اتفاقاً متروپل، مثل دیروز تا حالا که دیگر نیست، هیچ جا توی آن آلبوم از جنوب رسیده هم نبود؛ پسرک اما ورق به ورق قد میکشید، جیغ بچگیاش از اولین برگ آلبوم به لبخند هجده، نوزده سالگیاش میرسید که مادرش، لبههای چادر به دهان، سرخی سربند «یا حسین(ع)» را روی پیشانیاش مرتب میکرد و خودش ایستاده بود جلوی اتوبوسی که با مشکی، روی پارچه جلویش زده بودند «کربلا ما داریم میآییم.»
بچهها، رزمندهها، آزادگان، شهدا؛ سه صفحه قبل از تخت سرطان و عکسهایی که مشکی مربعی را روی ترمه یک جعبه چوبی نشان میداد که از بعدش دیگر، آقاجون نبود؛ یکی از همین بچهها نشسته بود کنار یک سفره نهار، لبهایش را به اندازه اینکه «حالا وقت غذاست، نه عکس گرفتن» باز کرده بود و به دوربین روبهرو یک جور خاصی خندیده بود؛ همان عکسی که سر برادر کوچکش، نصفه از قاب آن بیرون آمده بود و آقاجون در آن هنوز خیلی جوان بود و میترا، خواهرش با سینی پر لیوان خم شده بود روی سفره و هیچ کس حواسش به دوربین نبود.
حاج خانم انگشت شستش را طبق عادت با زبانش خیس میکرد و صفحه نایلونی و زهوار دررفته آلبوم را با احتیاط ورق میزد، میخواست از بعدی و بعدتر و بعدیتر بگوید؛ آنجا که امیرحسینش هنرهای زیبا قبول شده بود، آنجا که اولین بار با اصرار دوربین خریده و عکاسی میکرده، آنجا که تازه از جبهه آمده بود، آنجا که دلتنگیِ از سر در رفته یک خط قبل اهالی خانه معلوم نیست و فقط یک عکس وجود دارد از وقتی که امیرحسین تازه برگشته بود و همه خیلی بلند میخندیدند و دور یک نفر نشسته بودند که خورشید خیلی داغی، برنزی آفتابش را محکم چسبانده بود روی پوستش و موهایش هم خیلی کوتاه بود.
گل و بته و مرغ و نستعلیق میکشید و مینوشت؛ خب امیرحسین خط و نقاشیاش خوب بود، ما چه میفهمیدیم جبهه آدم را همهکاره میکند، دیر میکرد، میگفتیم لابد کار گرفته، یعنی خودش اینطور میگفت که نگرانمان نکند؛ دستهای مهربانی داشت، این را همه از دیر آمدنش میدانستیم؛ امیرحسین وسط صفحه آخر با بوته گل زردی توی یک دست و دوربینی توی دست دیگرش نشسته بود. به حاج خانم لبخند میزد و مادرش هم از این طرف جوابش را میداد؛ آلبوم را بست، اما لبخند کنار لبش باقی ماند؛ برای پسرک 19 ساله شهیدش که هیچ وقت از دل و یاد و خاطرش نرفته بود و جای بزرگ خالیاش را هر روز صبح توی دلش پهن میکرد.
حاج خانم نشسته بود روبهروی مزار سهنبش بچهاش؛ میدانی کجا؟! گوشه ته مستطیلی که ضلع شمالی آرامگاه عطاءالله اشرفی اصفهانی را در گلستان شهدا میسازد؛ راست، مماس حاشیه سنگهایی که اگر بگیری و باز هم پایین بروی، میرسی به دنیای دستنیافته مردههای آمرزیده تخت فولاد که حاج خانم میگوید وقتهایی که دیگر خیلی دلش پر است، میرود مینشیند آنجا، کنار یک قبر زیر سایههای زیتون و چنار و توت؛ به قول خودش، کمی برای مردهها حرف میزند، قسمشان میدهد و دل خودش و همه آدمهای آن آلبوم کوچک توی کیفش را سبک میکند و برمیگردد.
حاج خانم جنوبی است؛ اگر لهجهاش هم نبود، این را میشد از شال مشکی ململ سرش که عربی بسته بود و هرازگاهی بازش میکرد و باز از نو میبست، فهمید؛ یادش بود که همه چشم باز کرده و دیده بودند امنیت دیگر نیست، خانه و محل هم رُمبیده بود روی سرشان؛ همین بود که آمدند اصفهان و بعد هم شاهینشهر؛ دلش چقدر تنگ شده بود برای روزهای بیجنگ، برای آبادان، اما اگر حالا پایش بیفتد هم، فکر نمیکند دوباره برگردد جنوب و به نظرش، آسمان خدا همه جایش یک رنگ دارد؛ میگوید «خدا اسلام را برایمان حفظ کند، رهبرمان و فرماندهانمان را زنده نگه دارد».
حاج خانم میگوید چند روز بعد از فتح خرمشهر که در خانهاش را زده بودند تا خبر شهادت پسرش را برایش بیاورند، چند کوچه پایینتر بمب خورده بود و کوچه، ولوله. از او پرسیده بودند منزل امیرحسین احمدی؟ و او کاملاً شوکه شده بود از جواب و بعدها مدام از خودش میپرسید که چه چیز شنیدن این اسم و فامیل کنار هم برایش غریب بود که چند ثانیه ماتش برد.
حالا 40 سال گذشته و باز هم هوا گاهی غمباد دلگیری از غبار را روی سر مردم خوزستان پهن میکند؛ رسوب خاکستری غلیظی که روزها تا شعاعی نامعلوم، سرب ته گلوی مردمی میشود که سهمشان از امکان نفت و برخورداریهای پس از جنگ زیاد نبود؛ دیوار ترکشهای بهجامانده روی تن شهر و آدمهایش هنوز هم خیلی درد میکند.
تاریخ دفاع مقدس و جنگ تحمیلی به روزگار دیار و مردمی گره خورده که خورشید، مجاور صفای وجودشان گاهی آنقدر کم میآورد و پایین میتابد و گاهی آنقدر سخت در آغوششان میگیرد که میگویند آب توی هور و کارون کم است و دامها در شادگان، تشنه.
«لیلا بگفتا ای شه لبتشنگان دستم به دامان، آه و الامان، از هجر اکبر مشکل برم جان»؛ هواپیمای 330 ارتش را تقدیر، 9 ماه قبلش، بیابانهای حوالی تهران زمین زد، در حالی که پسر رشید خرمشهر در آن بود، اما جای خالی محمد جهانآرا توی آزادسازی خرمشهر با هیچ چیزی پر نمیشد؛ باد توی غریبیهای بهشت زهرا میپیچید، ولی راهی برای تماس با فرمانده نبود؛ «ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته، خون یارانت پر ثمر گشته.»
خرمشهر، خوزستان و ایران هنوز هم سر هر مشکل و غائلهای که مهر «نظارتهای صوری و احداث ساختمانهای ناایمن» زیرش میخورد، اشکهایشان را با گوشه دست پاک میکنند، به رعنایی سرو، امیدوارانه قد راست کرده و ریشههایشان را باز هم صبورانه به دل امن خاک میدوانند.
به قلم ندا دستان
انتهای پیام