مرگ‌اندیشی در اشعار مولانا/ قانونی که نردبان عروج است
کد خبر: 4007834
تاریخ انتشار : ۱۵ آبان ۱۴۰۰ - ۰۸:۳۲
در گفت‌و‌گو با ایکنا مطرح شد؛

مرگ‌اندیشی در اشعار مولانا/ قانونی که نردبان عروج است

دانشیار ادیان و عرفان دانشگاه آزاد اسلامی خرم‌آباد با بیان اینکه مولانا مرگ و نیستی را نردبان عروج به بارگاه کبریا می‌پندارد، اظهار کرد: مولانا معتقد است اگر فرد در زندگی به‌جای افتادن در دامان مهر پایان‌ناپذیر این و آن، بیاموزد که با خود انس بگیرد، مرگ که انس ابدی با خود است، هرگز وی را دچار کابوس انکار و وحشت نمی‌کند.

علی فتح‌الهی مدرس عرفان و ادیان دانشگاه آزاد اسلامی خرم‎آبادمرگ یکی ‌از قوانین فراگیر در جهان هستی است قانونی که همه موجودات زنده دیر یا زود طعم آن‌ را خواهند چشید. مرگ به‌ معنای مردن است برخی مرگ را «ضد حیات» و برخی نیز مرگ را به‌معنای «سکون» معنا کرده‌اند.

در قرآن کریم مرگ در قالب لفظ‌های گوناگونی از جمله «موت»، «قُتِلَ»، «هَلَكَ»، «وَفَّی»، «صعق» یاد شده است.

برتراند راسل معتقد است زندگی صرفاً به این دلیل که موقت، زوال‌پذیر و گذراست و همه دستاوردهای انسان‌ها در آن موقتی است، معنای حقیقی ندارد، در مقابل، مخالفان دیدگاه راسل، زندگی را تنها از این‌رو که ابدی و جاودانه است، معنادار می‎دانند.

لابال واتسون معتقد است که هر شکل یا فرمی از زندگی می‌تواند میدان ضعیفی از الکتریسیته تولید کند یا آن‌ را تشخیص دهد. اساساً ما موجود زنده را از میدان حیاتی آنها می‌شناسیم. موجودی که فاقد میدان حیات باشد مرده است، این همان چیزی است که به نظر روح‌شناسان پس از مرگ انسان به‌صورت یک میدان حیاتی باقی می‌ماند، لذا دانشمندان برآنند که در انسان دو میدان الکتریسیته حیاتی و مغناطیس حیاتی وجود دارد که با مطالعه و افزایش و دگرگونی در آنها در محتوی و ساختمان ژنتیک انسان تغییر ایجاد می‎شود.

در فلسفه قدیم نیز می‌گفتند از عدم چیزی پدید نمی‎آید و امروز ثابت شده است که از عدم یعنی «پوزیترن» الکترون که سنگ زیربنای ماده است پدید می‎آید. شایان ذکر است که جوهر اصلی ماده همان میدان یا حوزه آگاهی است.

اگر انسان به مرحله آگاهی کیهانی برسد و قادر به درک یگانگی کائنات باشد و حضور پروردگار را در تمام پدیده‌ها حس و درک کند، دیگر هراسی از شر و بدی و مرگ ندارد. در این روند است که انسان به آگاهی و شعور کیهانی دست می‌یابد و رفته‌رفته جزوی از توانمندی‌‎های طبیعی انسان می‎شود.

به نظر می‌رسد انس با مرگ و گوارا انگاشتن آن از راهبردهای فرهنگ قرآنی و سیره نبوی و علوی است؛ چنان‌ که امیرمؤمنان علی(ع) در خطبه پنجم نهج‌البلاغه انس با مرگ را برای خویش گواراتر از مؤانست کودک با پستان مادر قیاس می‌کند. در این بین مولانا جلال‌الدین بلخی به‌عنوان یک شاعر عارف دیدگاه زیبایی نسبت به مرگ دارد که در این رابطه مصاحبه‌ای با علی فتح‌الهی از مدرسان عرفان و ادیان دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرم‎آباد انجام شده است که متن آن از نظر می‌گذرد.

علی فتح‌الهی، دانشیار ادیان و عرفان دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرم‌آباد در گفت‌وگو با ایکنا از لرستان، در رابطه با دیدگاه مولانا نسبت به مرگ و فنا، گفت: مولانا مرگ و نیستی را نردبان عروج به بارگاه کبریا می‌پندارد و در شعری می‌گوید: «هیچ کس را تا نگردد او فنا/ نیست ره در بارگاه کبریا/ چیست معراج فلک این نیستی/ عاشقان را مذهب و دین نیستی».

وی با بیان اینکه مولانا در بیان حکایت خوشدلی بلال حبشی، مؤذن مشهور پیامبر(ص) به هنگام وفات، تلاش می‎کند تا مرگ را نوعی حیات ابدی برای انسان‌ها معرفی کند و می‎گوید: «چون بلال از ضعف شد همچون هلال/ رنگ مرگ افتاد بر روی بلال/ جفت او دیدش بگفتا وا حَرَب/ پس بلالش گفت نه نه وا طرب/ تاکنون اندر حرب بودم ز زیست/ توچه دانی مرگ چون عیشست و زیست»، افزود: مولوی معتقد است آنچه موجب هراس آدمی از مرگ  می‎شود، تنهایی مطلق ناشی از آن است که میان خود آنها و داشته‌هایشان ایجاد فراق می‌کند. اگر فرد در زندگی به‌جای افتادن در دامان مهرِ پایان‌ناپذیر این و آن، بیاموزد که با خود انس بگیرد، مرگ که انس ابدی با خود است، هرگز وی را دچار کابوس انکار و وحشت نمی‎کند چنانکه در شعری می‌گوید: «بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید/ در این عشق چو مردید همه روح پذیرید/ بمیرید بمیرید و زین مرگ نترسید/ کزین خاک برآیید سماوات بگیرید».

عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد خرم‌‎آباد با اشاره به اینکه در فرهنگ عرفانی مولوی راهبرد انس گرفتن در تقابل با یأس و مرگ مهمترین عامل بازدارنده آدمی از اسارت نومیدی و افسردگی است و به گمان وی مرگ و زندگی هر دو یکی است و او مرگ را فقط نوعی تغییر حالت و هیئت تلقی می‌کند، اضافه کرد: چنان‌ که گفته شد مولانا بر این باور است که مهارت سلبی پذیرش نیستی و استقبال از فنای بسیاری از نعمت‌ها و تعینات از سوی سالکان و رهروان زمینه عروج انسان و اقبال آنها را فراهم می‌‎آورد و در شعری در این رابطه می‎گوید: «هیچ کس را تا نگردد او فنا/ نیست ره در بارگاه کبریا/ چیست معراج فلک این نیستی/ عاشقان را مذهب و دین نیستی».

دانشیار ادیان و عرفان دانشگاه آزاد اسلامی خرم‌آباد بیان کرد: بنابراین مولوی در این ابیات «که ز ضدها ضدها آید پدید/ از سویدا روشنایی آفرید/ در عدم هست ای برادر چون بود/ ضد اندر ضد مکنون چون بود» با بیانی استفهامی، از استتار هستی در نیستی و پنهان شدن ضد در ضد سخن می‎گوید. به‌ این ترتیب سخن مولانا به‌ویژه بیت دوم از ابیات مذکور به نظریه فیزیک کوانتومی نزدیک است، چون در عدم ضد ماده قرار دارد و ضد ماده هم به گفته مولانا در ماده پنهان و مکنون است.

فتح‌الهی با بیان اینکه مولوی به کرات در آثارش به پذیرفتن عدم و دست شستن از خواهش‎های نفسانی برای رسیدن به فراسوی مرزهای هستی سخن گفته است، گفت: در نظر او گرایش به هوا و هوس و شهوت، چشم انسان را بر روی حقایق معنوی می‎بندد و مانع رسیدن او به مقامات عالی می‎شود؛ چنان‌ که در شعری می‎گوید «آفت این در هوا و شهوت است/ ورنه اینجا شربت اندر شربت است/ چشم‎بند آن جهان حلق و دهان/ این دهان بربند تا بینی عیان».

وی با بیان اینکه مولوی دلبستگی به وجود خود را موجب ترس و ریشه همه استرس‎ها می‎داند و در شعری می‎گوید: «همه خوف از وجود آید، بر او کم لرز و کم می‎زن/ همه ترس از شکست آید، شکسته شو، ببین مؤمن»، افزود: مولانا در جای دیگر توصیه می‎کند که انسان باید مشکل خود را با نفی وجود خویش حل نماید تا به خوش‌وقتی و خوشحالی نائل شود و در این رابطه می‎گوید: «خوشی در نفی توست ای جان، تو در اثبات می‎جویی/ از آنجا جو که می‎آید، نگردد مشکل اینجا حل» به‌زعم او آسایش واقعی انسان تنها در زندگی دنیوی و در کنج عدم نهفته است؛ چنان‌ که در این رابطه می‎گوید «هیچ کنجی نبود بی‌خصمی/ هیچ گنجی نبود بی‌‌ماری/ جز به کنج عدم نیاسایی/ در عدم گریز یک باری».

فتح‌الهی ادامه داد: مولانا معتقد است بهترین مهارت زندگی برای رسیدن به حیات جاودان، گریختن از پناه‌گاه عدم و نیستی است چنان‌ که در شعری می‌گوید «اهل عالم زین غلط کردند راه/ کز عدم ترسند و این آمده پناه/ از کجا جوییم علم از ترک علم/ از کجا جوییم سلم از ترک سلم/ از کجا جوییم دست از ترک دست/ از کجا جوییم هست از ترک هست/ هم تو تانی کرد با نعم المعین/ دیده معدوم بین را هست بین/ دیده‌ای کو از عدم آمد پدید/ ذات هستی را همه معدوم بین» او با صراحت می‎گوید اگر آدمی دانش و هوش خویش را در حق فانی نسازد، هرگز به مقام هشیاری نائل نخواهد آمد «گر نکردی نثار، دانش و هوش/ کی بدی در زمانه هشیاری».

انتهای پیام
captcha