در میان غبار قرنها، هنوز صدایی از شیراز میرسد؛ صدایی که از راز، عشق و حقیقت میگوید. حافظ نه فقط شاعر غزلهای دلانگیز، که نگهبان روح ایرانی و آینه اندیشه جاودانه انسان است. شعر او از مرز زمان گذشته، به زبان دل تبدیل شده است؛ زبانی که قرنهاست در فالها، در جشنها و در سکوت شبهای اندیشه تکرار میشود. در روزگار ما نیز بازخوانی آن نه بازگشت به گذشته، بلکه سفری دوباره به درون خویش است؛ سفری به جهان لسانالغیب.
در میانه قرن هشتم هجری، زمانی که ایران روزگار پرآشوبی را از سر میگذراند، کودکی در شیراز به دنیا آمد که قرار بود زبان دل و اندیشه نسلها شود. خواجه شمسالدین محمد حافظ، شاعری بود که در دل ناامنیها و کشمکشهای سیاسی، جهانی از معنا، عشق و خرد بنا کرد. شعر او پاسخی به بیثباتی دورانش بود؛ پاسخی نه از جنس سیاست، بلکه از جنس بینش و زیبایی. در روزگاری که شمشیرها سخن میگفتند، او به نیروی کلمه ایمان داشت.
حافظ از همان آغاز، شاعر لحظههای تردید و امید بود؛ شاعری که در برابر قدرت، به زبان رمز و ایهام پناه برد تا حقیقت را از تیغ سانسور برهاند. همین پناهبردن به استعاره و چندلایگی، شعر او را به متنی جاودانه تبدیل کرد که هر نسل میتواند آن را از نو بخواند و معنایی تازه بیابد.
حافظ را نمیتوان در قالبی واحد گنجاند. او نه صرفاً عارف است، نه عاشق صرف، نه فیلسوف خشک. در شعرش، عشق و عقل، عرفان و زندگی، شک و ایمان در گفتوگویی دائمیاند. اگر مولانا در سماع شور میآفریند، حافظ در تأمل لبخند میزند. نگاه او به جهان ترکیبی است: جهان پر از رمز است؛ اما زیبایی راهی برای درک این رمزهاست.
او به زبانی شاعرانه از فلسفه زیستن سخن میگوید: اینکه انسان در میان تناقضهای عشق و خرد، باید راه خود را بیابد. حافظ نه زاهد است، نه رند بیقید؛ او رند عارف است، کسی که به عمق معنا مینگرد؛ اما در عین حال از لذت زندگی غافل نیست.
این دوگانگی درون شعر او همان چیزی است که آن را جاودانه میکند. در هر بیت، حقیقتی وجود دارد که هم دل را مینوازد، هم اندیشه را به چالش میکشد.
لقب «لسانالغیب» به حافظ فقط از سر احترام نیست؛ این لقب اعترافی به قدرت شگفتانگیز زبان او در کشف و بیان ناشناختههاست. شعر او همانقدر که زمینی است، آسمانی نیز هست و وقتی میگوید: «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید»، نهتنها دعوت به عشق، بلکه هشداری فلسفی است؛ یعنی بیعشق، زندگی بیمعناست.
لسانالغیببودن یعنی سخنگفتن از غیب زندگی، از آن لایههای ناپیدایی که در ظاهر جهان پنهاناند. در شعر حافظ، کلمات پوستهای دارند که با هر خوانش میشکند و معناهای تازه میزاید. شاید همین راز سبب شده که دیوان حافظ در خانه هر ایرانی، نه فقط کتاب شعر، بلکه همچون آیینه دل حضور داشته باشد.
کمتر شاعری چنین حضوری در زندگی مردم یافته است. فالگرفتن با دیوان حافظ، سنتی است که از قرنها پیش تا امروز ادامه دارد؛ آیینی که پیوند مردم را با شعر و فرهنگ حفظ کرده است. وقتی دست بر دیوان میگذاریم و بیتی میخوانیم، درواقع در حال گفتوگو با حافظیم. او دیگر شاعر گذشته نیست، همصحبت امروز ماست.
حافظ در حافظه جمعی ایرانیان، نه فقط نماد شعر، بلکه نماد خرد، زیبایی و امید است. در غم و شادی، در جشن و سوگ، نام او بر سر زبانهاست. شعرش تسلی میدهد، هشدار میدهد، لبخند مینشاند و گاه پرده از ریا برمیدارد. در جهانی که ارزشها گاه گم میشوند، حافظ چراغی است که مردم را به یاد خویشتن بازمیگرداند.
از قرن هشتم تا امروز، کمتر نویسنده یا شاعری در ایران و حتی جهان از سایه حافظ بیرون بوده است. شاعران پس از او، از بیدل و صائب تا نیما و فروغ، هر یک به نوعی با او گفتوگو کردهاند. در غرب، گوته با شگفتی دیوان شرقی غربی خود را در پاسخ به حافظ نوشت و او را شاعر جهانی نامید.
اما نفوذ حافظ فقط در شعر نیست؛ اندیشه او در فلسفه زندگی ایرانی نیز جاری است. واژههایی چون «رندی»، «راز»، «می» و «خرابات» دیگر فقط استعاره نیستند، بلکه به مفاهیم فرهنگی تبدیل شدهاند. حافظ توانست از شعر، زبانی برای تفکر بسازد؛ زبانی که هم به دل مینشیند، هم ذهن را میجنباند.
در دنیای مدرن که سرعت و مصرفگرایی بر بسیاری از جنبههای زندگی چیره شده، شعر حافظ هنوز زنده است. نسل جدید هرچند در فضای مجازی زندگی میکند، همچنان در بیتهای حافظ آرامش و هویت میجوید. بسیاری از مفاهیم شعر او مثل آزادی اندیشه، عشق به حقیقت و طعنه به ریا، امروز بیش از همیشه معنا دارند.
شاید راز ماندگاری حافظ همین باشد: او از انسان سخن میگوید، نه از زمان. دغدغههای او جاودانهاند؛ چون بر محور تجربه انسانی میچرخند؛ عشق، مرگ، امید، ریا و جستوجوی معنا؛ آنچه انسان دیروز و امروز را به هم پیوند میدهد.
۲۰ مهرماه، روز بزرگداشت حافظ، فقط مراسمی فرهنگی نیست؛ فرصتی برای نگریستن دوباره به خود است. بزرگداشت او یعنی احترام به خرد جمعی، به هنری که قرنهاست ایرانیان را گردهم میآورد.
اما این آیین اگر قرار است زنده بماند، باید فراتر از تکرار واژهها برود. باید بهانهای برای گفتوگو درباره معنای زیستن، جایگاه انسان در جهان و نسبت عشق و عقل در زندگی امروز باشد.
حافظ در هر دوره به شکلی تازه زنده میشود؛ برای یکی مفسر عشق است، برای دیگری فیلسوف و برای دیگری معلم آزادی؛ اما در همه این چهرهها، روحی واحد جریان دارد: انسانی جستوجوگر معنا. شعر او همچون آیینهای است که هر نسلی چهره خود را در آن میبیند و پاسخی به پرسشهای خویش مییابد.
جاودانگی حافظ از جنس سنگ و مجسمه نیست، از جنس زبان و احساس است. او به ما آموخت که شعر میتواند جهان را دگرگون کند؛ نه با فریاد، بلکه با لطافت و اندیشه.
و شاید راز لسانالغیببودنش همین باشد که او زبانی دارد که از دل میگوید؛ اما مخاطبش همواره انسان است؛ انسانی که میان شک و ایمان، زمین و آسمان، در جستوجوی خویشتن است.
مریم فلاحتی
انتهای پیام