به گزارش ایکنا، حمید طایفه نوروز در سال 1358 به فرماندهی سپاه همدان منصوب و در طول جنگ تحمیلی نیز مأمور پشتیبانی از جبهه سپاه غرب کشور بود که با مقاومت نیروهای سپاه تا آخرین گلوله ایستادگی کرد و در نهایت اسیر شد.
یک سال اول اسارتش را در اردوگاه رمادی سپری کرد و سپس به اردوگاه «الانبار» و «بین القفسین» منتقل شد و در همین اردوگاه با حجتالاسلام سیدعلی اکبر ابوترابی آشنا شد. مشروح گفتوگوی ایکنا با این آزاده را در زیر میخوانید.
پس از انتقال بنده به اردوگاه الانبار، خبر اسیر شدن سیدی را از خانوادهای با اصل و نسب در شهر قزوین شنیدم. پس از ملاقات و مراوده با ایشان، با اخلاق خوش و مقبولشان آشنا و شیفته همنشینی با او شدم و ساعتها از بیاناتشان بهرهمند میشدم. در ایام محرم از صحبتهای ایشان درس میگرفتم و شب در آسایشگاه برای دوستان مطالب را بازگو میکردم.
خداوند شرایطی را برای حاج آقا ترابی فراهم کرد که اسیر شود، زیرا اگر ایشان در اردوگاهها نبود، اسرای ایرانی نمیتوانستند در شرایط سخت آسایشگاه دوام بیاورند، زیرا اتفاقات وحشتناکی در اردوگاهها برای بچهها میافتاد. عمده نصایح ایشان حول شعار «پاک باش و خدمتگزار» بود.
در اردوگاه الانبار تقریباً همه حاج آقا ابوترابی را میشناختند و مطیع بودند. یعنی امر ولایت باور ما بود. ایشان جایگاه ویژهای در میان بچههای مذهبی اردوگاه، بسیجی، سپاهی و... داشتند، به طوری که همه گوش به فرمان بودند. در آسایشگاه چندین روحانی دیگر اسیر شده بودند، اما حاج آقا ابوترابی جایگاه والایی داشت. ایشان همراهی بسیار خوبی با اسرا داشتند، به طوری که رفتار و سکناتشان حتی عراقیها را نیز تحت تأثیر قرار میداد.
یک افسر تدارکات عراقی با رفت و آمد به اردوگاه از مایحتاج و نیازمندیهای اسرا سؤال میکرد. او چندین بار در نوبتهای مختلف با حاج آقا ابوترابی صحبت کرد. ما باید محاسن خود را هر صبح با تیغ اصلاح میکردیم و حاج آقا ابوترابی از نوجوانی به صورتش تیغ نزده بود و به ناچار زمانی که برای اولین بار این کار را انجام داد، تمام صورتش زخم و خون آلود شد. همان مأمور تدارکات زمانی که برای خرید مایحتاج به شهر رفته بود، یک دستگاه ریشتراش دستی برای حاج آقا خرید. در حالی که این کار در اردوگاه ممنوع بود. چهبسا اگر بعثیهای عراقی متوجه میشدند، او را اعدام میکردند. در واقع رفتارشان در دل این سرباز عراقی به قدری نشسته بود که او این خطر را به جان خرید.
با توجه به اینکه افراد مخالف و منافق در اردوگاه بودند، اما حاج آقا با آنان نیز رفتار خوب و پسندیدهای داشت. وقتی اسرای دیگر برای این رفتار خرده میگرفتند که اینها منافق و جاسوساند، اما حاج آقا نصیحت میکرد که اگر با آنان خوشرفتاری نشود، بچهها را اذیت میکنند و همینطور هم بود.
در بعد معنوی حاج آقا ابوترابی جایگاه والایی داشتند، به طوری که نمازهای یومیه و شب و دعاهای ایشان واقعاً با توجه و خلوص قلب ادا میشد. عبودیتشان در رفتار و گفتار تجلی یافته و ایشان با تأسی به حضرت رسول(ص) اخلاق شایستهای داشتند، به طوری که حتی عراقیها و مخالفان نیز او را دوست داشتند.
بله، در طول اسارت بسیاری از اسرا بر اثر کمبود امکانات و عدم بهداشت به شهادت میرسیدند. خاطرم هست که در اوایل اسارت اردوگاهها و آسایشگاهها به قدری کثیف بود که شپش بیداد میکرد. به طوری که با تخمریزی در زیر پوست شرایط وحشتناکی را به وجود آورده و چارهای هم برای درمان نبود. هرچه اسرا به عراقیها اعتراض میکردند که وضعیت بهداشتی زیر صفر است، اما رسیدگی نمیشد و با وجود این اعتراضها، فقط دو بسته پودر «د.د.ت» توزیع کردند. در نهایت با تلاش بچهها اردوگاهها با نظافت تمیز شد، به طوری که کمکم شپش ریشهکن شد.
همچنین، تعدادی از اسرا به دنبال درگیری با عراقیها به شهادت میرسیدند. البته برگزاری مراسم برای آنان ممنوع بود. در اردوگاه الانبار اسیری به نام فرخی بود که به افراد بیسواد یا کمسواد درس میداد و بر اثر کمبودهایی که در آسایشگاه بود مریض شد و به شهادت رسید. بسیجیهای اردوگاه پیام دادند که به حاج حمید بگویید ما میخواهیم مراسمی را برای شهید فرخی برگزار کنیم.
به عنوان مسئول آسایشگاه با آنکه از دردسرهای این مراسم آگاه بودم، با یکی از مأموران که خبرهای اردوگاه را به گوش عراقیها میرساند صحبت کردم. در این میان عراقیها ارشدهای اردوگاه را شناسایی و بنده را به همراه چهارنفر دیگر که یکی از آنها طلبه بود از اردوگاه خارج کردند. در طول هفته اول عراقیها به قدری ضربوشتم کردند که چهار نفر راهی بیمارستان شهر شدند و من به سختی مجروح شدم. فرخی و دیگر شهدا را نزدیک همان اردوگاه به خاک سپردند. اسم شهید را داخل یک بطری میانداختند و به همراه پیکر شهیدش دفن میکردند.
انتهای پیام