هنگام ظهر بود و نوای دلنشین اذان در شهر «وان» به گوش میرسید. همراه دوستم فاطمه، پس از ساعتها قدم زدن و تماشای مغازهها، به مسجدی در نزدیکیمان رفتیم که نامش «عمر» و مربوط به دوره عثمانی بود. پس از ورود، اولین نکتهای که نظرم را جلب کرد، فضای محدود قسمت زنانه در برابر قسمت مردانه بود؛ سالن بزرگی به مردان اختصاص داشت و فضایی کوچک و در کنج به زنان. سقف مسجد بسیار مرتفع و گنبدیشکل بود و اسامی «الله»، «محمد» و خلفای راشدین نیز بر دیوارهای بلند آن نقش بسته بود؛ همچون مساجد تاریخی ما دارای کاشیکاری و نقش و نگار بود و رنگهای آبی و سبز نیز بیش از سایر رنگها چشمنوازی میکرد. لوستر بزرگی هم که شباهتی به لوسترهای مورد استفاده ما نداشت، در قسمت مردانه آویزان بود؛ دو حلقه کوچک و بزرگ متصل به هم که دور تا دور آنها را لامپهای روشن تشکیل میداد.
عدهای از زنان طبق شیوه اهل سنت که به آن «تکتف» میگویند، دستانشان را در کنار پهلو جمع کرده و بدون داشتن مهر مشغول خواندن نماز بودند. من و فاطمه نیز در گوشهای از مسجد مهیای نماز شدیم. سجاده کوچک جیبیام را از کیف درآوردم و قرار شد به نوبت از مهر داخل آن استفاده کنیم. ابتدا فاطمه به نماز ایستاد. او اهل همدان است و به لطف تماشای فیلم توانسته زبان ترکی استانبولیاش را خوب تقویت کند، بهطوری که برای صحبت کردن بهویژه هنگام خرید، خودکفا بودیم.
از آنجا که فاطمه مهارت خوبی در ارتباط گرفتن با دیگران داشت، بعد از اتمام نمازش، همصحبتی برای خود پیدا کرد. دختری جوان با نوزادی در بغل کنارش نشسته بود. نمازم که تمام شد، به جمعشان پیوستم. با اینکه چیزی از زبان ترکی نمیدانستم و بیزبانیام در کنار فاطمه به چشم میآمد؛ اما زبان بدن بهویژه چشمها را به خوبی میفهمیدم. لبخند، اولین راه ارتباط میان من و دختر جوان شد. نامش دیلان بود، 21 سال داشت و کودک شیرخوارهاش به نام حمزه در آغوشش بود.
فاطمه حرفهای او را برایم ترجمه میکرد. چرایی استفاده از مهر برای نماز، اولین پرسش دیلان بود. فاطمه نیز در پاسخ به عقاید شیعه در این خصوص اشاره کرد. 99/8 درصد از جمعیت ترکیه را مسلمانان اهل سنت تشکیل میدهند و شمار شیعیان در این کشور بسیار اندک است؛ بنابراین آن مسجد برای ما و دیلان، میعادگاهی بود تا با مذهب یکدیگر بیشتر آشنا شویم.
دیلان نام فاطمه را قبلاً پرسیده بود و بعد از آنکه من به جمعشان پیوستم، نام مرا هم جویا شد. با شنیدن نام «زهرا» لبخند زد. میخواهد نامش را به «حمیرا» تغییر دهد. علاقهاش به اسم حمیرا هم بهدلیل لقبی بود که پیامبر(ص) به همسر خود عایشه داده بود. در طول صحبت هر بار نام پیامبر(ص) بر زبان هر کداممان جاری میشد، دیلان دستش را روی قلبش میگذاشت و صلوات میفرستاد.
فاطمه که هر لحظه بیشتر خود را در نقش سفیر فرهنگی ایران در ترکیه تصور میکرد، از مردم ایران، امامان شیعه و نوادگان پیامبر(ص) مختصری برای دیلان توضیح داد. از میان صحبتهای او، نام حسین(ع) و پیادهروی اربعین به گوش دیلان آشنا بود. او نیز در طول صحبت به چهار فرقه اصلی اهل تسنن، یعنی حنبلی، شافعی، مالکی و حنفی اشاره کرد و خود را از حنفیان نامید. از میان مسلمانان ترکیه، حنفیها بزرگترین گروه بهشمار میروند که عمدتاً در مرکز و غرب این کشور ساکن هستند.
چادر من و فاطمه، شگفتی دیگری برای دیلان بود؛ چون اغلب ایرانیانی که در ترکیه دیده بود، ظاهر متفاوتی با ما داشتند. دیلان در پاسخ به احساسات قلبی ما گفت: «مسلمان، مسلمان را دوست دارد» و قند آن جمله، لبخند عمیقی بر لبهای هر سه نفرمان آورد. آن مسجد درواقع موجب تلاقی اندیشه مذاهب اسلامی با یکدیگر و نقطه پیوند ما با دختری از اهل سنت شد که خاطره آن گفتوگو را برای همیشه در حافظه هر سه نفرمان ثبت کرد. گرفتن عکس یادگاری چهارنفره نیز پايانبخش گفتوگوی ما بود.
زهرا مظفریفرد
انتهای پیام