نام «محمد خشاپور» برای بسیاری از مردم خطه کاشان، تداعیکننده مردی آرام، خندان و بیادعاست؛ کسی که صدای قرآن سحرگاهیاش همسایهها را برای نماز بیدار میکرد و در دل سختیهای خدمت، فقط یک آرزو داشت؛ اینکه در راه خدا قدم بردارد و رضایت او را به دست آورد. دوم تیرماه سال جاری، هنگامی که رژیم صهیونیستی پادگان شهید حبیباللهی اهواز را هدف قرار داد، محمد خشاپور به آرزوی دیرینهاش رسید و پیکرش، گواه صبر، تواضع و مردانگی سالهای زندگیاش شد. اکنون در خانهای که جایش خالی، اما یادش پررنگتر از همیشه است، همسرش، طیبه عرب در گفتوگو با خبرنگار ایکنا از اصفهان، از روزهای زندگی با او، ایمان و مهربانیاش و دلتنگی بیپایان دخترانشان میگوید؛ دلتنگیای که فقط با باور به جایگاه رفیع شهید تسکین مییابد. گفتوگوی پیش رو، روایت صمیمانه همسر شهید از زندگی مردی است که آرام زیست، عاشقانه خدمت کرد و سبکبال به شهادت رسید.
طیبه عرب هستم، متولد ۱۳۶۸ و همسر شهید محمد خشاپور. محمد متولد ۱۳۶۳ در خانوادهای مذهبی بود. پدرش سه سال پیش فوت کرد و مادرش خانهدار است. او سه خواهر و دو برادر دارد و دوم تیرماه سال جاری، در تجاوز رژیم صهیونیستی به پادگان شهید حبیباللهی اهواز، به شهادت رسید.
شهید خشاپور بسیار مهربان، صبور و باگذشت، مظلوم و خانوادهدوست بود و فرزندانمان و بچههای خواهر و برادرش را بسیار دوست داشت و به ما محبت فراوانی میکرد. نسبت به پدر و مادر خودش و پدر و مادر من با ادب و احترام بسیاری رفتار میکرد و تمام تلاشش این بود که خانوادهها را راضی نگه دارد. به نماز اول وقت و نماز جماعت اهمیت بسیاری میداد و تقریباً هر روز صبح بعد از نماز، با صدای خوب و دلنشینی که داشت، قرآن میخواند. بعد از شهادتش نیز همسایهها میگفتند که با صدای قرآنخواندن محمد برای نماز بیدار میشدیم.
به مسجد علاقه داشت، دعاخوان و مداح اهل بیت(ع) بود، به امام حسین(ع) و شهدا ارادت خاصی داشت و بسیاری از مداحیهایش نیز درباره شهدا بود. در مسجد هر کار و فعالیتی که بود، انجام میداد؛ از مداحی و شرکت در گروه سرود تا کفشداری. هر کاری که بود، دوست داشت انجام دهد و به بهترین شکل هم انجام میداد.
محمد بسیار صبور و آرام بود و هر کار و مسئولیتی که بر عهدهاش بود، به بهترین شکل انجام میداد. مادرش همیشه میگوید: «اگر کاری داشتم که به محمد میگفتم، هیچوقت نه نمیگفت و سعی میکرد فوراً انجام دهد.» با اینکه بیشتر اوقات در مأموریت بود، ولی اگر کاری بود، همه تلاشش را میکرد تا آن کار را به بهترین شکل انجام دهد.
در طول زندگی، موقع مشکلات و نگرانیها، محمد به من دلگرمی میداد و اکثر وقتها که مشکلی پیش میآمد، میگفت: «نگران نباش و غصه نخور.» همیشه سعی میکرد من را آرام کند و دلگرمی بدهد و من از داشتنش بسیار خوشحال بودم.
وقتی با هم ازدواج کردیم، محمد دو سه سالی بود که در نیروی انتظامی خدمت میکرد. بعد از پنج سال خدمت در نیروی انتظامی، نزدیک به یک سال و نیم تا دو سال شغل آزاد داشت؛ سپس به پیشنهاد یکی از دوستانش به سپاه رفت. محمد پایه یک داشت، راننده بود و برای شغلش ارزش قائل بود، آن هم با تمام سختیهایی که داشت.
اگر اطرافیان میگفتند حقوق و مزایا کم است و بهتر است شغلش را تغییر دهد، خودش میگفت: «من این شغل و مسیر را دوست دارم.» با اینکه مشکلات و سختیهای بسیاری را تحمل میکرد، باز هم مسیری را که انتخاب کرده بود، دوست داشت و میگفت: «اگر همه بخواهیم بگوییم کار و رانندگی در سپاه سخت است و خطراتی دارد، نمیشود؛ بالاخره باید یکی باشد که رانندگی کند و این کار را انجام دهد.»
در روزهای جنگ، برخی از آشنایان یا اطرافیان که با محمد تماس میگرفتند یا او را میدیدند، از اوضاع جنگ سؤال میکردند یا نگرانیهایی داشتند. محمد بسیار آرام و با اعتماد به نفس به آنها دلگرمی میداد. یادم هست در روزهای آخر جنگ، به یکی از دوستانش که نگرانیهایی داشت، گفت: «اصلاً نگران نباشید؛ ما پیروزیم و پیروزی از آن ماست.»
مردم منطقه ما و همرزمان محمد، از او با ویژگیهای چون خندهرویی، مهربانی، آرامش و جذبه داشتن یاد میکنند. محمد با مردم، همکاران، دوستان و آشنایان با احترام رفتار میکرد. هیچوقت نمیخواست کسی از او ناراحتی داشته باشد و با گذشتی که داشت، سعی میکرد همه را راضی نگه دارد. خیلی وقتها شاید حق خودش پایمال میشد، ولی حرفی نمیزد تا مبادا کسی ناراحت شود.
محمد از زندگی و خانوادهای که بسیار دوست داشت، گذشت تا در راه خدا خدمتی کرده باشد. همیشه در زندگی هر کاری میکرد، برای خدا و در راه خدا بود، بدون هیچ چشمداشت و توقعی. میگفت: «فقط خدا باید کار ما را ببیند.» حلال و حرام برایش بسیار اهمیت داشت و حساسیت به خرج میداد. بعضی مواقع اضافهکاریهایی را که داشت، ثبت نمیکرد تا اگر یک وقت کمکاری شده باشد، جبران شود و حقی به گردنش نباشد.
دخترها پدرشان را بسیار دوست داشتند، همانطور که محمد هم بچهها را بسیار دوست داشت؛ چون هم برایشان پدر بود و هم دوستی مهربان. فاطمه وقتی از پدرش صحبت میکند، همیشه از مهربانی او میگوید. من هم اول از خدا و بعد هم از همسر عزیزم میخواهم به من کمک کنند تا فاطمه و رقیه را به بهترین شکل بزرگ و تربیت کنم تا جزو یاران و سربازان امام زمان(عج) باشند و بتوانم در آخرت هم روسفید باشم.
بعد از شهادت محمد، ما روزگار سختی را سپری میکنیم. دلتنگی، من و دخترانم را واقعاً اذیت میکند. اکنون تمام دلخوشی من این است که محمد به آرزویش رسیده و جایگاه خوبی دارد و اگر خدا این صبر را به ما نمیداد، یک لحظه هم نمیتوانستیم زنده باشیم. از مردم هم سپاسگزارم که از لحظه شهادت تا اکنون، ما خانواده شهید را تنها نگذاشتند و با ما همدردی و همراهی کردند.
انتهای پیام