جایگاه «خداشناسی» در فیه‌مافیه مولوی
کد خبر: 4025691
تاریخ انتشار : ۱۵ دی ۱۴۰۰ - ۰۸:۳۷
یک مدرس دانشگاه تشریح کرد؛

جایگاه «خداشناسی» در فیه‌مافیه مولوی

مدرس ادبیات دانشگاه لرستان با بیان اینکه از نگاه مولوی خداوند منتهای خوبی‎ها و مطلوب کلی است که از رگ گردن به انسان نزدیک‌تر است، گفت: مولوی بر آن است که ذات حق فراتر از تصورات، تخیلات و توهمات است.

احمد کنجوری، مدرس ادبیات فارسی دانشگاه لرستانسؤالاتی همچون کیستی و چیستی خالق و نحوه آفرینش مخلوقات و کیفیت ارتباط خدا با خلقت و خلق، عمری به درازای عمر آدمی دارند و هر کس سعی کرده است از دریچه نگاه خود به آنها پاسخ دهد؛ در این میان، مشرب فکری مولوی، به‌ویژه به‌خاطر بهره‌گیری از مضامین بلند قرآنی، از عمیق‌ترین و جذاب‌ترین حکمت‌های عارفانه است که می‌تواند ما را در رسیدن به درکی درست‌تر از خالق، خود و دیگر مخلوقات یاری دهد.

مولانا در فیه‌مافیه، شفاف‌تر از مثنوی معنوی و دیوان شمس، پرده از چهره اندیشه‌های خویش کشیده‌ است. کتاب ارزشمند فیه‌مافیه، در پرتو شهرت مثنوی و معنوی و دیوان شمس، تقریباً مغفول مانده است و چنان‌ که باید و شاید به آن نپرداخته‌اند.

از آنجا که شناخت درست اندیشه‌های ژرف جلال‌الدین محمد بلخی به‌ویژه در مثنوی معنوی و دیوان شمس در بسیاری موارد دشوار و دیریاب است، ضرورت دارد آثار منثور وی و به‌ویژه فیه‌مافیه، بررسی شود.

عارفان ایرانی عهد اسلامی، در بسیاری موارد، آیات و احادیث متعددی از قرآن کریم را دستاویز خود کرده‌اند تا ارتباط خدا، خلق و خلقت را توجیه کنند؛ برای نمونه می‌توان از آیات و احادیث متعددی که در آنها به بار امانت الهی، عهد الست، رؤیت جمال خداوند، نزدیک‌تر از رگ گردن بودن خالق، ازآنِ خدا بودن همه‌‌جا و همه‌ کس و همه چیز، حُب دو سویه خالق و مخلوق و... اشاره دارند، یاد کرد.

احمد کنجوری، مدرس زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لرستان در گفت‌وگو با ایکنا از لرستان، در رابطه با خداشناسی در آینه فیه‌مافیه مولانا، گفت: به‌زعم مولوی خیال خدا، جان حقیقت‌هاست و در این باره می‎گوید: «یار خوش چیزی است، زیرا که یار از خیال یار قوت می‌گیرد و می‌بالد و حیات می‌گیرد. چه عجب می‌آید؟ مجنون را خیال لیلی قوت می‌داد و غذا شد. جایی‌ که خیال معشوق مجازی را این قوت و تأثیر باشد که یار او را قوت بخشد، یار حقیقی را چه عجب می‌داری که قوتش بخشد خیال او در صورت و غیبت؟ چه جای خیال است، آن خود جان حقیقت‌هاست، آن‌را خیال نگویند.»

وی افزود: از نگاه مولانا خداوند متعال که از صورت و حرف منزه است، از رگ گردن به انسان نزدیک‌تر است: «حق عظیم نزدیک است به تو، هر فکرتی و تصوری که می‌کنی او ملازم آن است؛ زیرا آن تصور و اندیشه را او هست می‌کند و برابر تو می‌دارد الا او را از غایت نزدیکی نمی‌توانی دیدن» اما انسان او را نمی‌بیند؛ آن‌گونه که عقل را نمی‌بیند: «و چه عجب است که هر کاری که می‌کنی عقل تو با تو است و در آن کار شروع دارد و هیچ عقل را نمی‌توانی دیدن اگر چه به اثر می‌بینی الا ذاتش را نمی‌توانی دیدن؛ مثلاً، کسی در حمام رفت و گرم شد. هر جا که در حمام می‌گردد آتش با اوست و از تأثیر تاب آتش گرمی می‌یابد الا آتش را نمی‌بیند. چون بیرون آید و آن‌را معین ببیند و بداند که از آتش گرم می‌شوند، بداند که آن تاب حمام نیز از آتش بود» نیز «... الله را صورت نگویند چون صورت فرع باشد، او را فرع نتوان گفتن.»

این مدرس ادبیات فارسی با بیان اینکه به باور مولوی، خداوند منتهای خوبی‌ها و مطلوب کلی است: «چون او ورای همه است و به از همه است و شریف‌تر از همه و لطیف‌تر از همه، پس او را برای کم از او چون خواهند؟ پس الیه‌المنتهی. چون به او رسیدند، به مطلوب کلی رسیدند. از آنجا دیگر گذر نیست»، اضافه کرد: به‌زعم مولوی، بهترین تعریف خداوند، بی‌تعریف بودن اوست؛ چراکه خدا «... آن‌چنان پادشاه نیست که ملک او را یک معرف بس باشد. اگر ذرات عالم همه معرف شوند، در تعریف او قاصر و عاجز باشند.»

کنجوری افزود: با وجود آنکه تقریرات فیه‌مافیه مربوط به نیمه‌های قرن هفتم (دوران رواج نثر فنی و عبارت‌پردازی‌های منشیانه و متکلفانه) است، اما مولانا در این اثر، بر آن است که «اصل مقصود است؛ باقی دردسر است» و همین امر سبب شده است که با سبکی ساده و دلنشین و به دور از آرایش‌های بیهوده و ملال‌انگیز مواجه باشیم؛ چراکه عارف بلخی معتقد است که «سخن را چون بسیار آرایش می‌کنند، مقصود فراموش می‌شود.»

وی با بیان اینکه از نگاه مولانا خدا ورای تصور و تخیل و توهم است، افزود: مولوی بر آن است که ذات حق فراتر از تصورات، تخیلات و توهمات است و به‌طور کلی ورای همه عالم‌هاست: «چنان‌ که اجسام را عالمی است، تصورات را عالمی است و تخیلات را عالمی است و توهمات را عالمی است، و حق تعالی ورای همه عالم‌هاست نه داخل است و نه خارج... «ز پرده‌ها اگر آن روح قدس بنمودی / عقول و جان بشر را بدن شمردندی» و حق تعالی در این عالم تصورات نگنجد و در هیچ عالمی، که اگر در عالم تصورات بگنجد؛ لازم شود که مصور برو محیط شود پس اگر در عالم تصورات بگنجد؛ او خالق تصورات نباشد. پس معلوم شد که او ورای همه عالم‌هاست.»

کنجوری با اشاره به جایگاه خداوند در شعر مولوی، گفت: مولوی در حکایتی که به مقایسه خوف یحیی و رجاء عیسی(ع) پرداخته است، جایگاه خدا در خیال آدمی است و از زبان حق آورده است: «اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً، یعنی انَا عِنْد ظَنّ عَبْدِیْ بِیْ، من آنجام که ظن بنده من است، به هر بنده مرا  و صورتی‌ است، هر چه او مرا خیال کند من آنجا باشم. من بنده آن خیالم که حق آنجا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد. خیال‌ها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام من است.» مولانا بر آن است که دل آدمی، آینه‌وار می‌تواند نور خدا را منعکس کند؛ ولی درون آینه چیزی نیست؛ پس نمی‌توان گفت جایگاه خدا در دل آدمی است، بلکه باید گفت دل، آینه جمال خداوند است: «مشارق انوار حق جل و جلاله در دل کی گنجد؟ الا چون طالب آن باشی، آن‌را در دل یابی، نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست، بلکه آن‌را آنجا یابی همچنان که نقش خود را در آینه یابی و، مع‌هذا، نقش تو در آینه نیست؛ الا چون در آینه نظر کنی، خود را ببینی.»

وی با بیان اینکه تمثیل آینه‌وار بودن جهان، در جهان‌شناسی عارفان اهل شهود مکرر است، اضافه کرد: در جایی دیگر از فیه‌مافیه بیان شده است که خداوند جا و مکان ندارد؛ چون جسم نیست: «یکی گفت: که پیش از آنکه زمین و آسمان بود و کرسی بود، عجب کجا بود؟ گفتیم این سؤال از اول فاسد است، زیرا که خدای آن است که او را جای نیست، تو می‌پرسی پیش از این هم کجا بود؟» در بینش مولانا، «حق تعالی نه بالاست و نه زیر؛ تجلی او بر بالا همان باشد و در زیر همان باشد و در بطن حوت (ماهی) همان. او از بالا و زیر منزه است، و همه بر او یکی است.»

این مدرس ادبیات ادامه داد: در فیه‌مافیه، راه‌های رسیدن به خالق متعدد است؛ البته «اگر راه‌ها مختلف است اما مقصد یکی است. نمی‌بینی که راه به کعبه بسیار است؟ بعضی راه از روم است و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی از راه دریا از طرف هند و یمن؛ پس اگر در راه‌ها نظر کنی، اختلاف عظیم و مباینت بی‌حد است؛ اما چون به مقصود نظر کنی، همه متفق‌اند و یگانه و همه را درون‌ها به کعبه متفق است، و درون‌ها را به کعبه ارتباطی و عشقی و محبتی عظیم است که آنجا هیچ خلاف نمی‌گنجند.آن تعلق، نه کفر است و نه ایمان یعنی آن تعلق مشوب نیست به آن راه‌های مختلف که گفتیم.»

کنجوری با بیان اینکه مولانا وجود خدا را ثابت و مشهود و اثبات خدا را با دلایل عقلی غیرمفید و نارسا می‌داند و در این رابطه می‎گوید: «آفتاب آمد دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب» (ر. ک. زمانی،1380، ج1: 32)، اظهار کرد: مولانا و دیگر عرفا برای تعریف خداوند، از تمثیل‌هایی همچون نور و آفتاب بهره گرفته‌‌اند: «او پادشاهی عظیم است، نور او چون نور ماه و آفتاب نیست که به وجود ایشان چیزی بر جای بماند، چون نور او بی‌پرده روی نماید نه آسمان ماند و نه زمین و نه آفتاب و نه ماه، جز آن شاه کس نماند.» (مولوی، 1389: 26) این تمثیل‌ها به تبعیت از کلام خداوند است: «مثال دیگر است و مِثل دیگر. حق تعالی نور خود را به مصباح تشبیه کرده است جهت مثال، و وجود اولیا را به زجاجه؛ این جهت مثال است. نور او در کون مکان نگنجد؛ در زجاجه و مصباح کی گنجد؟» (همان: 188)

این مدرس دانشگاه با اشاره به اینکه از نگاه مولانا خدا لمحه به لمحه و دم به دم در اسطرلاب وجود آدمی قابل رؤیت است و در این رابطه می‎گوید: «وجود آدمی... اسطرلاب حق است، چون او را حق تعالی به خود عالم و دانا آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی‌چون را دم به دم و لمحه به لمحه می‌بیند، و هرگز آن جمال از این آئینه خالی نباشد»، اضافه کرد: مولوی تحت‌تأثیر ابن‌عربی، از تجلی خداوند سخن رانده است. «ابن‌عربی، به‌جای الگوی خلق از عدم، برای تبیین خلقت، الگوی تجلی را می‌نهد. تجلی حتی با صدور یا فیضان نوافلاطونیان نیز متفاوت است؛ زیرا بر طبق این الگو، مراتب صادر شده از مرتبه الهی سراسر خیال است و همۀ آنچه در مراتب مختلف حادث می‌شود، خیالی است که در متن خیال پدید آمده است.»(کربن، 1384: 22)

وی با بیان اینکه از نگاه مولانا آدمی، فطرتاً دلبسته خداوند است و نکته جالب توجه آن است که تجلیات حق بر یکسان نیست؛ بلکه هر لحظه جلوه‌ای ویژه و نامکرر دارد؛ چون انسان، سایه و جزوی از قدرت خداست، بدان‌گونه که خداوند تجلی‌های گوناگونی دارد، آدمی نیز حالات مختلفی می‌پذیرد، ادامه داد: در اصطلاح عرفا به این تغییر و تبدل و تازه شدن دم به دم موجودات امکانی، «تجدد امثال» گفته می‌شود.عرفا بر اساس اصل کلی «الموجود لایبقی زمانین» به خلع و لبس دمادم معتقدند.

کنجوری گفت: در فیه‌مافیه آمده است: «آدمی همیشه عاشق آن چیز است که ندیده است و نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن‌را می‌طلبد. بنده آنم که نمی‌بینمش و از آنچه فهم کرده است و دیده است ملول و گریزان است و از این روست که فلاسفه رؤیت را منکرند؛ زیرا می‌گویند، که چون ببینی ممکن است که سیر و ملول شوی. و این روا نیست. سنیان می‌گویند که این وقتی باشد که او یک لون نماید چون به هر لحظه صد لون می‌نماید که: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ» و اگر صد هزار تجلی کند هرگز یکی به یکی نماند. آخر تو نیز این ساعت حق را می‌بینی در آثار و افعال، هر لحظه گوناگون می‌بینی که یک فعل به فعلی دیگر نمی‌ماند. در وقت شادی تجلی دیگر، در وقت گریه تجلی دیگر، در وقت خوف تجلی دیگر، در وقت رجا تجلی دیگر؛ چون افعال حق و تجلی افعال و آثار او گوناگون است و به یک دیگر نمی‌ماند؛ پس تجلی ذات او نیز چنین باشد، مانند تجلی افعال او؛ آن را برین قیاس کن و تو نیز که یک جزوی از قدرت حق در یک لحظه هزار گونه می‌شوی و بر یک قرار نیستی.»

وی افزود: محی‌الدین، ذات باری‌تعالی را فاعل بالتجلی نامیده است.او معتقد است که خالق واحد هم به ذات و هم به فعل خود آگاه است.«علم به ذاتش که منشأ پیدایش افعال است، علم تفصیلی به آنهاست؛ در حالی که خود افعال هم علم تفصیلی دیگری است؛ بنابراین در فاعل بالتجلی دو گونه علم تفصیلی است: یکی در مرتبه ذات و پیش از افعال و دومی در مرتبۀ فعل که عین همان افعال است». (جهانگیری، 1361: 233)

وی افزود: مولانا معتقد است اگر خداوند، بر کوه در نقاب و پرده روی نماید و تجلی کند، آن‌را به درخت و گل و سبزه می‌آراید؛ اما اگر بی‌حجاب تجلی کند، حتی کوه استوار را ذره‌ذره و زیر و زبر می‌کند و در این رابطه می‎گوید: «اگر جمال حق بی‌نقاب روی نماید، ما طاقت آن نداریم و بهره‌مند نشویم؛ به‌واسطه این نقاب‌ها مدد و منفعت می‌گیریم. این آفتاب را می‌بینی که در نور او می‌رویم و می‌بینیم و نیک را از بد تمییز می‎کنیم و در او گرم می‌شویم و درختان و باغ‌ها مثمر می‌شوند و میوه‌های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می‌گردد؛ معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر می‌شوند. اگر این آفتاب ـ که چندین منفعت می‌دهد به وسایط ـ اگر نزدیک‌تر آید، هیچ منفعت ندهد، بلکه جمله عالم. خلقان بسوزند و نمانند. حق‌تعالی چون بر کوه به حجاب تجلی می‌کند، او نیز پر درخت و پُر گل و سبزه و آراسته می‌گردد؛ و چون بی‌حجاب تجلی می‌کند، او را ریزریز و ذره‌ذره می‌گرداند؛ «فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا» و در نهایت آنکه: «از نور خدا چیزی چون پوشیده باشد و اگر پوشیده باشد، آن نور خدا نباشد.»

این مدرس ادبیات در رابطه با اثبات وجود خدا از نگاه مولانا نیز اظهار کرد: مولانا، در فیه‌مافیه، از زبان شمس تبریز، فلاسفه و کسانی را که به جای صیقل دادن آیینه دل و زدودن زنگار از آن به‌دنبال اثبات وجود خدایند، به باد تمسخر گرفته است و در این باره می‎گوید: «فرمود: یکی پیش مولانا شمس‌الدین تبریزی ـ قدس‌الله سره ـ گفت که من، به‌دلیل قاطع، هستی خدا را ثابت کرده‌ام. بامداد مولانا شمس‌الدین فرمود که «دوش ملائکه آمده بودند و آن مرد را دعا می‌کردند که: الحمدالله خدای ما را ثابت کرد! خداش عمر دهاد! در حق عالمیان تقصیر نکرد!» ای مردک! خدا ثابت است.اثبات او را دلیلی می‌نباید. اگر کاری می‌کنی، خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن؛ و اگر نه، او بی‌دلیل ثابت است.»

وی افزود: محتوای این عبارات و لحن طنزآمیز آن، نشان می‌دهد که نزد عرفا «آنچه انسان را به خدا راه می‌نماید، هم خداست.راهنمای او نه عقل است که معتزله می‌گویند؛ نه دلیل است که اشاعره می‌پندارند... عقل که خود عاجزست جز بدانچه عاجز است راه نخواهد برد؛ به‌علاوه، عقل هم در معرفت مثل عاقل است. چنان‌که عاقل بی‌وجود دلیل، راه به جایی نتواند یافت، عقل هم بی‌دلیل، بدو نتواند رسید؛ اما دلیل واقعی بیرون از وجود خدا نیست.عقل آلت است برای عبودیت و البته اشراف بر ربوبیت از او برنمی‌آید؛ زیرا آستان ربوبیت بسیار بلند است و انسان ضعیف را ـ که ظلوم و جهول است ـ با او هیچ نسبت نیست».(زرین‌کوب،1380: 35-36) 

کنجوری گفت: حکمت ذوقی مولانا بیش از برهان و استدلال و استقراء و قیاس، به کشف و شهود پایبند است؛ چراکه عارف «وجود خدا را اثبات نمی‌کند؛ آن‌را احساس می‌کند و وجود خود را در معرض و مهب نفحات فیض او قرار می‌دهد. اینجاست که حکمت ذوقی وی حکمت عقلی را مسخره می‌کند». وجود جهان دلیل عقلی وجود خداوند است؛ همچنان‌که «کاسه را که ساخته‌اند... آنکه کاسه را قطعاً خالقی و سازنده‌ای هست و از خود نشده است، متفقٌ‌علیه است. کس را درین هیچ خلاف نیست.»

انتهای پیام
captcha