کد خبر: 4085643
تاریخ انتشار : ۲۳ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۸:۱۰

مغناطیس حسین(ع)

بیش از این نباید از این دریای خروشان که به سمت معدن انرژی و آهن‌ربای پرقدرت این روزها می‌روند، جا بمانیم. همه به راه افتادیم، به سمت همان آهن‌ربا؛ با هر قدم، به او نزدیک‌تر می‌شدیم، قلب‌هامان تپان‌تر و پرنورتر و اشک‌هامان روان‌تر بود.

بین الحرمین

اول، از نیوزلند تا نجف. نون تا نون.

پشت کتانی‌ام را بالا می‌کشم. این کتانی‌‌ها، رفقای خوبی برای مسیرهای سخت و طولانی پیاده‌روی هستند. از وقتی قرار این سفر را گذاشته‌ایم، دل در دلم نیست. تعریف سفر به شرق را در کتب مستشرقین زیاد خوانده‌ام؛ از بام‌های گنبدی‌شکل بگیر تا قدم زدن در صحراهای پر از شن، تا لبخند خورشید روی صورت، همیشه وسوسه‌ای قدرتمند برای دعوت من به شرق بوده‌اند.

هدفون را در گوشم محکم می‌کنم، زیپ گرمکن را بالا می‌کشم و با فراغ خاطر به سمت فرودگاه حرکت می‌کنم. از وقتی طاووس جنت، همان نام کاربری غریب در فیسبوک، پیام و لوکیشن این سفر را به گروه‌مان داد و از لوازم سفر گفت، همه از ماگ بگیر تا مسواک، شارژر، کتاب، دفترچه، خودکار و لباس‌های شخصی اسپرت، مدت‌هاست در ساکم کنار هم نشسته‌اند و در انتظار عاقبت این سفر هستند. امیدوارم مثل بقیه سفرها، با این تیم جهانگردی‌مان خوش بگذرد. هر چند ما همه با هم تصمیم گرفتیم.

همه چیز از یک بعد از ظهر معمولی شروع شد که با ذوق پیشنهاد جدید، فیسبوک را باز کردم و وقتی اکانت طاووس جنت، پیشنهادش را مطرح کرد، اول مطمئن بودم جورج و آدام مخالفت می‌کنند، چون جورج اصولاً از کویر و بیابان و دشت لذت نمی‌برد، آن هم در مشرق و در جایی که هیچ پدیده مدرنی نیست. جورج، آدم منطقی و شیک‌پوش، ولی به شدت پست مدرن است و سلایق بیش از حد ناسیونالیستی اروپایی‌اش، اجازه نمی‌دهد که مثل سایر اعضای گروه به سفر شرق علاقه نشان دهد.

اما وقتی طاووس جنت با آن قیافه جذاب شرقی و چشم‌های براقش در وب‌کم زل زد و از لذتی گفت که با قدم زدن در این راه در انتظار ماست، همه تصمیم گرفتیم این‌بار پا در کفش شرقی‌ها کنیم و در خیابان‌ها و چه می‌دانم، احتمالاً بیابان‌های پر از خاکشان راه برویم، ولی نمی‌دانم چرا قلبم این‌قدر بی‌تاب است. برای این سفر، ذوق عجیبی دارم. معمولاً شب‌ها ساعت 12، چراغ خواب کنار تختم را که خاموش می‌کنم، بی‌آنکه مسئله‌ای ذهنم را درگیر کند، می‌خوابم، ولی دیشب با اینکه خیلی خسته بودم، تازه تصورات عجیب و غریب توی سرم تاب خورد. تا حدود دو بیدار بودم. صبح هم خواب دیدم، دارم به سمت خورشید حرکت می‌کنم، خورشیدی که خیلی قرمز است و در انتهای شرق خودنمایی می‌کند.

سوت نچسب تیک‌آف هواپیما بعد از نزدیک یک روز پرواز، در گوشم می‌پیچد و پای من برای اولین بار به بیابانی در مشرق‌زمین در سرزمین عراق می‌رسد. در هواپیما، از آفریقایی، ایرانی، اروپایی و آمریکایی آن‌قدر بودند که اصلاً احساس غربت نمی‌کردم، اما اینجا پر است از مردان بلندقامت سبزه‌رویی که با زبان شیرین عربی حرف می‌زنند و اشلونچ اشلونچ بارمان می‌کنند.

اسمیت و کیت، یک‌سره مشغول شوخی و خنده‌اند. تیم ما شعارهای عجیب و غریبی دارد که همه به آن پایبند هستیم، مثلاً هیچ وقت الکل نمی‌نوشیم، روزی یک ساعت ورزش می‌کنیم و نزدیک به پنج سال است که به مکان‌های تفریحی دنیا، دسته‌جمعی سفر می‌کنیم. روابط بی‌در و پیکر نداریم و اهل تعصبات دینی و ملی هم نیستیم. از نظر ما، هر کس در آیین و ملیتی که دارد، می‌تواند برترین باشد. مهم این است که انسان باشیم. اسمیت را سه سالی است که می‌شناسم، مترجمی خوانده، قدی بلند و موهایی خرمایی دارد و صورتی که نگاه نافذش، ریزی چشمانش را می‌پوشاند. ازدواج کرده و سه فرزند دارد و بسیار آدم خوش‌مشربی است.

کیت برخلاف من، دختری 20 ساله، اما پرهیجان و در هر برخوردی، هم جذاب است، هم کلی آدم جذاب پیدا می‌کند. اصلاً انگار چشمانش جذاب‌یاب هستند و دنیا را با چنین عینکی محک می‌زند.

روبرتا هم دختری قدبلند با موهای قهوه‌ای‌ست که لطافت روحی‌اش از ظرافت چهره‌اش پیشی گرفته و لبخند عضو لاینفک صورتش است، آن‌قدر لبخند با صورتش انس گرفته که اصلاً انگار چشم‌هایش هم لبخند می‌زند. 25 ساله است، دو فرزند دارد و همسری که البته عشقشان نتوانسته هنوز او را خانه‌نشین کند. در واقع، شوهرش به خوبی جهانگردی همسرش را پذیرفته و اصلاً این سفرها را درمان روح کاوشگرش می‌داند.

جک هم مرد جوان مجردی است که هیکل چهارشانه‌اش، خیلی از دخترها را عاشقش کرده، اما تا جایی که برای گروه گفته، هنوز دم به تله کسی نداده و به قول خودش، رهایی جهانگردی را با تله روابط عاشقانه محدود نکرده و من با همه این اوصاف، عاشق گروه و تهعدات و اعضایش هستم.

دوم، نجف، شارع‌الرسول.

حالا که این چهره‌ها را می‌بینم، کمی هول برم داشته است، تا اینکه طاووس جنت را می‌بینم با همان آی‌دی که انگار با فونت ۴۰۰، روی یک برگه A5 نوشته و از گوشه شارع‌الرسول، با نگاهش روی ما قفل کرده است. مثل همیشه، برقی که معلوم نیست از شیطنت است یا مظلومیت، که غالباً در نگاه شرقی‌هاست، از مردمک سیاه چشم‌هایش می‌جهد و ظاهر شوریده، ژولیده و جذابش را جذاب‌تر می‌کند. با لهجه‌ای نه چندان آمریکایی شروع به صحبت می‌کند.

کنار شارع‌الرسول قرار گذاشته‌ایم. کجا هست؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم در کره زمین و در قاره آسیا، در همسایگی ایران، کشور عراق وجود دارد و من اکنون در شهر نجف، در شارع‌الرسول هستم. حالا اما وسط هزاران آدمی ایستاده‌ام که انگار با سرعت و هدفمند، پا می‌کوبند و بین راه به جایی یا به کسی، دقیق نمی‌دانم که در افق نگاه‌هایشان هست، چشم دوخته‌اند. برایم جالب است که انگار کل راه در حال سخن گفتن هستند، چون گوشه چشم خیلی از مردها و زن‌ها خیس است. باید اعتراف کنم، با اینکه شاید خیلی از مکان‌های دنیا را دیده باشم، اما از لحاظ مردم‌شناسی، لااقل تا حالا در این سفر، از همه سفرها پیشی گرفته‌ام و در حد یک ترم در بهترین دانشگاه‌ها می‌توانم مطلب بیاموزم.

اما این‌ها فقط بخشی از چیزی است که اینجا حس می‌کنم. اینجا، اتمسفری عجیب بر همه حاکم است. با اینکه همیشه چشمان سبز و صورت سفیدم، نظر همه را به خود جلب می‌کرده، اما اینجا عجیب احساس امنیت دارم. نگاه مردمان در نگاه کوتاهی با من، از من می‌گذرد و به همان افقی خیره می‌ماند که خیلی مایلم زودتر برسم و ببینم چه چیزی آنجاست که مردم را مثل یک آهن‌ربای قوی، این‌گونه به سمت خود می‌کشد.

در کشور ما و در تمام کشورهایی که تاکنون سفر کرده‌ام، هرگز ندیده‌ام که مردم برای دیگران بدون دریافت مزد، کاری انجام دهند، اما در طول این چند کیلومتر، خیلی‌ها غذای رایگان و حتی مکانی برای استراحت به دیگران می‌دهند و یک جوری، انگار همه مهمان هستیم. مردم اینجا معتقدند نوه پیامبر، مهمان‌شان کرده است و عراقی‌ها به اعتقاد خودشان، از این مسافران پذیرایی می‌کنند، کسانی که آمده‌اند تا در حرم امام شیعیان، نماز و دعا بخوانند و به قول خودشان، زیارت کنند. آنها در ازای این مهمان‌نوازی، هیچ پولی دریافت نمی‌کنند و جالب است که انگار وسوسه هم نمی‌شوند. من حتی یک 10 دلاری به سمت مردی گرفتم تا در مقابل نان خوشمزه و خوراک ماهی که به من داد، آن را بگیرد، اما او بی‌آنکه به من دست بدهد، دست‌هایش را به هم چسباند و فقط جمله‌ای گفت که معنایش را نفهمیدم، اما عبارتی عربی شبیه این بود: «للحسین. نسألکم الدعا».  

قرار است امشب وقتی قبل از شام، یکدیگر را دیدیم، طاووس جنت همه چیز را برای‌مان شرح دهد. آخ که چقدر مشتاقم راجع به این مردم و چرایی کارهایشان و به‌خصوص همان آهن‌ربای قوی که انگار در افق نگاهمان هست، بدانم. دارم برای شب لحظه‌شماری می‌کنم.

شب، عمود ۴۱۲

در اروپا و سرزمین مادری من، همیشه حتی روزهایی هم که آفتاب آه کم‌زورش را مثل یک پتوی نازک روی سرمان پهن می‌کند، باز هم شب‌های ابری داریم، اما اینجا، آسمان مثل یک پیراهن شب زنانه مشکی، پر است از ستاره‌های درخشان. اگر اندکی بیشتر از نجوم می‌دانستم، می‌شد تمام صور فلکی را در آن پیدا کنم. تا الان، دب اکبر و اصغر، شکارچی و البته ستاره قطبی را پیدا کرده‌ام. واقعاً درست است که جهانگردان اعتقاد دارند اگرچه زیبایی و سرسبزی طبیعت، خیال‌انگیز است، اما کویرگردی، یکی از خاطراتی‌ترین گردش‌ها می‌شود.

کمی پیش، یک دخترک عراقی حدوداً چهارساله، با لباس مشکی و شالی که به زیبایی دور سرش پیچیده بود، با چشمانی شرقی، درشت، مشکی و بانفوذ در چشمانم زل زد و یک گل سر و شال رنگی زیبا به من داد. به گمانم گفت: «لزوار الحسین» و همزمان، دو پیرمرد با عرق‌چین که یکی هیکلی درشت و عربی داشت و دیگری انگار عرب نبود، اما رفیق پیرمرد بود، روی سرش دست کشیدند و با هم گفتند: «یا رقیه».

فایده ندارد. این‌جوری چیزی دستگیرم نمی‌شود. باید از طاووس، راجع به همه این کلمات و حس‌ها بپرسم. کسی آب تعارف می‌کند. طعم آب فوق‌العاده است. یاد یکی از سفرهایی افتادم که در میانه کوه، با همین کیت و آدام، یک چشمه پیدا کردیم و تا توانستیم، از آن نوشیدیم.

بالاخره، سر و کله باقی اعضای گروه هم پیدا شد.

ـ اوه، خوش اومدی اسمیت.

ـ شما از کی منتظر هستید؟

ـ اوه ما به خاطر عکس‌برداری، کمی زودتر اومدیم، اینجا منظره انسانی زیبا زیاد داره.

ـ راست می‌گی. سفر فوق العاده‌ای میشه.

‌طاووس جنت که البته نفهمیدم با شمایل مردانه‌اش، چرا چنین اسمی برای اکانتش انتخاب کرده، با دست پر، از راه می‌رسد. روی دوشش، یک دوربین فیلمبرداری است که احتمالاً مربوط به کارش است و توی دستش، چند خوراکی دارد و همه‌ ما را که چند ساعتی از پیاده‌روی‌مان می‌گذرد، خوشحال می‌کند، طوری که اسمیت با خوشحالی آنها را از دست طاووس می‌قاپد و طاووس از خودش شروع می‌کند، با لهجه‌ای که چندان در آمریکایی بودنش موفق نبوده، اما به طرز محسوسی از تلفظ بریتیش بهتر است: اسم من علی سلیمانی است، بازیگر، کارگردان، مجری و خب بقیه‌اش را هم که می‌دانید. همه با تکان سر تأییدش کردیم. «اینجا مردم به سمت سرزمین کربلا حرکت می‌کنند»، بعد از اینکه همه ما، کربلا را تلفظ کردیم، از مکان درد و بلا بودن آن سرزمین گفت، طوری‌که از اولین برخورد آنها با این سرزمین، همه به بودن در آن رضایت داده‌اند و حتی مرد جوان خوش‌قامتی که در عاشورا توسط مردم کوفه کشته می‌شود، با پدرش همراهی می‌کند و حاضر است جانش را فدا کند. مردی که نواده پیامبر مسلمانان بوده و قریب هزار و چهارصد و اندی پیش، در این سرزمین، به وحشیانه و نامردانه‌ترین وجه، کشته شده و تعدادی از فرزندان، دوستان و اقوامش هم خود را قربانی او کرده‌اند و این‌طور که او می‌گفت، همه از دوستان خدای مسلمانان بوده‌اند.

او از دخترکی سه ساله گفت که در مسیر کاروان اسرا، از فراق پدر، دق کرده است. از مادری که در حسرت شیر دادن به شش ماهه‌اش گریه‌ها کرده، اما حتی به خودش حق نداده که در جستجوی جسم پسرش بربیاید و به همسرش طعنه‌ای بزند. از خواهر و برادری گفت که اگر قدرت برتر او که امامش می‌خوانند، نبود، از داغ یکدیگر دق می‌کردند و دست برادر، قلب خواهر را آرام کرده است.

این حرف‌ها و قصه خداحافظی حسین(ع) با زنان و فرزندانش را که می‌گوید، به این فکر می‌کنم که چقدر برخلاف آنچه ما فکر می‌کنیم، بین مسلمانان مهربانی وجود دارد. حتی شاید فراتر از همه دنیا، خانواده، همسر و عشق به آنها وجود دارد. علی سلیمانی گفت امام حسین‌شان حتی برای همسر و دخترش شعر هم گفته است. اگر درست خاطرم باشد، نامش رباب بود و او گفته بود: «دوست دارم در خانه‌ای باشم که رباب و سکینه در آن ساکنند و تمام زندگانیم برای آنهاست.» آن‌طور که علی می‌گفت، رباب هم آن‌قدر عاشق او بوده است که تا یک‌ سال بعد از واقعه کربلا، زیر آفتاب می‌مانده و هرگز زیر سایه نرفته است.

راستش تعجب کردم، چطور ماجرای عشق آنها شبیه رومئو و ژولیت گل نکرده است. البته شاید جواب، پنجره عجیبی باشد که عاشورا به روی دنیا باز کرده است، مثل خورشیدی که هزار تلألو دارد. آن‌قدر تلألواش زیاد بوده که جلوه عشق پاک انسانی در آن گم شده است. نمی‌دانم، شاید هم عرب‌ها کم‌کاری کرده باشند. من هنوز خیلی کم از این‌ها می‌دانم.

اما از اتمسفر عجیب گفتم. دقیقاً همزمان با گوشه‌ای از توضیحات علی، توجه‌مان به بازی چند کودک جلب شد که به فاصله چند متری از ما، کمی آن‌طرف‌تر نشسته بودند و بازی می‌کردند. ما شبیهش را نداشتیم، اما آن‌طور که علی می‌گفت، قانونش این بود که هر کس روی دست‌هایش را بیاورد و طرف مقابل بر آن بکوبد و بعد، برعکس. فکر کنم اسمش نان بیار و کباب ببر بود، اما این عجیب نبود. آنچه نظر ما را جلب کرد، این بود که پسربچه عربی که مشغول بازی با پسر ایرانی بود، اصلاً حاضر نبود روی دست او بزند و در مقابل چشمان متعجب ما و اصرار کودکانه پسربچه ایرانی برای بازی، گفت: «چون شما مهمان هستید، من حتی در بازی هم به شما جسارت نمی‌کنم». نمی‌دانم کودک ایرانی چه درکی از آن موقعیت داشت، اما این حرف، آن‌قدر روی گروه ما تأثیر گذاشت که همه متعجب شدیم و به قول علی، به مفهومی به‌ نام معرفت فکر کردیم. به نظرم، این همان چیز عجیبی بود که در اتمسفر آنجا، از همه چیز بیشتر یافت می‌شد.

علی تسلط خوبی روی زبان انگلیسی داشت و تمام سؤالات ما را با حوصله و مهربانی پاسخ می‌داد.

چهارم، غرق‌شدگان

خوب می‌دانید اصلاً قابل توضیح نیست، راستش می‌خواستم این نوشته، سفرنامه یا هر چه را ادامه ندهم، اما گفتم شاید تمام کردن کار بهتر باشد. نمی‌توانم توضیح دهم که آن شب بعد از شنیدن آن حرف‌های عجیب و غریب از دهان علی ـ که گویا همنام همان قهرمانی است که پدر این آهن‌ربای قوی است ـ چه حالی پیدا کردم، بلکه همه ما پیدا کردیم. هنوز علی مایل بود از عقایدشان برایمان بگوید که جورج و اسمیت برخاستند، ساک‌هایشان را برداشتند و گفتند ما می‌رویم. کسی با ما می‌آید؟ راستش اول گمان کردم که خسته شده‌اند، یا تصمیم گرفتند برگردند، چون خیلی ناگهانی بلند شدند، اما بعد که دقت کردم، با تمام درون‌گرایی اسمیت و بعد هم جورج، شبنم اشک را لای مژه‌های طلایی و در چین چشم‌هایشان دیدم. گفتم: کجا و گفتند: «هر چه قرار بود بدانیم، فهمیدیم.» بیش از این نباید از این دریای خروشان که به سمت معدن انرژی و آهن‌ربای پرقدرت این روزها می‌روند، جا بمانیم. همه به راه افتادیم، به سمت همان آهن‌ربا؛ با هر قدم، به او نزدیک‌تر می‌شدیم، قلب‌هامان تپان‌تر و پرنورتر و اشک‌هامان روان‌تر بود.

زمانی را که به کربلا رسیدیم، نمی‌توانم توصیف کنم، مثل یک موج بلند که می‌آید و تمام آنچه را بوده، خراب می‌کند، جمعیت عاشقان حسین، وارد کربلا می‌شدند، موج برمی‌داشتند و هر ناخالصی و ناپاکی را در خود مضمحل می‌کردند.

لذت پاکی را که آنجا تجربه کردم، هرگز جای دیگری تجربه نکردم و فکر نمی‌کنم تجربه کنم. از شکوهش هم هر چه بگویم، کم گفته‌ام و هرگز حق مطلب را نمی‌توانم برسانم. اشک بود که بی‌اختیار می‌ریخت و همان‌جا، انگار چیزی در قلبم تکان خورد. به همه باورها و داشته‌ها و بیشتر نداشته‌هایم، شک کردم. نیاز به فکر نبود که خیلی‌ها را باید دور می‌ریختم، اما راضی بودم.

حالا که این خط‌ها را می‌نویسم، چند روزی  است که مسلمان شده‌ام. گاهی با علی سر مسئله‌ای بحث می‌کنیم، اما به حکم مسلمانی، به قهر و قطع ارتباط نمی‌کشد. از کربلا برای خودم، دو مانتوی بلند و زیبای مشکی خریده‌ام و چند روسری که می‌توانم بارها و با هزاران مدل، دور سرم بپیچم و زیبایی موهایم را از نامحرمان بپوشانم. عبارات نماز را هم به تازگی حفظ کرده‌ام و سعی می‌کنم بی‌لهجه بخوانم. حدس دوستانم درست بود، سفری تأثیرگذار و خاطراتی شد. قرار بعدی گروهمان با علی، همان طاووس جنت که از القاب امام حسین(ع) است، شد نیمه شعبان، باب‌السلام، حرم امام حسین(ع).

زهرا نجاتی

انتهای پیام
captcha