کد خبر: 4177250
تاریخ انتشار : ۰۱ آبان ۱۴۰۲ - ۱۵:۵۷
در دهمین نشست «نامه و قرار» مطرح شد

وظیفه علم داوری درباره دین و اعمال دینی نیست

یک پژوهشگر ادیان و مذاهب گفت: وظیفه علم این نیست که درباره دین و اعمال دینی ما نظر بدهد و آنها را خوب یا بد بداند؛ ولی شبه علم از اعتبار علم کاربردی، استفاده و در اموری که به آن مربوط نیست، دخالت می‌کند، در حالی که دانشمندان واقعی علم اصلاً در این حوزه وارد نمی‌شوند؛ زیرا تخصص آن را ندارند.

علیرضا فرهنگ پژوهشگر ادیان و مذاهببه گزارش ایکنا از اصفهان، دهمین همنشینی دانشجویی «نامه و قرار» ویژه پرسش و پاسخ با محوریت «دنیای مدرن؛ پایان خدا» و با موضوع «نسبت علوم جدید با قرآن» به همت معاونت فرهنگی جهاددانشگاهی واحد اصفهان، روز گذشته، 30 مهرماه در معاونت پژوهشی این واحد برگزار شد.

علیرضا فرهنگ، دکترای ادیان و مذاهب در این نشست اظهار کرد: در خصوص نسبت علوم جدید با قرآن چند سؤال اصلی وجود دارد؛ اول اینکه آیا دانش جدید با قرآن و دین سازگار است؟ کدام نوع از این دانش با دین و قرآن می‌تواند سازگار باشد و کدام بخش نمی‌تواند؟ در دانش نوین، حوزه‌های جدید را می‌توانیم از یکدیگر تمایز دهیم، از جمله حوزه دانش ناب یا pure science که بیشتر به مباحث فیزیک محض، ریاضی و... می‌پردازد؛ این‌ها دانش‌هایی‌ است که عملاً کاربردی نیست، صرفاً دانستنی و پیشتاز گشایش حوزه‌های جدید است؛ سپس به‌ دنبال آن وارد technoscience و به دانشی کاربردی تبدیل می‌شود. نوع سوم این دسته‌بندی، شبه دانش یا  pseudo science است.

وی درباره شبه دانش توضیح داد: دانش در این دسته به‌ معنای دو دسته‌بندی اول نیست؛ برای مثال همه فیلم‌ها با موضوع روانشناسی موفقیت، تشخیص تیپ شخصیتی و... که برای همه ما ارسال می‌شود، به‌ هیچ وجه دانش نیست، بلکه شبه دانش است و هیچ ارزش علمی ندارد. همین حوزه بر ذهن بیشتر افراد جامعه اثر می‌گذارد و به‌مثابه دانش شناخته می‌شود؛ برای مثال بیشتر محتواهای علمی فضای مجازی را همین دسته تشکیل داده‌اند، حتی اگر از حوزه دانش کاربردی هم محتوایی ایجاد شود، به‌ حدی با اغراق آمیخته شده است که به شبه‌دانش تبدیل می‌شود. ترکیب دانش کاربردی و شبه دانش، توهمی برای افراد ایجاد می‌کند که گویی در آینده نزدیک به اوج پیشرفت و شکوفایی می‌رسند.


بیشتر بخوانید:


این پژوهشگر ادیان و مذاهب بیان کرد: برای پاسخگویی به سؤال اول که در ابتدای جلسه مطرح شد، در گام اول باید ویژگی‌های هویتی دانش‌های جدید را بررسی کنیم. به‌طور کلی، حوزه دانش به دو نقش شناسنده و موضوع شناخت تقسیم می‌شود. موضوع شناسایی را وجودشناسی یا هستی‌شناسی می‌نامیم؛ این حوزه ارتباطی با وجود انسان ندارد و شامل جنبه‌های فیزیکی، غیرفیزیکی و انتزاعی است؛ برای مثال اجسام بخش فیزیکی شناخت هستند؛ ولی ما زیبایی، مفهوم آموزش یا تجارب خواب‌ دیدن یا تجارب شهودی را هم مورد شناخت قرار می‌دهیم.

وی گفت: همه این موضوعات وجود دارند؛ ولی ما کدام یک را می‌توانیم بشناسیم؟ چیزی که بتوانیم بشناسیم، برای ما اهمیت دارد؛ مثلاً اگر روح وجود دارد، آیا می‌تواند مورد شناسایی ما قرار گیرد؟ در اینجا تجربه‌گر یا شناسنده اهمیت می‌یابد. حوزه‌ای را که می‌توانیم بشناسیم، معرفت‌شناسی یا شناخت‌شناسی می‌نامیم. این حوزه به قوای شناسنده بازمی‌گردد که چه توانایی‌هایی داشته باشد. غیر از شناخت اولیه با حواس پنجگانه، شناخت ثانویه نیز وجود دارد که بر اثر ظاهر به‌ دست نمی‌آید. این دسته از شناخت در حوزه تفسیر جهان استفاده می‌شود؛ یعنی برداشت ما از جهان یا مکاتب گوناگون مورد توجه قرار می‌گیرد؛ این حوزه نیز به توانایی شناسنده بازمی‌گردد.

دکارت؛ نقطه عطف هستی‌شناسی

فرهنگ به مقایسه علم جدید و علم قدیم در حوزه هستی‌شناسی پرداخت و تصریح کرد: دکارت نقطه عطفی در این موضوع است؛ او سعی کرد قدم‌های شناسایی خود را محکم بردارد، حتی به وجود خودش نیز شک کرد. اگر بخواهیم به‌ درستی نگاه کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که احساس کردن به‌ جای فرد دیگری غیرممکن است، امکان دارد هرآنچه می‌بینیم، توهم باشد؛ البته در آموزه‌های دینی ما هم بیان شده است که «مردم خواب هستند و وقتی بمیرند، بیدار می‌شوند.» دکارت به همه چیز شک کرد، در این میان فقط شک کردن خود را واقعیت در نظر گرفت و مسیر خود را از این نقطه آغاز کرد که جمله معروف او یعنی «من می‌اندیشم، پس هستم» را به‌ دنبال داشت.

وی ادامه داد: دکارت اساس روش خود را استدلال منطقی در نظر گرفت. در حوزه منطق، استدلال محکم‌ترین روش است؛ ولی عارفان این روش را نمی‌پذیرند. از طرف دیگر، دکارت دانش را بر اساس حس، تجربه و ریاضی در نظر گرفت؛ از نظر او ریاضی بر روش استدلالی و محاسبات کمیتی که قابل اندازه‌گیری هستند، استوار می‌شود؛ در نتیجه اساس علم جدید بر تجربه، ریاضی و استدلال استوار است. این روش واقعاً جواب داد، دانش‌ها به این وسیله پیشرفت کرد، زندگی بشر را توسعه داد و به ابزار قدرتی در دست ابداع‌کنندگان این روش یعنی غربیان تبدیل شد تا بر دیگران تسلط داشته باشند.

این پژوهشگر ادیان و مذاهب با بیان اینکه امروز قصد داریم این روش را با روش‌های پیشین مقایسه کنیم، تأکید کرد: شاید کسی گمان کند که برای اولین بار، دکارت به این روش توجه کرد؛ ولی می‌بینیم که روش جدیدی نیست و یکی از روش‌هایی است که پیشینیان نیز از آن استفاده می‌کردند. دیگر روش‌ها به دلایل دیگری برای جامعه بشری اعتبار داشتند و همه این روش‌ها در رقابت با یکدیگر، به روش استدلالی اجازه پیروزی بر دیگر روش‌ها را نمی‌دادند؛ ولی بعد از دکارت این اتفاق افتاد و روش استدلالی دیگر روش‌ها را از میدان به‌ در کرد.

وی افزود: در گذشته افرادی همچون ابن‌سینا با رشد در علم، در ایمان هم رشد می‌کردند؛ ولی امروزه می‌توان گفت که این مسیر برعکس است؛ بنابراین روش طبیعت‌گرایی در قرن 9 و 10 در جامعه اسلامی و مسیحی مورد استفاده قرار می‌گرفت؛ ولی نکته این است که ارسطو برای اولین‌ بار اصول منطق و دانش‌های گوناگون را با در نظر گرفتن فرضیاتی مدون کرد. ارسطو بعضی از امور را بدیهی در نظر می‌گرفت، در حالی که بعضی از آنها در عالم حس و تجربه بدیهی انگاشته نمی‌شد؛ برای مثال وجود خدا را بدیهی می‌انگاشت، یا اینکه هر چیز به‌ سوی اصل خویش بازمی‌گردد؛ مانند اینکه اصل سنگ زمین است و اگر از آسمان رها شود، به سوی زمین می‌آید، در حالی که بعداً ثابت شد علت سقوط اجسام از آسمان، جاذبه زمین است.

دهمین نشست نامه و قرار با موضوع «نسبت علوم جدید و قرآن»

واقعیت تقابل کلیسا و گالیله

فرهنگ اظهار کرد: با پیشرفت علم به این نتیجه رسیدند که در منطق جدید نیاز به فرض بدیهی انگاشتن برای اصول سازمان و نظام خود نداریم، شاید چیزی اصلاً بدیهی نباشد؛ ولی دارای کارکرد باشد. حتی داستان اسطوره‌ای مبارزه کلیسا با گالیله چیز عجیبی نبود؛ ولی برای اثبات تقابل علم جدید و دین این داستان را بسیار بزرگ کردند. واقعیت این است که سازمان‌های دینی در جهان اسلام و مسیحیت همیشه پشتیبان سازمان‌های علمی بودند، به‌طوری که دانشگاه‌ها در اروپا و نظامیه‌ها در کشورهای اسلامی محل تدریس دین و دانش محسوب می‌شدند. کلیسا یا سازمان روحانیت پشتیبان علم بودند و دلیل مخالفت با گالیله چیزی بود که امروزه هم رخ می‌دهد.

وی ادامه داد: کسی که در علمی نظریه جدیدی بیان کند، در گام اول با مخالفت رقبای خود مواجه می‌شود، رقیبان گالیله هم دیگر دانشمندان و به‌طور کلی جامعه علمی بودند که در این میان وظیفه کلیسا حمایت از جامعه علمی بود. این واقعه امروزه طوری روایت می‌شود که انگار کلیسا قصد جلوگیری از پیشرفت علم را داشت، در حالی که چنین نبود و ما باید بتوانیم این مسائل را از هم تفکیک کنیم؛ بنابراین چیزی که علم جدید بر آن استوار است؛ یعنی طبیعت‌گرایی، در روش موضوعی جدید نبود. روش پیشنهادی دکارت با کارهای گالیله، نیوتون و... قدرت گرفت، جذابیت بسیاری یافت و باعث شد امور محسوس به‌ شدت بر امور کیفی غلبه یابد، به‌طوری که به‌تدریج مباحث کیفی زیر سؤال رفت.

به گفته این پژوهشگر ادیان و مذاهب، اگر از فیلسوفان امروز بپرسیم، معنا را تولید انسان می‌دانند و این نشان‌دهنده سخیف شدن کیفیت است؛ امروزه برای معنا و کیفیت وجودی قائل نیستند و همه چیز را کمی در نظر می‌گیرند. نتیجه این شد که احوال، عواطف، معانی، تجارب دینی، تجارب عرفانی و... را در حوزه تخیل و توهم قرار دادند تا جایی که این مسئله در قرن 19 به اوج افراط رسید و مکتب رمانتیسیسیم در مواجهه با همین مسئله شکل گرفت. کتاب «تنوع تجربه» از ویلیام جیمز در نقد این روش نوشته شد. در نهایت علم هر چه به سمت کمی کردن پیش رفت، تجربه را به حواس منحصر کرد که خطایی بزرگ بود؛ همه تجارب دیگر را که زندگی ما با آنها ادامه می‌یابد، از جمله احساسات و نگرش حذف کرد که دنیایی پوچ و بی‌معنا به‌همراه داشت و از جمله نتایج آن می‌توان به رواج خودکشی اشاره کرد.

وی تصریح کرد: بعد از جیمز افرادی از جمله یونگ، فروید، استیس و... حوزه تجربه‌های درونی را توسعه دادند و تقابلی با نگرش پیشین ایجاد کردند که از مرگ دیدگاه‌های کیفی در قرن 19 جلوگیری کرد و در قرن 20 احیا شد. علم در هر حوزه که قدم گذاشت، موفق بود و باعث استقرای بلاوجه شد؛ یعنی به‌ جای اینکه بگوییم بعضی چیزها را می‌توان به کمک حس و تجربه شناخت، علم نشان داد که توانایی شناخت امور بسیاری را دارد؛ بنابراین ادعا کرد که همه چیز را می‌توان به کمک تجربه و استدلال شناخت و دیگر نیازی به کتاب مقدس و امور متافیزیکی نیست.

اساس آتئیسم امروز

فرهنگ ادامه داد: این ادعا در آینده به مغالطه تبدیل شد؛ به این ترتیب که خداوند محسوس نیست و چیزی که محسوس نباشد، کلاً خداوند نیست. در علم منطق این مغالطه‌ای آشکار است؛ زیرا در جمله «خداوند محسوس نیست»، فعل «نیست» ربطی است؛ یعنی ارتباط خداوند با احساس را بیان می‌کند؛ ولی در جمله دوم یعنی «خداوند نیست»، این فعل بودن است؛ یعنی به بودن و نبودن می‌پردازد که از یکدیگر جدا هستند. اگر تاریخ فلسفه یونان را بخوانید، می‌بینید که همه درگیری سقراط با سوفسطائیان بر سر همین مغالطه بود. این مغالطه اساس آتئیسم امروز است، به‌طوری که اساس این مکتب در تعمیمی بلاوجه، جزء به کل و مغالطه‌ای‌ است که به‌وسیله آن پایان خدا را اعلام می‌کنند. همه این مطالب در حوزه شبه علم قرار می‌گیرد.

وی با بیان اینکه شبه علم جهان‌بینی و ایدئولوژی می‌سازد، در حالی که قرار بود ابزار و وسایل بسازد و زندگی انسان را راحت‌تر کند، نه اینکه به ما نشان دهد خوب و بد چیست، اظهار کرد: وظیفه علم این نیست که درباره دین و اعمال دینی ما نظر بدهد و آنها را خوب یا بد بداند. کسی که به ما اتومبیل می‌فروشد، کاری به نماز خواندن یا نخواندن ما ندارد؛ ولی کسی که اهل شبه علم باشد، مسائل علم کاربردی و وسایل را با اعتقادات درهم می‌آمیزد. انسان هوشمند باید بتواند چنین خطاهایی را از یکدیگر تشخیص دهد. شبه علم از اعتبار علم کاربردی که در همه طول زندگی بشر وجود داشته است، استفاده و در اموری که به آن مربوط نیست، دخالت می‌کند.

این پژوهشگر ادیان و مذاهب تأکید کرد: درواقع دانشمندان واقعی علم اصلاً در این حوزه وارد نمی‌شوند؛ زیرا تخصص آن را ندارند؛ ولی می‌بینیم که افرادی مثل ریچارد داوکینز در همه امور نظریه‌ داروین و تکامل را مطرح و خدا را نفی می‌کنند. در کرانه‌های دانش‌ امروز می‌توان دید که نتایج روش‌های علمی که بشر در گذشته استفاده کرده است، هویدا شده و تجربه بیشتری دارد. دانش واقعی بشر به نتایج جدیدی رسیده؛ ولی متأسفانه بسیاری از افراد جامعه ما در مطالب و ارجاعات 70 سال گذشته اروپا حبس شده‌اند و به نتایج علم امروز بشر بی‌توجهند. امروزه تجربه، اطلاعات، پیشرفت ابزار دقیق اندازه‌گیری و مشاهده توانسته‌اند ساده‌اندیشی‌های پیشین را اصلاح و بسیاری از ایده‌های قرن 19 را ابطال کنند؛ برای مثال شکست جهانی کمونیسم در شوروی، دیدگاه‌های مارکس را کاملاً باطل کرد.

وی با تأکید بر باطل شدن دیدگاه‌های تکاملی گفت: زمانی که هیتلر با این اندیشه شروع به کشتار گسترده انسان‌ها کرد، بسیاری از طرفداران نظریه تکاملی عقیده خود را پس گرفتند. کل تاریخ بشر به اندازه قرن اخیر کشتار نداشته است و جامعه جهانی با چنین اندیشه‌هایی، وحشی‌گری‌هایی به‌بار آورد که قابل پاک کردن نیست.

فرهنگ درباره آگاهی ناشی از استدلال بیان کرد: پس از گذشت زمان، روان‌کاوی توضیح داد که آگاهی هوشیارانه‌ای که انسان از آن اطلاع دارد، همچون کوه یخ است که مقدار اندکی از آن آشکار و ابعاد دیگر پنهان است. در نهایت به این نتیجه رسیدند که آگاهی انسان فراتر از چیزی است که بتوان اندازه‌گیری کرد. آن آگاهی که در فرگشت در نظر گرفته می‌شد، ابطال شده است و همه می‌دانند آگاهی چیزی نیست که با دانش جدید بتوان آن را اندازه‌گیری کرد. در نهایت نوعی رنسانس دینی در قرن 20 اتفاق افتاد که نشان داد دین هم پایه‌های محکمی دارد و کسی که عاقل باشد، عباراتی همچون «دین افیون ملت‌هاست» را باور نمی‌کند.

زهراسادات مرتضوی

انتهای پیام
captcha