آدمها یک روز از خواب بیدار میشوند و میبینند زندگیشان دیگر مثل همیشه نیست، باید خانه و کاشانه و اسباب و وسایلشان را بگذارند و بروند و از هر چیز و هر جایی که با آن خاطره داشتهاند، دل بکنند تا بتوانند جان سالم به در ببرند. صدای توپ و تانک و گلولهای که میآید و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشود، هشدار میدهد که فرصت زیادی ندارند و اگر میخواهند زنده بمانند، تا دیر نشده، باید خود را به نقطهای امن برسانند. در این میان، عدهای هم هستند که تاب ترک دیار را ندارند و مقاومت در برابر متجاوز را به هر قیمتی، به جان میخرند. جنگ را همیشه قدرتطلبان به راه میاندازند و انسانهای بیگناه تاوانش را میپردازند.
برای یافتن و گفتوگو با یکی از همین کسانی که نشانی از جنگ در سینه داشته باشد و در عین حال، اصرار داشته باشی که بانو هم باشد، نیاز به مکاتبه با بنیاد شهید بود. بعد از یکی دو روز انتظار، خیلی مختصر و کوتاه، نامی همراه با شماره موبایلی در فضای مجازی ارسال شد. وقتی به تماس پاسخ داد، صدایش جوانتر از چیزی که فکر میکردم، به نظر میرسید، تصور کردم شاید دخترش باشد، ولی خودش بود. به رسم ادب، میخواستم گفتوگو به میزبانی او انجام شود، ولی ترجیحش این بود که مهمان ما شود.
عزت باقری، متولد ۱۳۴۱ در اهواز است، خودش را بچه محله کمپلو یا خشایار اهواز معرفی میکند، ولی درباره اصالت خود به خبرنگار ایکنا از اصفهان گفت: «پدرم اهل عسگران، از توابع تیران و کرون در استان اصفهان و مادرم اهل نجفآباد است. چون شرایط کشاورزی در اصفهان بهدلیل خشکسالی مساعد نبود، پدرم در سالهای دهه ۲۰ به خوزستان مهاجرت میکند و در زمینهای کشاورزی حمیدیه مشغول به کار میشود. ما هم در اهواز به دنیا آمدیم و با فرهنگ و آداب و رسوم خوزستان بزرگ شدیم.»
این بانوی جانباز سه خواهر و چهار برادر دارد و بچه آخر خانواده است، در ۱۵ سالگی، یعنی در سال ۱۳۵۶ ازدواج کرده، سال ۵۷ اولین فرزندش، فاطمه را به دنیا میآورد، در سال ۵۸، دختر دومش، نرگس به دنیا میآید و با آغاز جنگ، فرزند سومش را باردار بوده که مجروح میشود: «همسرم میگفت عراقیها دارند میآیند تا اهواز را بگیرند، باید شما را از شهر خارج کنیم. مادرم هم اصرار داشت که ما از اهواز به روستاهای اطراف برویم، ولی من قبول نمیکردم و نمیتوانستم با دو تا بچه، با اطمینان خاطر به جای دیگری بروم. آن موقع، ستون پنجم دشمن در خوزستان خیلی فعال بود، صبح همان روزی که مجروح شدم، گلوله و خمپاره از داخل خود شهر شلیک میشد. نقل بود که ستون پنجم کمپرسی داخل حیاط خانهها برده و پشت آنها خمپارهانداز گذاشتهاند و شلیک میکنند تا مردم شهر را خالی کنند. حتی در منطقه لشکرآباد اهواز، از مناره مسجد، شهر را با خمپاره میزدند.»
خانم باقری مجروح شدنش را اینطور روایت میکند: «روزی که این اتفاق افتاد، چهار روز از جنگ گذشته بود. اول با هواپیما، دیوار صوتی و گلوله، شهر را میزدند، بعد خمسه خمسه شروع شد. روز چهارم مهر، همسرم به من گفت عراقیها پادگان حمید را گرفتهاند، یا باید همه با هم یکجا جمع شوید، یا شما را از شهر خارج کنم. پادگان حمید ۲۵ کیلومتر با اهواز فاصله داشت. من قبول نکردم که از شهر خارج شوم، وسایل بچهها را برداشتم و به خانه خواهر شوهرم رفتم که روبروی خانه خودمان بود. ساعت سه بعدازظهر بود، شوهر خواهرم که خودش عرب بود، آمد و گفت باید شهر را خالی کنید، عراقیها دارند میآیند شهر را بگیرند و هر چه عجم در اهواز باشد، سرش را میبرند یا زنده زنده خاکش میکنند. به شوخی گفتم یعنی به آنها نمیگویی که با هم فامیل هستیم. وقتی میخواست برود، برای بدرقهاش به حیاط آمدم و بعد از اینکه او رفت، با خودم گفتم خوب است تا اوضاع بدتر نشده، یکسری وسیله از خانه با خودم بیاورم. همین که در حیاط را باز کردم، دو تا گلوله خمسه خمسه پیش پایم منفجر شد، ولی چون این گلولهها وقتی کمانه میکنند، مثل آبشار میشوند، ترکشهای بزرگ به من اصابت کرد و ترکشهای ریز در اطراف پخش شد. همه آنهایی که در کوچه، دورتر از من قرار داشتند، در اثر همین ترکشهای ریز شهید شدند و فقط من مجروح شدم. وقتی این اتفاق افتاد، مه غلیظی دور و برم را گرفت و صدایی وحشتناک در سرم پیچید، ولی با اینکه ۹ ماهه باردار بودم، هوشیاریام را از دست ندادم و همه چیز را حس میکردم. وقتی گرد و خاکها نشست و سر و صداها خوابید، خواستم خودم را از زمین بلند کنم، ولی انگار به آن دوخته شده بودم. به خودم که نگاه کردم، دیدم یکی از پاهایم جدا شده و یک طرف افتاده، دل و رودههایم بیرون ریخته و آن پای دیگر آویزان است. همزمان درد زایمان هم به سراغم آمده بود.»
میگوید شانس آورده که خواهرش، بهیار بیمارستان رازی اهواز بوده، وقتی نعیم، پسر همسایه با تاکسیاش، او را به بیمارستان میرساند، خواهر در حال کمک به رزمندهای بوده که میخواسته نماز بخواند. نعیم او را صدا میزند تا به سراغ مجروح بیاید، ولی درباره هویت او چیزی نمیگوید. خواهرش عفت، او را بهجا نمیآورد و خانم باقری آنقدر دستش را میکشد و با تمام وجود فریاد میزند تا بالاخره او را میشناسد. در بیمارستان، نه دکتر زنان بوده و نه امکانات اتاق عمل. دست آخر، خانم باقری را برای جراحی به زیرپلهای منتقل میکنند و او همینطور که بیهوش میشده و به هوش میآمده، خواهرش را در تقلا برای فراهم کردن وسایل جراحی میدیده، یک دفعه به خود میآید و میبیند دیگر روی زمین نیست و دارد بدنش را از بالا نظاره میکند: «درباره مرگ تقریبی یا تجربه نزدیک به مرگ، چیزی نمیدانستم، ولی حس میکردم دارم جسمام را میگذارم و میروم، یک لحظه یاد بچههایم افتادم، نام فاطمه زهرا(س) را به زبان آوردم و انگار به زمین برگشتم.» در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده، ادامه میدهد: «همیشه به بچههایم میگویم ارادت خاصی به این بانو داشته باشید، چون زندگیام را به من برگرداند. یاد بچهها به من امید داد و با نام مبارک حضرت فاطمه(س) به زندگی برگشتم. بخواهی حساب کنی، خیلی معجزهها در زندگی اتفاق میافتد، شخصاً در همه این سالها شاهد رحمت و معجزه الهی در زندگیام بودهام. خدا همیشه یاور بندههاست و حتی برای بدترین بندههای خودش هم بد نمیخواهد.»
از او درباره بچهای که در شکم داشته و دختر بوده است، میپرسم که میگوید: بدنش آسیبی ندیده و ترکش به آن اصابت نکرده بود، ولی با قطع شدن بند ناف از جفت، دچار خفگی شده بود. همسرم اسمش را خدیجه گذاشته بود و میگفت دلم میخواهد دختر صبور و با تدبیری باشد. در بیمارستان، بچه را از رحمام خارج کردند و فقط میخواستند کاری کنند که زنده بمانم، دل و رودهها را سر جایش برگردانده بودند، جلوی خونریزی پا را گرفته بودند و آن پایی که شکسته بود، گچ گرفته بودند. نیمههای شب، یک بار به هوش آمدم، اعضای خانواده را دیدم که آنجا بودند و دوباره از هوش رفتم. همسرم میگوید وقتی به هوش آمدی، رو به من کردی و گفتی: ابراهیم، من دیگر پا ندارم، با من زندگی میکنی؟ این جمله، دنیا را برایم زیر و رو کرد و با خودم گفتم چقدر احساس درماندگی میکردی که این حرف را زدی، برای همین تصمیم گرفتم حساسیتی به این مسئله نشان ندهم و مادرم هم در این راه کمکم میکرد.»
شش روز بعد از حادثه بود که حال خانم باقری بهتدریج رو به بهبودی رفت، ولی تا ۲۱ روز نمیتوانست از آب و مایعات استفاده کند. چهار روز در بیمارستان رازی بستری بود و وقتی کامل به هوش آمد، باید به بیمارستانی در مرکز شهر که امکانات بیشتری داشت، منتقل میشد: «روز ششم مهر، پادگان اهواز هدف قرار گرفت و یک موشک هم به پشت بیمارستانی خورد که در آن بستری بودم. شهر در خاموشی فرو رفت و همه فکر کردند که عراقیها اهواز را گرفتهاند. همان روز با هواپیما، راهآهن اهواز را هدف قرار داده بودند، راهآهن آتش گرفته و به پادگان ۹۲ سرایت کرده بود و مهمات داشت منفجر میشد. ساعت نزدیک ۶ عصر بود که دیدم شیشهها شروع کرد به لرزیدن و بعد انفجار مهیبی رخ داد. همه فریاد میزدند و فرار میکردند. بیمارستان یک دفعه خالی شد و من که روی تخت دراز کشیده بودم، از شدت وحشت، سرم را از دستم کشیدم، رفتم زیر تخت و همینطور خون از دستم جاری بود. قند خونم افتاد، هیچ حسی نداشتم و نمیتوانستم جایی را ببینم. در همین حین متوجه شدم کسی با چراغ قوه به طرفم نور میاندازد و به عربی میپرسد: چه کسی آنجاست؟ با خودم گفتم عراقیها آمدند، به امالبنین متوسل شدم و از ایشان خواستم مرا نجات دهند که دست عراقیها نیفتم. مدام فکرهای بد به سرم میآمد، چون به خاطر اینکه بدنم تکه پاره بود، نمیتوانستم لباس بپوشم و فقط یک گان به تن داشتم که پشتش باز بود. همانطور که زیر تخت کز کرده بودم، نور چراغ قوه روی من افتاد و همان شخص به فارسی گفت: بیایید، یکی اینجاست. شخص دیگری هم که پایش شکسته بود، در اتاق روبرویی از ترس خودش را زیر تخت پنهان کرده بود. مرا داخل یک پتو پیچیدند و روی تشک گذاشتند تا به زیرزمین که بایگانی در آنجا قرار داشت، منتقل کنند. هیچ کس نمیدانست چه اتفاقی افتاده و همه فکر میکردند عراقیها به شهر حمله کردهاند، در حالی که پادگان آتش گرفته بود و خبری از عراقیها نبود. صبح فردا، وانتی آمد و ما را به بیمارستان سینا در جاده آبادان ـ خرمشهر برد. در آنجا، با خانم دکتر تدین آشنا شدم که دانشجوی دانشگاه خرمشهر و امدادگر بود و در آبادان مجروح شده و پای چپش را از زیر زانو از دست داده بود.»
داستان به همینجا ختم نمیشود، خانم باقری را همراه دیگر مجروحان بیمارستان سینا به فرودگاه اهواز منتقل میکنند: «هواپیماهای جنگی میآمدند و نیرو و مهمات خالی میکردند، آنهایی که پا داشتند و میتوانستند راه بروند، سریع سوار هواپیما میشدند و یکی مثل من که نه کسی همراهم بود و نه پای رفتن داشتم، به حال خود میماندم. هی من را بلند میکردند و این طرف و آن طرف میگذاشتند. ساعت یک بعدازظهر بود که مرا به داخل حیاط بردند تا وقتی هواپیما میآید، اولین نفر باشم که سوار میشوم. همین که به حیاط منتقل شدم، هواپیماهای عراقی آمدند و شروع به بمباران کردند، تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، این بود که دستهایم را روی صورتم بگذارم و خودم را به خدا بسپارم، گلوله و رگبار بود که دور و برم فرود میآمد، ولی آسیبی به من نرسید. خدا آن روز، از من در برابر هزاران بلا محافظت کرد و همیشه به بچههایم میگویم التفات خدا در زندگیتان هست، آن را در نظر داشته باشید. بعد از بمباران، دوباره به سالن فرودگاه منتقل شدیم و میخواستند ما را به بیمارستان برگردانند، سوار اتوبوس که شدیم، گفتند هواپیمایی حامل سران سپاه از تهران آمده و شما را با آن منتقل میکنند. سوار هواپیما که شدم، احساس آرامش کردم، چون داشتم به نقطهای امن میرفتم.»
خانم باقری در تهران مورد عمل جراحی قرار میگیرد، پای راستش را که از دست داده بود، پای چپاش را هم به خاطر عفونتی که داشت، مجبور میشوند حسابی تراش بدهند: «خدا دکتر عکاشه در مرکز فنی ارتوپدی تهران را خیر بدهد، او بود که پای چپام را نجات داد، وگرنه الان آن را هم نداشتم. پای چپام شکل حرف U در زبان انگلیسی است و یک طرفش کامل وجود ندارد. از مهرماه ۵۹ تا سال ۶۲، به خاطر همین پای چپام در تهران تحت نظر بودم. از این مدت، یک سال و نیماش را در بیمارستان بستری بودم، وقتی پای مصنوعی برایم ساختند، نمیتوانستم با آن راه بروم و خیلی اذیت میشدم، ولی کسی حرفم را باور نمیکرد، تا اینکه عکس رادیولوژی گرفتم و مشخص شد پا پر از ترکشهای ریز است. هنوز که هنوز است، دارم با ترکشها در بدنم زندگی میکنم. در همین مرکز ارتوپدی تهران بود که دوباره دکتر تدین را دیدم، با هم دوست شدیم و این دوستی هنوز ادامه دارد. او اکنون در اهواز زندگی میکند و فوق تخصص پوست و مو دارد، زمانی رئیس هیئت ورزش جانبازان و معلولان خوزستان بود و با هزینه شخصیاش، بچهها را اردو میبرد و مسابقه برگزار میکرد. خرداد ۶۲ بود که به زندگی عادی برگشتم و آمدم اهواز.»
از او میپرسم با وجود اتفاقی که برایش افتاد، چرا دوباره به اهواز برگشت و آیا نمیخواست از جنگ دور باشد؟ میگوید: «به جز اهواز، حس خوبی نسبت به زندگی در جاهای دیگر نداشتم، حتی در تهران که آن همه امکانات وجود داشت. در اهواز، در خانههای سازمانی شرکت نفت زندگی میکردیم و اگر میخواستیم به تهران بیاییم، باید اجاره پرداخت میکردیم. همسرم کارمند شرکت نفت بود و او هم نمیتوانست از خوزستان دل بکند. پدر و مادرم سال ۶۵ به اصفهان برگشتند و در تیران و کرون ساکن شدند، پدرم سال ۷۰ و مادرم سال ۷۶ فوت کردند. صدام هم چون مجبور به عقبنشینی از خرمشهر شده بود و با هواپیما و گلوله توپ کاری از پیش نمیبرد، اهواز را با موشکهای ۹ متری و ۱۲ متری هدف قرار میداد. یادم هست که سال ۶۵، هواپیماهای عراقی ۵۱ نقطه اهواز را بمباران کردند، ۱۲ هواپیمای سوخو در آسمان اهواز دیوار صوتی را شکستند و تمام نقاط شهر را هدف قرار دادند. حتی شبانه موشک میزدند و خیلی وقتها، برق و گاز نداشتیم.»
میپرسم وقتی مجروح شدید، پشیمان نشدید که چرا زودتر اهواز را ترک نکردید؟ و او پاسخ میدهد: «هیچ وقت این فکرها به من دست نداد، چون خیلیها را بدتر از خودم دیده بودم و از اینکه زنده بودم و کنار خانوادهام زندگی میکردم، خدا را شاکر بودم. وضعیتم میتوانست بدتر باشد. مثلاً، هر دو پایم را از دست بدهم یا چشم نداشته باشم، چون ترکش به پلکم خورده است، ولی چشمم را از دست ندادهام، صورتم پر از ترکشهای ریز است، در سرم هم ترکش دارم، ولی هیچ وقت این فکر را به ذهنم راه ندادم که چرا این اتفاق برایم افتاد. من بهترین روزهای زندگیام را با کودکان جانباز گذراندم که الان دهه چهل زندگیشان را پشت سر میگذارند. وقتی به مرکز فنی ارتوپدی تهران میرفتم، آنها را میدیدم که چهار، پنج ساله بودند و نقص عضو داشتند، هنوز عکسهایشان را دارم، بعداً که به سن نوجوانی رسیدند، مربیشان در تیم والیبالنشسته اهواز بودم.»
درباره درصد جانبازیاش میپرسم و او جواب میدهد: «آن موقع که مجروح شده بودم، بحث درصد مطرح نبود، یا اگر هم بود، من خبر نداشتم. سال ۶۷ میخواستم دخترم را در مدرسه شاهد ثبتنام کنم، گفتند باید درصدت مشخص باشد، وقتی برای تعیین درصد مراجعه کردم، گفتند ۳۵ درصد هستی، ولی پروندهام در موشکباران اهواز از بین رفته بود و در پرونده موجود هم فقط به پای چپ و راست اشاره شده بود. ۳۵ درصد مشمول ثبتنام در مدرسه شاهد نمیشد و باید ۵۰ درصد به بالا میبود. در نهایت، با کمیسیون، ۵۵ درصد شدم. سال ۷۸، دیداری با مقام معظم رهبری داشتیم. حدود ۷۰۰ جانباز زن از سراسر کشور به تهران آمده بودند تا با رهبر انقلاب دیدار کنند. شب وقتی به تهران رسیدیم، ما را به ساختمانی خالی از سکنه در زعفرانیه بردند. دور هم که نشسته بودیم و صحبت میکردیم، دکتر تدین به همه توصیه میکرد از امکانات موجود استفاده کنند و ورزش انجام دهند. یکی از خانمهای اهل کردستان بلند شد و گفت: من هنوز درصد ندارم، آن وقت ورزش کنم؟! دیگری گفت من هنوز با لوله پولیکا راه میروم، درصد ندارم و حقوقی هم دریافت نمیکنم. از این موارد بین جمعیت زیاد بود. دکتر تدین اینها را که شنید، خیلی ناراحت شد و معتقد بود بنیاد شهید باید به فکر اینها باشد. فردای آن روز، موقع دیدار، وسط سخنرانی این و آن، دکتر تدین بلند شد و خطاب به رهبر معظم انقلاب گفت: ماها درد داریم، الان خانمهای کردستان اینجا هستند و درصد ندارند، چرا به حقوقشان رسیدگی نشده است؟ رهبر معظم انقلاب از او خواستند پیش ایشان برود و مدت زیادی با هم صحبت کردند. سال ۸۰ بود که به دستور رهبر معظم انقلاب، در هتل فجر اهواز کمیسیونی مختص جانبازان زن تشکیل شد و برای من که قبلاً ۵۵ درصد تعیین کرده بودند، در این کمیسیون، ۷۰ درصد تعیین شد.»
میپرسم: این حادثه چه تأثیری بر زندگیتان داشت و چه تغییری در آن ایجاد کرد؟ پاسخ میدهد: «وقتی تازه ازدواج کرده بودم، چون وقت آزاد زیادی داشتم، کتابهایی مثل نهجالبلاغه را زیاد میخواندم و یک دنیای معنوی برای خودم درست کرده بودم. البته این مسیر را مدیون همسرم میدانم و زمانی هم که این مجروحیت برایم پیش آمد، زندگیام را معنویتر از قبل ساخت، مدام با ناملایمات کنار آمدهام، چون زندگی یک جانباز همهاش رنج است و شاید اگر آن باورها را نداشتم، نمیتوانستم با این حادثه کنار بیایم. من با باورهایم، این درد و رنج را برای خودم حل کرده و به آن ارزش دادهام. آدم باید به چیزی امید داشته باشد، یا خودش را به باوری گره بزند تا بتواند درد و رنجش را تحمل کند.»
خانم باقری اکنون پنج بچه دارد، بعد از حادثه که ترکش به رحماش هم اصابت کرده بود، دکتر گفته بود احتمال اینکه بچهدار شود، خیلی ضعیف است، ولی سال ۶۲ که به اهواز برمیگردد، اولین بارداریاش بعد از حادثه را تجربه میکند و زهره به دنیا میآید، یک سال بعد نیز نسرین پا به این دنیا میگذارد: «اصلاً فکر نمیکردم دوباره بتوانم بچهدار شوم، وقتی زهره را باردار شدم، پدرم خیلی خوشحال شد و گفت این خودش نقطه امیدی در زندگی توست. سال ۶۳ که نسرین به دنیا آمد، تصمیم گرفتم دیگر بچهدار نشوم، چون میخواستم درس بخوانم و آن موقع، تا سوم راهنمایی خوانده بودم. نوبت شبانه ثبتنام کردم و تا سوم دبیرستان را در رشته علوم انسانی خواندم. سال چهارم دبیرستان یعنی 1368 بود که محمد را باردار شدم. نهایتاً سالهای ۷۰ یا ۷۱، دیپلم گرفتم. سال ۷۵ با دخترم، فاطمه کنکور دادیم که او در رشته ریاضی دانشگاه شهید چمران اهواز قبول شد، ولی من در همان مرحله اول پذیرفته نشدم. سال بعد با نرگس امتحان دادیم و هر دو قبول شدیم، من در رشته حسابداری دانشگاه پیام نور و نرگس، روانشناسی بالینی دانشگاه الزهرا(س). با اینکه در مقطع کارشناسی پذیرفته شده بودم، ولی به خاطر سخت بودن درسها، بعد مسافت، فعالیت در تیم والیبالنشسته و بعد هم ازدواج فاطمه، تا کاردانی بیشتر ادامه ندادم. سال ۹۰، پیامک آمد که دانشگاه علمی کاربردی بنیاد شهید در رشته مددکاری دانشجو میپذیرد. من خیلی این رشته را دوست داشتم، زمانی هم که ورزش میکردم، جزو معتمدان بنیاد شهید خوزستان بودم و با مددکاران بنیاد ارتباط داشتم. معتمدان در واقع کمککار مددکاران هستند، به خانوادههای ایثارگران سر میزنند و در جریان مشکلات و خواستههای آنها قرار میگیرند. من هم هیچ وقت خودم را از جامعه ایثارگری دور نکردم و همیشه سعی کردم در کنار آنها باشم. به هر حال، کارشناسی مددکاری را تمام کردم و سال ۹۸ هم در مقطع کارشناسی ارشد، رشته مشاوره دانشگاه آزاد خمینیشهر قبول شدم. عنوان پایاننامهام هم تجربه زیسته زنان جانباز است.»
خانم باقری از سال ۷۳ تا ۸۵ عضو تیم والیبالنشسته خوزستان بود و دو بار نیز با تیم ملی والیبالنشسته جانبازان و معلولان در جام جهانی شرکت کرده است، ولی به خاطر مشغلههای خانوادگی و پارهای مشکلات جسمی، در سال ۸۵ فعالیت ورزشی را کنار گذاشت. سال ۸۸ که همسرش بازنشسته شد، چون دخترشان بعد از ازدواج در اصفهان ساکن شده بود و پسرشان نیز در دانشکده مهاجر درس میخواند، تصمیم میگیرند به اصفهان مهاجرت کنند.
او در اصفهان نیز جزو معتمدان بنیاد شهید است و بهخصوص دغدغه جانبازان اعصاب و روان و خانوادههای آنها را دارد. با اینکه خودش هنوز درد و رنج زیادی تحمل میکند، ولی آن را در مقایسه با رنج و عذابی که خانوادههای جانبازان اعصاب و روان متحمل میشوند، ناچیز میداند: «این جانبازان درصدهای خیلی کمی دارند و حقوق بسیار کمی هم دریافت میکنند. از ابتدا هم برای اینکه آرام باشند، مدام دارو دریافت کرده و در واقع، وابسته دارو شدهاند. اگر هم دکتر به آنها دارو ندهد، به مصرف مواد مخدر رو میآورند. وقتی هم دارو مصرف میکنند، نسبت به زندگیشان بیقید میشوند و کار نمیکنند. جانبازان اعصاب و روان علاوه بر اینکه خودشان رنج میکشند، خانوادههایشان نیز گرفتار رنج و عذاب هستند. از ابتدا باید آنها را با روشهای سایکودرام آرام میکردند، ولی کوتاهترین و راحتترین راه یعنی تزریق دارو برایشان انتخاب شد. خانوادههای آنها هم یاد گرفتهاند با دارو، آرامشان کنند. بعضاً برای این خانوادهها، کلاس مهارت تابآوری برگزار میشود، ولی کسی که سالهاست با یک جانباز اعصاب و روان زندگی میکند و زندگی و جوانیاش از دست رفته، مهارت تابآوری به چه کارش میآید؟ الان به بچه این خانواده باید آموزش داد. همسران بسیاری از این جانبازان زندگیشان از دست رفته و اگر قرار باشد زندگی بچههایشان هم از دست برود، خیلی بد است، هر چند این اتفاق افتاده و زندگی بعضی از آنها به قهقهرا رفته است. همسران بعضی از این جانبازها را میشناسم که واقعاً هنرمندند، ولی آنقدر از نظر روحی به هم ریختهاند که نمیتوانند از این هنر خود استفاده کنند.»
درباره رسیدگی بنیاد شهید به جانبازان اعصاب و روان و خانوادههای آنها میپرسم که پاسخ میدهد: «الان امتیازها خیلی محدود شده، همسر یکی از این جانبازان میگفت پسرم انرژی زیادی داشت و رفتارهای عصبی پدرش را تکرار میکرد، مشاور مدرسه توصیه کرد کلاس ورزش برود تا هیجانهایش تخلیه شود، چهار سال کلاس فوتبال میرفت و خیلی آرام شده بود، ولی بنیاد شهید دیگر این هزینهها را تقبل نمیکند و میگوید بودجهاش را ندارد.»
وقتی تماس گرفته بودم تا برای گفتوگو دعوتش کنم، بین صحبتهایش گفته بود که حال جامعه ایثارگری خوب نیست و برای نمونه، به جانبازان اعصاب و روان اشاره کرده بود. از او درباره تجربه زیسته خودش و سایر زنان جانباز میپرسم و میخواهم درباره وضعیت اکنون این بانوان توضیح دهد و او میگوید: «در فرهنگ مردمان جنوب، مرد همیشه جلو بوده و زن پشت سرش، ولی در فرهنگ مناطقی مثل اصفهان، زن و مرد در کنار هم قرار دارند و در مواردی، شاید زن جلوتر باشد. در نتیجه، زنان جنوب از همه چیز دور هستند و مظلوم واقع شدهاند، حتی آنهایی که تحصیلکرده هستند. از طرف دیگر، همیشه کسانی در جامعه و رسانهها مطرح میشوند که به موفقیتی دست پیدا میکنند و بقیه گمنام باقی میمانند. در استانهای مرزی مثل خوزستان و کردستان، همه میدانند که زن جانباز نیز وجود دارد و این برایشان قابل درک است، ولی در شهرهایی مثل تهران و اصفهان، این آگاهی وجود ندارد. وقتی به اصفهان آمدیم، میخواستیم با پول بازنشستگی همسرم، برای خرید ماشین ثبتنام کنیم. روزی که برای ثبتنام رفته بودم، پرسیدم برای جانبازان تخفیف وجود دارد، مسئول ثبتنام جواب داد: بله، ولی برای خود جانباز، وقتی گفتم خودم جانباز هستم، باورش نشد و حتی به کنایه گفت: چه جانباز قشنگی! ما هر چه جانباز دیدهایم، یا مریض بوده، یا روی ویلچر، ماشاءالله خوب ماندهای. کاش این اتفاق میافتاد که زنان جانباز هر چند هم نخبه نباشند، یا دستاورد خاصی نداشته باشند، باز هم در جامعه مطرح میشدند. زنان جانباز و حتی مادران شهدا آنقدر دوست دارند و خوشحال میشوند که یک نفر پای حرفهایشان بنشیند و به درد دلهایشان گوش دهد، بهخصوص اینکه جامعه ایثارگری الان رو به سالمندی میرود و به توجه و محبت بیشتری نیاز دارد و میخواهد درک و شنیده شود. زنان جانباز آنقدر درد و زخم در دلشان دارند، از ازدواجهایشان، از مصیبتهایی که دیدهاند، بعضی از آنها چون نمیتوانستند بچهدار شوند، همسرانشان ازدواج مجدد کردند. آن دسته از زنان جانباز که جهادگر بودهاند، چون برای آرمانهایشان جنگیدهاند، از شرایطشان راضی هستند، ولی آنهایی که زمان جنگ کودک بودهاند و در اثر بمباران جانباز شده و نقص عضو پیدا کردهاند، چه آرمانی میتوانستند داشته باشند؟ هر چه هم بزرگتر شدهاند، با دید ترحم به آنها نگاه شده است و کسی هم که با ترحم بزرگ میشود، چطور میتواند رشد کند؟ برخی از آنها در همان کودکی و زمان جنگ، خانوادههایشان را گم کردهاند و برخی دیگر تجربههای تلخ و دردناکی از تجاوز و کشتار بعثیها داشتهاند. ما زنان جانباز درست است که در خط مقدم نبودهایم، ولی دستی بر آتش داشتهایم و تجربههای جنگ را با خودمان حمل میکنیم. زخمهای دل ما کم نیست که تازه بخواهند روی آن نمک بپاشند.»
سؤال بعدیام درباره نگاههایی است که در جامعه نسبت به ایثارگران و خانوادههای آنها وجود دارد و تصور همه این است که این قشر به راحتی از همه نوع امتیازات و خدمات استفاده میکنند که در پاسخ میگوید: «خانمی از جامعه ایثارگری تعریف میکرد که بچههای ما حتی در خارج از کشور هم آرامش ندارند و با نیش و کنایه مواجه میشوند، در صورتی که هر جای دنیا یک نفر بگوید پدرم جانش را در راه دفاع از وطن فدا کرده، عزیز و محترم واقع میشود. مثلی هست که میگوید آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی، این دقیقاً مصداق جامعه ایثارگری است که مرتب اعلام میشود قانونی در حمایت از این قشر تصویب شده و ما را بر سر زبانها میاندازد، ولی در عمل چیزی وجود ندارد و امتیازی تعلق نمیگیرد. پسرم که مدیریت گردشگری خوانده و دوست دارد بهعنوان تورلیدر فعالیت کند، تا الان چند جا مشغول به کار شده، ولی نتوانسته دوام بیاورد، چون مدام با نیش و کنایه مواجه میشده که در آزمونهای استخدامی، شما را بدون نوبت قبول میکنند، چرا آمدهای اینجا کار کنی؟! همه اینها در حالی است که الان دیگر امتیازی وجود ندارد تا خانواده ایثارگران بخواهند از آن استفاده کنند. بازار کار که محدود است و برای قبولی در کنکور هم خود داوطلب باید 70 درصد نمره را بهدست بیاورد. سهمیهها به شدت کاهش پیدا کرده و همه امتیازات لغو شده است. مردم فقط همین قوانین حمایت از ایثارگران را میشنوند، کاش برای یک بار هم که شده، پای حرفهای یک جانباز مینشستند تا متوجه شوند چقدر درد و رنج میکشد. در خانه سالمندان خمینیشهر، جانباز اعصاب و روانی را دیدم که تنها در اتاقی دربسته زندگی میکرد و با خودم گفتم این کسی بوده که برای این کشور جنگیده، چرا به جای خانه خودش باید اینجا باشد و به او رسیدگی نشده؟ فیلمهای روانشناسی خارجی را که میبینم، نشان میدهد دولتهای دیگر چقدر برای روانکاوی مجروحان جنگی سرمایهگذاری میکنند و ما اینجا چیزی جز دارو برای جانبازان اعصاب و روان نداریم که آن هم عوارض خاص خودش را دارد و دردهای دیگری به این جانبازان و خانوادههایشان اضافه میکند. واقعاً مظلومترین قشر جامعه ما، همین جانبازان اعصاب و روان هستند. الان بزرگترین درد در جامعه ایثارگری این است که دیده و شنیده نمیشود، فقط وعده وعیدها را در بوق و کرنا میکنند، جانبازی به درصد تبدیل شده است و تکلیف اهداف و آرمانها مشخص نیست، همین است که الگوها و اسطورهها از بین میروند.»
نظرش را درباره مبلمان شهری جویا میشوم که آیا برای رفتوآمد و تردد جانبازان در سطح شهر مناسب است یا نه، که پاسخش منفی است: «من هر چه باشد، یک پا دارم و دستهایم هم سالم است، میتوانم از پس خودم بربیایم، ولی کسی که روی ویلچر است، نمیتواند سوار اتوبوس شود. ما همکلاسی دانشگاهمان را با ویلچر، از خیابان توحید تا سیوسهپل همراهی میکردیم تا در این ایستگاه که پیادهرو همسطح اتوبوس میشود، بتواند سوار شود. همین ویلچریها نمیتوانند از مترو استفاده کنند. تقریباً در هیچ نقطهای از شهر، مناسبسازی برای معلولان رعایت نمیشود و همیشه با یک پله مواجه میشویم. همیشه کسانی قوانین را مینویسند و اجرا میکنند که خودشان درد و رنجی نداشتهاند یا شاهدش نبودهاند.»
گفتوگو به درازا میکشد و بخواهیم آن را ادامه دهیم، هنوز حرفهای زیادی برای گفتن وجود دارد، ولی به قول خانم باقری، دردها زیاد است و آنچه به جایی نرسد، فریاد است. همانطور که دارد میرود و از کتابی که به او هدیه دادهایم، خوشحال به نظر میرسد، از زنان جانبازی حرف میزند که وقتی شنیدند قرار است مصاحبه کند، آنها هم دوست داشتهاند بیایند و حرفهای دلشان را واگویه کنند و من به این فکر میکنم که روزی، همه آنها را جمع کنم و پای درد دلهایشان بنشینم.
گفتوگو از محبوبه فرهنگ
انتهای پیام