توی خوابهای آسیه بودند. صبح به صبح روزهای مبارزه، بقچه شوهرش را با یک پیاله غذا و یک نان میپیچید و میافتاد به کار، تنور را روشن میکرد و تا بچهها بیدار شوند، نانش را پخته بود و لباسها را چنگ زده و آویزان کرده بود روی بند. علوفه گوسفندها را داده و برای ناهارشان هم چیزی دست و پا کرده بود. میافتاد دنبال تظاهرات توی شهر. از توی همان خوابهایش، رد آدمهایی که اعلامیه امام را چاپ میکردند، پیدا کرد، آنقدر دقیق، اسم رمز را گفته بود که شک نکرده و بسته اعلامیه را سپرده بودند به آسیه. آسیه هم اعلامیهها را جاساز میکرد توی زنبیلش و میآورد توی روستا. شبها موقع خواب بچهها و مردم ده، پاورچین پاورچین با شوهرش پشت کاغذها را سریش میزدند و دیوار قهوهخانه و چند جای شلوغ دیگر را پیدا میکردند برای چسباندن اعلامیهها. صبح روز بعدش، چندتایی جوان بیکار سواددار بودند که اهل قهوهخانه بگیرندشان به خواندن و همینطوری حرفهای امام نقل جمعهای دهاتیهای از همه جا بیخبر شود. اینطوری، مینیبوسی که به شهر میرفت برای تظاهرات، هر روز شلوغتر از قبل میشد.
آسیه هنوز ننه آسیه نشده بود که خبر جنگ صدام توی خرمشهر را از زبان اهل روستا شنید. برایش تازگی نداشت. یک هفتهای بود که راز دلش شده بود، آنقدر خوفناک بود که نخواهد قصهاش کند و تعریف کند برای کسی. یک هفته پردرد را طی کرده بود و قد همه خوابهای بدی که دیده بود، پشتبند این خواب، پیر شده بود. حالا که تعبیر شده بود، فقط اشکها بودند که دلش را آرام میکردند. تازه داشت خوابهایش رنگ خوشی میگرفت و سجدههای شکرش بیشتر از صدقه دادنهایش میشد که این جغد شوم، سایه انداخت روی خوابهایش. آسیه اما دلش بزرگ شده بود، اندازه همه رازهایی که توی سینهاش مانده بود. شده بود مادر همه جوانهایی که توی خوابهایش، قد رعناشان غرق خون میشد. خیلیهاشان را حتی نمیشناخت. توی همان خواب، براشان مادری میکرد، اشک میریخت و قربان صدقه قد و قامتشان میرفت و خونهای روی تنشان را با گوشه روسریاش پاک میکرد. همین خوابها به سرش انداخت که کاری بیشتر از دعا و نذر برای جبهه بکند. خانهاش را کرد پایگاه و زنهای روستا را جمع کرد. آنقدر ارج و قرب داشت که زنها منتظر بودند لب تر کند تا بگویند چَشم و چادرهاشان را دور کمرها گره بزنند و بنشینند پای بساط مربا درست کردن، نان پختن و ترشی انداختن برای جبهه. مهرالسادات بلندبلند زیارت عاشورا و حدیث کسا میخواند و همهشان ریزریز، زیرزبانی دعا میخواندند. حسینعلی هر هفته، کلی از همین دسترنج زنهای روستا را بار وانت لکنتهاش میکرد و میبرد شهر، تحویل میداد. حالا دیگر صاحب خوابها خیلی وقتها نشسته بودند پای تنور به نان پختن، یا گوشهای قند خرد میکردند. سر صحبت را که وا میکردند با آسیه، دلش قرار میگرفت.
وسط همین شلوغیهای خانه و خستگی شبهایش که سر را روی بالشت نگذاشته، خوابش میبرد، خواب تازهای، آشفتهاش کرده بود. غباری سفیدرنگ توی هوا معلق بود. آدمها مثل شبحهایی توی غبار در حال آمد و شد بودند. صدای تیر بود و زوزه خمپارهها. چندتایی پشت خاکریزها سنگر گرفته بودند، خودشان را بالا میکشیدند و تفنگهاشان را سمت جایی میگرفتند و با الله اکبر و یا زهرا(س)، شلیک میکردند. صدای یاحسینِ مردی آمد و سینهاش پر از خون شد. دو تا جوان، پیکرش را کشیدند توی یک سنگر. همه چیز ریتم تند داشت. بوی خون و خاک و باروت با هم درآمیخته بود. آسیه با چشمهایش دنبال تکتک این صحنهها میدوید و بهشان نمیرسید. میخواست ضجه بزند برای جوانی که روی خاک افتاده بود و اشهدش را میخواند، یا یک پیاله آب بدهد دست آن یکی که با لبهای خشکیده، پشت خاکریز داشت جان میداد. با کاسه آب رسیده بود بالای سر جوان که دید عباسش کاسه آب را از دستش گرفت و یک تکه کاغذ داد دستش. سرش را انداخته بود پایین و آب را جرعه جرعه میریخت توی گلوی جوان. آن همه شلوغی و همهمه، سکوت شده بود. زمان ایستاده بود. همه آدمهای توی غبار و خمپاره و باروت به چشمهای آسیه نگاه میکردند.
حالا تکرار این خواب را چه باید میکرد؟ سرش را گرم بچهها و کارهای جبهه میکرد، اما چشمهای عباس همه جای خانه دنبالش بودند. منتظر چه بودند که هر بار، یک استکان چایی جلوی عباس میگذاشت یا بشقاب غذا، خودشان را پنهان میکردند؟ عباس با اینکه تکپسر و تنها بچه آسیه نبود، طور دیگری توی دلش جا وا کرده بود. به خاطر اسمش بود یا آن همه معصومیت چشمهایش؟ هر چه بود، قصهشان چیزی بیشتر از محبت مادر و پسری بود. یاد نداشت صدایش روی عباس بلند شده باشد یا حرفی را دو بار زده باشد تا عباس انجام بدهد. دلش که میگرفت، کافی بود با عباس حرف بزند، آرام میشد. یک لبخندش تمام غصههایش را از یادش میبرد. سنگ صبوری که این سالها قصههای آسیه را گوش میداد، خیلی وقتها عباس بود. حالا خود عباس شده بود خوابی که آسیه دلش نمیخواست برای احدی تعریفش کند، حتی اگر بشود کابوس هر شبهاش. این کز کردنهای عباس را نمیفهمید؟ اینکه مثل قبل برایش از پایگاه بسیج روستا حرف نزند. اینکه زانوهایش را بگیرد توی بغل و خیره شود به یک نقطه. چند باری پا پیش گذاشت تا از زیر زبانش حرف بکشد، اما ترسید. خوابش آمد جلوی چشمش. نکند عباس هم؟ نه، ولش کن. بگذار حرفی نزند. بعضی وقتها هر چه بیخبر باشی، بهتر است.
اما مگر چقدر میتوانست این بیخبری و آشفتگی کش پیدا کند. خودش به درک، عباس خوش سروزبانش عین یک قناری کوچک که افتاده باشد کنج قفس، از هیاهو و کلام افتاده بود. دلش طاقت نیاورد. نمیخواست محسن را جلو بیندازد تا حرف از زبانش بکشد. محسن را کمتر توی خانه میدید، یا مشغول کشتوکار مزرعه بود، یا برای جبهه کمکهای مردمی میبرد، با حسینعلی و وانتش. باید خودش با عباس حرف میزد تا شاید دلآشوبهاش هم قرار میگرفت.
خانه پر از صدا بود و زنها کنار تنورها مشغول نان پختن. کمی آرد ریخت توی لگن و نشست کنار عباس. همانطور که گردنش را به چپ و راست میکشید تا خستگی در کند، به عباس گفت: ننه عباسم، اون پارچو آب کن بیار، تا خمیر درست کنم، بدو ننه. عباس بلند شد و با پارچ آب آمد کنارش. خواست دوباره بنشیند توی خلوتش که آسیه نگذاشت و گرفتش به حرف: کجا ننه؟ بشین وَرَم، کارِت دارم. عباس با بیمیلی زانو زد کنار لگن خمیری که آسیه نرم نرم آب میریخت رویش و گاهی چنگش میزد: خوب تعریف کن عباس، چه خبر از امامزاده؟ هنو با بچا جمع میشید؟ خیلی وقته برام ازش نگفتی. عباس چشمش پی دستهای آسیه بود که خمیر را ورز میداد. آرد میپاشید و چسبناکیش را میگرفت: خبر خاصی نبوده، مثل همیشه میریم با بچهها، نونها و کمکها رو بستهبندی میکنیم. بعضی وقتام به حرف میگذره، همین.
ـ همین؟ ولی همین نیستا. درسته سرم شلوغه، ولی حواسم بِهت هَس. چند وقته عباس سابق نیستی. تو خودتی ننه. خو بوگو به من. من و تو که ای حرفا رو با هم نداشتیم هیچ وقت. هر طور میشد، اول میومدی وَرِ خودم.
عباس نگاهش را از دستهای آسیه گرفت و به علیرضا کرد. تهتغاری خانه با یک تکه چوب و چند تا خرده سنگ، خودش را مشغول کرده بود. یکی از سنگریزهها را برد سمت دهانش. عباس میدود سمتش و از دستش میگیرد و بغلش میکند. آسیه دوباره نگاه عباس میکند و میگوید: نگفتی عباس؟
ـ چی بگم ننه؟ یعنی نمیدونم چی جوری بگم؟ می ترسم. یعنی...
ـ از من میترسی؟ چه حرفا؟
ـ نه که بترسم.
ـ بوگو ننه. منم دلم پکید از بس تو رو ایطوری دیدم.
عباس، علیرضا را میخواباند کف اتاق و شکمش را قلقلک میدهد. علیرضا غشغش میخندد.
ـ ننه، من... من... من دلم میخواد برم جبهه. چند تا بچههای روستام دارن میرن و میان شهر تا کارای اعزامشون جور شه. میذاری برم؟ با آقام حرف میزنی؟
آسیه حرف جبهه را که میشنود، بند دلش پاره میشود. آن جوانهای غرق خون، غبار توی هوا، صدای خمپارهها و انفجارهای خوابهایش میآیند جلوی چشمش. آسیه که اینقدر ترسو نبود. با همه زندگیاش آمده بود کمک انقلاب و حالا جنگ. پس چی شده بود؟ نوبت عباس خودش که رسیده بود، چرا دلش لرزیده بود؟
عباس منتظر جواب آسیه بود. آسیه دستهای آردیاش را تکاند و گفت: چقد یوهویی. یه آن خوف کردم ننه. مادر که باشی، گوشت و تنت همهش برا بچهت میلرزه.
ـ یعنی تو هم میخوای مثل بچای امامزاده بگی خیلی بچم، ریزهم، تفنگ دستم نمیدن؟
چیزی ته دل آسیه را چنگ میانداخت. کی این بچه اینقدر بزرگ شده بود که دلش بخواهد برود جنگ؟ تفنگ دستش بگیرد؟ نگاه به صورت سبزه عباسش انداخت. تازه پشت لبش سبز شده بود. چشمهایش را نگاه نکرد. انگار که همین حالا بخواهد برود وسط میدان جنگ و آسیه طاقت نیاورد، از آن همه معصومیت توی چشمهاش دل بکند. یکی توی سرش داشت روضه علیاکبر میخواند: جوانان بنیهاشم بیایید، علی را سوی خیمه رسانید. نباید بغضی که آمده بود تا دم چشمهایش را، عباس میدید. با لگن خمیرش بلند شد و گفت: خوب کردی که گفتی ننه. بذار یه کم فکر کنم. با آقاتم باید حرف بزنم. کی گفته بچهای؟ مردی شدی برا خودت. دل کندن سخته.
عباس انگار روزنه امیدی پیدا کرده باشد، خنده نشست روی صورت استخوانیاش. بلند شد. لگن را از دست آسیه گرفت و گفت: بده من ببرم، سنگینه. آسیه لگن را داد دست عباس و دست کشید به کمرش. خدایا بعضی وقتها امتحانات بدجور سخت میشه. اینها را توی دلش گفت و یک هفته تا آمدن محسن از جبهه، با خودش، با دلش و با دوستداشتنها و خوابهایش کلنجار رفت.
محسن قبول نمیکرد. میگفت عباس بچه است هنوز. اصلاً وقت نبودنهایش باید بماند پیش آسیه و بچهها تا خیالش راحت باشد. هر دوشان عباس را خیلی دوست داشتند. دل کندن از جگرگوشهشان سخت بود. آسیه اما پژمرده شدن عباس را داشت میدید. بار اول بود که چیزی ازش خواسته بود. رو کرد به محسن و گفت: بذار ما نه نیاریم تو کارش، بره و بیاد چند بار. تهش یه دو بارم میره جبهه و برمیگرده، از سرش میفته.
فکرش را نمیکرد محسن را بتواند راضی کند. اصلاً دل خودش را چطور راضی کرده بود. چند باری عباس رفته بود و آمده بود شهر. رضایتنامه برده بود. قبول نکرده بودند. سر آخر، دست برد توی شناسنامهاش و آنقدر، این در و آن در زد تا قبولش کردند.
کسی از دل آسیه خبر نداشت، وقتی کاسه آب را ریخت بدرقه راه عباس، از اشکهایی که توی دل شب میریخت، از ختم صلواتهایی که نذر سلامتیاش میکرد. همه، ننه آسیهای را میدیدند که محکم ایستاده بود تا پشت بقیه هم سرد نشود، تا جوانهای بیشتری رغبت کنند به رفتن، تا پدر و مادرها راحتتر دل بکنند. حالا این وسط باید زخمزبانها را هم میشنید و نمیشنید. به سنگدلی متهم میشد و دم نمیزد. هر بار، عباسش برمیگشت، حس میکرد یک هوا بزرگتر شده است. برق نگاههایش گیراتر شده بود و همینها هر بار، رفتنش را برایش سختتر میکرد.
عباس این بار قبل رفتن، یک قاب عکس آورد خانه. رفته بود شهر، هم اصلاح کرده بود و هم این قاب عکس را تحویل گرفته بود. قاب را گذاشت توی دستهای آسیه و گفت: اینو برا شما گرفتم که دلت تنگم نشه. مگر بار اول بود که میرفت؟ اصلاً مگر دلتنگیهای یک مادر را یک قاب عکس میتوانست پر کند؟ قاب را از دستش گرفت و دست کشید روی شیشه تمیز و شفافش. لبخند توی قاب و چشمهای مشکیای که زل زده بودند به صورتش، دلش را لرزاند. خندید و گفت: چه خوشعکسی عباس ننه، دسِت درد نکنه، میذارم سر طاقچه که بچهها دلشون هواتو برداشت، نگاش کنن، این بار سعی کن زودتر برگردی.
عباس مثل خواب دیشب آسیه، تا سر امامزاده میرفت و دوباره پی چیزی میآمد توی خانه. چشمهایش را میچرخاند دنبال چیزی. انگار بخواهد همه جای خانه را خوب ببیند. تکتک خواهر و برادرهایش را بغل کرده و خندانده بود. به هر کدامشان یک یادگاری داده بود. آسیه نه میفهمید، نه میخواست باور کند این دلتنگی از حد گذشته آن روز را. چرا عباس نگذاشته بود آن بار آسیه آب بریزد پشت سرش؟ گونهاش را بوسیده و گفته بود: ننه، راضیای از دستم؟ راضی باشیا. قلبش کنده شده بود. سفت بغلش کرده و گفته بود: راضیام ننه. میسپارمت به علیاکبر حسین(ع)، به صاحب اسمت.
رفتن عباس را نگاه میکرد و توی دلش میگفت چه خوب که محسن این بار نیست تا ببیند. نوحه دوباره توی سرش صدا میکرد و رد اشک روی گونههایش را نتوانست پاک کند. یک روضه قدیمی از رفتن علیاکبر به میدان.
نور خورشید از لابلای ابرها، خودش را کشانده تا روی زمین. یک دسته پرستو، آسمان آبی را اوج میگیرند و میروند سمت رنگینکمانی که بین درختهای دو طرف جاده، خودنمایی میکند. انگار که طاق نصرت کشیده باشند. از همان ته افق تا جلوی پای ننه آسیه را یکسره آب گرفته است. کل روستا را آب گرفته. مردم روستا، همه از خانههاشان آمدهاند بیرون و مثل برادههای آهنربا به یک سمت میروند. از بچه قنداقپیچ توی بغل مریم، نوه حج یونس گرفته تا پیرمردها و پیرزنهای قدخمیده، همه دارند خودشان را میکشانند به یک سمت. چشمها افتادهاند دنبال یک چیز، چیزی که آسیه هنوز پیدایش نکرده. مردها دست زن و بچههاشان را گرفتهاند و افتادهاند دنبال رد ابرها، ابرهایی سفید و مخملی، ابرهایی که شناورند روی آب جاری توی ده. تکه ابرها رسیدهاند کنار امامزاده. جمعیت هم آمده تا آنجا. همه دارند دست میبرند زیر زلال آبها. انگار کن که بخواهند تبرک بگیرند. ننه آسیه با همان چادر گلدار همیشگیاش که میبندد دور کمرش، دنبال جمعیت میرسد کنار ابرهای شناور.
صدای زنگ تلفن از خواب بیدارش میکند:
ـ سلام ننه. خوبی؟ بچههات خوبن؟
ـ آره ننه. دیروز از بنیاد زنگ زدن، گفتن میخوان بیان دیدنم. شماهام بیاین، به بقیهم تو خبر بده، من باس خونه رو با کوکب خانم آب و جارو کنم.
فاطمه از پشت تلفن داشت به ننه آسیه میگفت که این هم مثل دفعههای قبل است و لزومی ندارد همهشان باشند. با گل و شیرینی میآیند و تقدیری و تشکری، اما ننه آسیه حرفش یکی بود. گفته بود همهتان باید باشید. چشم دوخته بود به قابهای پدر و پسر روی طاقچه و گفته بود. کاش حاجی هم بود. بغضی که تا چشمهایش آمده بود را جاری کرده بود روی صورتش و آرام به فاطمه گفته بود: این بار فرق میکند. اما خیلی حرفها را نگفت. از خوابهایی که بعد 30 سال آمده بودند سراغش، چیزی نگفته بود. خوابهایی که داشتند عین یک پازل، کامل میشدند. خوابهایی که برای هیچ کس تعریفشان نمیکرد تا هی تکرار شوند، عطر پیراهن عباسش را بریزند توی وجودش.
نزدیکتر میرود. چشمهایش را ریز میکند تا بفهمد سفیدی ابرها را چه چیزی رنگ خون زده است؟ این همه ماهی قرمز روی این تکه ابرها چه میکنند؟ مردم شهر چرا اینجا دورشان حلقه زدهاند؟ ننه آسیه خودش را میبیند. خودش را که دارد گل و نقل میپاشد توی هوا، توی بارانی چشمها. چشمهایش خیس است و لبهایش میخندد. خودش را میبیند که یکی از ماهیها را از روی نرمی ابر برمیدارد، بویش میکند و به چشمهایش میگذارد. میچسباند به سینهاش. دست میکشد روی چشمهای بسته ماهی. صدای اذان امامزاده میآید، وسط شرجی هوا، وسط هیاهوی آدمهای دور ماهیها.
صدای اذان میآید و ننه آسیه با صورتی خیس اشک و عرق، از خواب میپرد. نگاهش زل مانده به پنجرهای که صدای اذان را میریزد توی اتاق. نسیم سحرگاهی، پرده تور را تکان میدهد و خودش را میرساند به صورت ننه. تنش مورمور میشود. با دستهای چروک خوردهاش، پتو را میپیچد دورش. این همه ماهی وسط ده چه کار میکرد؟ با همان پتو میآید کنار پنجره، نگاه میکند به گنبد کوچک و سبز امامزاده و هوای سرد سحر را میکشد توی ریههایش. با خودش میگوید: یادم باشد فردا که میرود امامزاده، یک کیسه بزرگ نقل بخرد.
ماهی قرمزش کف دستش است و راه افتاده سمت خانه. جمعیت هم دنبالش سرازیر میشوند. صدای سنج و طبل میآید. سر کوچه که میرسد، حاج محسن و عباس را میبیند که دارند از آخر کوچه برایش دست تکان میدهند. سرتاسر کوچه را ریسه لامپهای رنگی بستهاند. دم در که میرسد، عباس اشاره میکند به قاب عکس روی حجلهاش. دود اسفند، کل کوچه را گرفته، بلند میخندد و میگوید: دیدی ننه، این عکس چقدر به دردت خورد؟
ننه آسیه نقلهایش را کنار منقل کوچکش و ظرف اسفند جا داده است. سپرده تا پسرهای بسیج محل، کل کوچه را ریسه ببندند. روسری سفیدی را که از مکه خریده، با سنجاق روی سرش محکم میکند. توی آینه، خودش را نگاه میکند. قاب عکس عباس را بغل میکند و مینشیند روی مبل تا مهمانهایش از بنیاد شهید سر برسند.
ماشین بنیاد که میرسد سر کوچه، با دیدن ریسه لامپها ترمز میکند. مردی با ریشهای جوگندمی و قدی بلند پیاده میشود. پرونده توی دستش را جابهجا میکند و میگوید: اینجا چه خبره؟ چشمش به حجله دم در و عکس عباس که میافتد، نفس راحتی میکشد. مانده بود چطور به این پیرزن بگوید جنازه پسرت بعد از 30 سال جزو شهدای غواص شناسایی شده.
انتهای پیام