کد خبر: 4286688
تاریخ انتشار : ۱۵ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۵۴
یادداشتی به‌مناسبت سالروز شهادت مسلم بن عقیل

کوفه؛ سرزمین خنجرها و سراب‌ها

کوفه آن دیاری نیست که پیام‌آور دوستی و یاری باشد؛ قلم‌شان بر پیکر وعده‌ها تیغ می‌کشد و زبان‌شان گویای سراب است.

مسلم بن عقیلاز مسلم بن عقیل به حسین بن علی(ع) به نام او که حقیقت را در کلمات می‌ریزد.

ای حسین عزیزم، ای از تبار روشنی و فریاد، ای آنکه تمام صداقت و عطوفت پیامبرانه را با خود به دوش می‌کشی و پابرهنه در کوچه‌های پرسایه‌ حق و باطل قدم می‌زنی.

من اکنون که این نامه را برایت می‌نویسم، دلم غریب‌تر از تنهایی‌های شب کوفه است. تو را به خاطر می‌آورم، آن‌گاه که گام در راه حقیقت نهادی و دعوت این مردم را پاسخی درخور دادی؛ اما اکنون در این شهر سرد و بی‌روح، حقیقت را به مسلخ می‌برند و پیمان‌ها شکسته شده است.

ای پسر فاطمه، ای تنها وارث مظلومیت، تو را به خدا سوگند، پای به کوفه مگذار. نگذار دست‌های بی‌وفایی آنان، زخم دیگری باشد بر پیکرت، من را فرستادی تا حقیقت را بسنجم و محملت را مهیا سازم؛ اما آنچه دیدم، تردید بود و ریا. دیروز بر دروازه‌هایشان صف کشیده بودند و امروز در کوچه‌ها مرا به فراموشی سپرده‌اند. خانه‌های‌شان پناهم نداد و دل‌های‌شان وفایم نکرد.

ای حسین، تو را به حقیقتی که احیا می‌کنی، سوگند! مگذار خورشیدت در افق‌های کم‌فروغ این دیار غروب کند. پا به این اقلیم نگذار، که کوفه وفا نمی‌شناسد.

اینک از میان اسارت و تنهایی کوچه‌های کوفه، صدایی به آستان حریمت می‌رسانم که خونین است و اندوهگین. کوفه آن دیاری نیست که پیام‌آور دوستی و یاری باشد؛ قلم‌شان بر پیکر وعده‌ها تیغ می‌کشد و زبان‌شان گویای سراب است. اهل این خاک، دل به بیعت نمی‌سپارند، مگر آن‌گاه که نیزه‌ها سایه افکنده‌اند و شمشیرها جان می‌ستانند.

من اینجا، در قلب تیره‌ کوفه، تنهای تنها فقط با ایمان و شرف و دستانی بسته، گواهی می‌دهم که بی‌وفایی امت، دشنه‌ای‌ست بر پیکر عدالت.

به کوفه نیا، اینجا ایمان، کالایی‌ست بر سر بازار که به مکر می‌فروشند و به ترس می‌خرند. اینجا مردمان، به وقت نان، یار هر ستمگری‌اند و به وقت عافیت، دشمن هر حق‌جویی. طلایه‌داران عدل و حقیقت را در نیم‌روز بی‌رحمی، بر تیغ‌گاه می‌برند و در شب بی‌چراغ، وعده نجات می‌دهند.

برادر! طلعت تو را نباید در این جهنم تزویر، به زر بخشند. تو را حرمتی‌ست که کوفه طاقت نگاهش را ندارد.

من، مسلم، این بنده‌ کمترین تو، از ناکام‌ترین و غربت‌نشین‌ترین کوچه‌های کوفه برایت می‌نویسم. می‌نویسم با دلی خونین‌تر از زخم‌های تنم، با چشمی بارانی‌تر از شب‌های بی‌تابی‌ام.

به سویت نامه‌ها نوشتیم از شوق و بی‌تابی؛ اما اکنون که روز وفاست، کوفه سرشار از بیم و هراس گشته است. مردم سر به لاک ترس کشیده‌اند. خانه‌ها، درب‌های‌شان را بی‌صدا فرو می‌بندند و پنجره‌ها بر تو و حقیقت بسته‌اند.

امروز، این سرزمین، سرزمین غربت و بی‌کسی‌ست. دیروز تو را خواستند؛ اما امروز، جان و ایمانی ندارند تا در رکابت بایستند؛ دست‌های‌شان را پنهان کرده‌اند و دل‌های‌شان را به باطل فروخته‌اند.

کوفه شهری‌ست که قلبش در تسخیر زر و زور است. آنان که دیروز نام تو را فریاد زدند، امروز زبان به خاموشی کشیده‌اند. بی‌وفایی، لباس هر خانه‌ای شده و من، یار تو، اکنون خویش را در میان آهن و آتش تنها می‌بینم.

برادر، بر این خاک پا مگذار. در سرزمین بی‌وفایی، حقیقت را فدای ترس می‌کنند. ایمان را پشت دیوارهای شب دفن می‌کنند. من اینجا غریبم، تنهایم، بی‌پناه و بی‌هم‌زبان. اگر قدم نهی، این مردم تو را نیز تنها خواهند گذاشت.

ای پیام‌آور آزادگی، از راهی که به این وادی منتهی می‌شود، برگرد. این دیار لایق حضور تو نیست.

مولای من، آن شب که در خانه‌ هانی نشسته بودم، آخرین روزنه‌های امید را در برق چشمان مشتاق این مردم جسته بودم. به کوفه آمدم، به وعده‌ نامه‌ها، به اشارت انگشتان بی‌شمار، که هر کدام به سوی تویند، به شمایی که منتظرت‌ هستند؛ اما چه خطا کرده بودم.

این مردم قلم‌های‌شان شتابان بر کاغذ، اما شمشیرهای‌شان سقیم در نیام. کوفه، سرزمینی‌ست که داغ بر دل دارد و تردید در جان. اینجا، وعده‌ها به زودی سرد می‌شود و پیمان‌ها پیش از وفا می‌شکند.

من، مسلم، فرستاده تو، نشانه‌ یقین تو، اکنون در حصار بی‌کسی گرفتارم و صدای ضجه‌ زنان و هزار نگاه مضطرب کودکانه بر خود می‌لرزاندم.

حسین جان، نیا که این سرزمین، وطن دل‌های لرزان و مردان بی‌عهد است. من اینجا، آزرده و تنها، شاهد فروپاشی هزاران عهد هستم.

برادر! کاروانت را راهی مکن، نیا که این مردم فقط در طوفان سخن با تو هستند؛ اما در زمان خطر، پشت خویش به شمشیر نامردی‌ آورند.

کوفه سرزمین نامه است، نه مرد؛ کوفه شهر زبان است، نه جان. برگرد حسین، به حرمت پیمانی که با تو بستم و به وفایی که زیر خاک کوفه مدفون شد، برگرد.

در سرزمینی که عهد قبیله به بادی شکسته‌ است و بی‌وفایی، رسم و آیین شب است، من، مسلم ایستاده‌ام؛ تنها، چون سرو، با سایه‌ای که اینک هر دم باریک‌تر می‌شود.

مردمانی که برای آمدن تو بی‌تاب بودند، برای مردن من بی‌‌تفاوت شده‌اند. اینجا، هر درودی را بدرودی‌ست؛ هر وعده‌ای، تهی از وفاست.

تو راه غربت و شهادت را می‌دانی؛ اما اینجا، کسی برای حقیقت سر نمی‌بازد. با زبان‌شان بیعت می‌کنند و دل‌های‌شان تهی‌ست؛ زبان‌شان کلمات علی را دوست می‌دارد؛ اما عمل‌شان از بنی‌امیه است.

یا حسین، اگر می‌آیی، بدان که تنها خواهی شد؛ اگر قدم در این خاک بگذاری، خاک، تو را همان خواهد خواست که مرا خواست: تنها، بی‌کس، بی‌وفا.

آقا جانم، از میان خاک و خون، از دل کوچه‌های بی‌وفایی کوفه، از پشت میله‌های زندان غربت، صدایی ضعیف، اما صادقانه به گوش‌ات می‌رسد؛ صدایی که جز حقیقت چیزی نمی‌خواهد و جز راه تو، امیدی نمی‌جوید؛ صدایی که در سراب وعده‌های کوفیان، حقیقت عطش را نوشید.

حسین، ای وارث تنهایی‌های علی، آمدم به کوفه که خانه‌ات را آماده کنم؛ دل‌ها را گرد نام تو جمع کنم؛ بیعت را به شمشیر پیوند زنم و امید را به لب‌های تشنه‌ مردم بازگردانم؛ اما اینجا، حسین جان، زمانه دگرگون شده است. کوفه، کوفه‌‌ وفاداران نیست؛ کوچه‌هایش به مانند تاریخ، سنگ‌فرش بی‌کسان است؛ پنجره‌هایش بسته و دست‌ها از ترس بریده‌‌اند.

دیروز درب خانه‌ها به روی ما باز بود و امروز، دری نیست که بر غریب باز شود. مردمی که دیروز عاشقانه دستان‌شان را به آب بیعت شستند، امروز در آستانه‌ قیام، زل زده‌اند به شمشیرهای ابن‌زیاد؛ دیروز که شجاعتشان را داد می‌زدند، امروز ترسشان را پنهان نمی‌کنند. کفتارها بر بالای بام‌ها، برای شکافتن قلب تو انتظار می‌کشند.

نیا؛ اگر می‌آیی که یار ببینی، نیا؛ اگر می‌آیی که رسم جوانمردی ببینی، اینجا کوفه است. اینجا جز چشمان منتظر زنان بی‌پناه و کودکان گرسنه، دست یاری نیست. اینجا، حسین، کاسه‌ها لبریز از آب وعده‌اند؛ اما در لحظه‌ تشنگی، جرعه‌ای برگرفته نمی‌شود. کوفه، سرزمین نیرنگ و نقاب است. گام در آن ننِه، که  تنها و بی‌یاور خواهی شد.

ای عزیزتر از جانم، هنگامی که پا به خاک تیره‌ کوفه نهادم، دل به وعده‌های پاک این مردم سپردم. گمان بردم که اندوه فراق پدرت علی(ع) هنوز شعله‌ور است و شمشیرهای‌شان تشنه‌ عدل و قیام‌اند؛ اما امروز در این کوفه، نه شمشیرها برای فریاد حق از نیام بیرون می‌آیند، نه عهدها پابرجا مانده و نه قلوبی مانده که برای مظلومیت اهل‌ بیت(ع) بتپد. دیوارها گوش ندارند و مردم این دیار، چشمان تو را جز بر سر نیزه نمی‌خواهند.

اکنون من، مسلم بن عقیلم، اینجا ایستاده‌ام میان استقبال فریب و بدرقه‌ بی‌وفایی. تنهایم و دستانم، سرد و خالی چون دل‌های بی‌پناه آنان که پنهان در تاریکی شب، تو را رها کرده‌اند.

اکنون که این سطور را برای تو می‌نگارم، تنهایی همچون سنگ سخت زندان کوفه، بر قلبم سنگینی می‌کند. من، مسلم بن عقیل، فرستاده‌ آرزوها و جان‌نثاری‌های مردمی که اسارت دیروز را از خاطر نبرده‌اند و فردا را در سایه‌ نام تو به امید نشسته‌اند، اما امروز، ناتوان‌تر از آن‌اند که حتی دست برای یاریت بلند کنند.

بال‌های امیدی که روزی مرا به کوفه کشاند، امروز شکسته‌اند. آن مردمی که از دور نامت را فریاد می‌زدند و شب‌ها در خلوت، اشک انتظار می‌ریختند، اکنون در ازدحام شک و ترس، خاموش و خاموش‌تر گشته‌اند. دیروز همه زبان‌ها به تعریف تو گشوده بود و امروز، همه چشم‌ها از ترس شمشیر حکومت، بر حقیقت بسته شده است. جوانه‌های عشق به عدالت در بیابان دل‌های خشکیده باران نمی‌یابند. جامه‌ نصرت در باد بی‌وفایی کوفیان، به بند خاک می‌افتد.

راهی که قرار بود در آن، پرچم حق بر دوش کشی، اینجا شانه‌ای برای یاریت نمانده است. اینان، مردمی‌اند که فردا کنار فاتح خواهند ایستاد، هر آنکه باشد و امروز ترجیح می‌دهند در سایه‌ دیوارها پنهان بمانند. هرکه به تو نامه نوشت، امروز نامه‌ بی‌وفایی خود را با خاموشی مهر زده است.

ای کوکب هدایت، به کوفه میا؛ که این شهر سال‌هاست دستانش را با غسل خیانت شسته است.

برادرم، ای مقتدای فرداها، تو را به آن عشقی که از مادر بردی، به آن اشکی که شبانه می‌ریزی، به کوفه میا. برگرد، پیش از آنکه شمشیرها بر گلوی عشق فرود آیند.

مهدی رجبی

انتهای پیام
captcha