انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند
کد خبر: 3843787
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۹:۲۵
روایت عکاس ایکنا از گلزار شهدا‎؛

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

گروه فرهنگی ــ فضای مزار شهدا غریب است، در عین شلوغی آرامش خاصی به آدم می‌دهد. به هر طرف نگاه می‌کنم مادر شهید یا همسر و فرزند شهید بر روی مزاری نشسته‌اند و فاتحه و دعا و قرآن می‌خوانند، انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند یا که نه، گویی هنوز جنگ تمام نشده است.

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

از باب‌الشهدا وارد مزار شهدا می‌شوم، شلوغ است، هنوز کامل وارد نشده‌ام که می‌بینم خانمی با دختر بچه سه چهار ساله‌اش بر روی مزار یکی از شهدا نشسته است، دخترک دارد بازی می‌کند، اولین عکسم را می‌گیرم و راه می‌افتم.

خودم را ناخودآگاه روبه روی مزار شهید مدافع حرم، سردار شهید تقوی‌فر می‌بینم، او که از یاران سردار قاسم سلیمانی بود و نقش مهمی در عقب راندن نیروهای داعش از 80 کیلومتری مرزهای ایران داشت. عکسهایم را می‌گیرم و جلوتر می‌روم.

فضای مزار شهدا غریب است، در عین شلوغی آرامش خاصی به آدم می‌دهد. به هر طرف نگاه می‌کنم مادر شهید یا همسر و فرزند شهید بر روی مزاری نشسته‌اند و فاتحه و دعا و قرآن می‌خوانند، انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند یا که نه، گویی هنوز جنگ تمام نشده است.

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

به هر طرف نگاه می‌کنم نام شهید مدافع حرمی را می‌بینم، جوانانی هم سن و سال من که حتی بعضی‌هاشان دوستانم بودند. دلم به درد می‌آید، خانم چادری جوانی کنار مزار یکی از شهدا نشسته و قرآن می‌خواند، آنقدر غرق در خواندن قرآن است که اصلاً متوجه نمی‌شود دارم از او عکس می‌گیرم.

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

کمی جلوتر دختر خانم جوانی که تیپ امروزی دارد و کنار مزار یکی از شهدا نشسته نظرم را به خود جلب می‌کند، از خودم می‌پرسم یعنی چه نسبتی با شهید دارد، چند عکس از دور می‌گیرم، متوجه من می‌شود اما عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

برمی‌گردم به سمت مزار شهدای گمنام. روی هر مزار شمعی روشن است و خانم‌ها همراه بچه‌هایشان مشغول خواندن دعا و قرآن هستند. چند عکس می‌گیرم و برمی‌گردم. خانواده یکی از شهدا کنار مزار پدر و مادر شهید نشسته‌اند‏، من را که می‌بینند شیرینی تعارفم می‌کنند، برمی‌دارم و می‌خورم.

کم کم هوا تاریک می‌شود، با تاریک شدن هوا‏، گرفتن عکس در قسمت مسقف مزار شهدا سخت‌تر می‌شود، اما عکس‌ها به خاطر نور طلایی شمع‌هایی که روشن است قشنگ‌تر می‌شوند. جرأت پیدا می‌کنم و به سمت آن دختر خانم جوان که هنوز بر روی مزار شهید نشسته می‌روم، حال و هوای عجیبی دارد، طوری‌که ناخودآگاه به حالش غبطه می‌خورم. می‌گویم که از او برای خبرگزاری عکس گرفته‌ام، مخالفتی نمی‌کند و نام خبرگزاری را از من می‌پرسد، می‌گویم ایکنا، ایکنای خوزستان.

بیشتر به خودم جرأت می‌دهم و از او می‌پرسم که چه نسبتی با شهید دارد، در جوابم خودش را دختر شهید معرفی می‌کند و فقط سه سال داشته که پدرش شهید شده. از او می‌پرسم هنوز وقتی اینجا می‌آید آرام می‌شود؟ می‌گوید بله!

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

بغض گلویم را می‌گیرد و دیگر نمی‌توانم سؤالی بپرسم برای اینکه متوجه نشود از او خداحافظی می‌کنم و به سمت مزار شهیدان حقیقی می‌روم و فاتحه‌ای می‌خوانم، کمی آرام می‌گیرم.

کم کم صدای اذان را می‌شنوم، دختر جوان بلند شده که برود. خودم را به او می‌رسانم و از او می‌خواهم تا کنار مزار پدر شهیدش بنشیند تا از او عکس مناسبی بگیرم، قبول می‌کند، عکس را می‌گیرم، انگار دارم از دختری سه ساله که بر بالین پدر خود آرام گرفته عکس می‌گیرم، انگار اصلاً جنگی به وقوع نپیوسته که بخواهد تمام شده باشد، آنقدر آرامست که انگار پدرش کنارش نشسته. این‌بار دیگر از او خداحافظی می‌کنم و به سمت مسجد مزار شهدا می‌روم تا نماز بخوانم که دوباره خود را پیش مزار شهید تقوی‌فر می‌بینم.

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

خانواده‌اش آمده‌اند و سر مزار عزیزشان نشسته‌اند، اول متوجه من نمی‌شوند، در حال خوش خودشان هستند، ولی وقتی متوجه من می‌شوند خود را کمی جمع و جور می‌کنند، عکس‌هایم را می‌گیرم و به سمت مسجد می‌روم. مادر شهیدی که غریبانه شمعی بر روی مزار شهیدش روشن کرده نظر مرا به خود جلب می‌کند، عکس‌های آخرم را از او می‌گیرم.

انگار همین دیروز شهیدشان را آورده‌اند

به مسجد رسیدم، وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم. از مسجد بیرون می‌آیم و ناخودآگاه زمزمه می‌کنم: شهید گمنام سلام، سید و سالار سلام، آخر ماه محرم است...

محمد محمدعلی‌پور؛ عکاس ایکنا خوزستان 

گزارش تصویری این متن را اینجا ببینید.

انتهای پیام 

captcha