واژه نفس در لغتنامهها با مفاهیم حقیقت شیء، جان، روح، روان و نشانه حیات هممعنی و مترادف قلمداد شده است. گروهی از لغتدانان مراد از نفس را همان روحی دانستهاند که حیات و هستى بدن به آن وابسته است. در قرآن کریم و متون دینی، نفس جهتدهنده اندیشه و حرکت انسان شناخته شده و بسیاری از اعمال و رفتارهای انسان در پیروی از آن به وقوع میپیوندد. تبیین تمایز روح و نفس کار سادهای نیست. در باور ملاصدرا، نفس در ابتدای امر، از بستری مادی برمیخیزد و با حرکت جوهری خود، به صورتهای گوناگون نفس نباتی، حیوانی، انسانی و نهایتاً تجرد تام عقلی میرسد. بدیهی است که اطلاع از ماهیت نفس، رشد و مراحل تکامل آن، بدون تمسک به مبانی دین میسر نیست؛ اما بدن مجموعه اعضای موجودی زنده است که هر عضو آن از تعدادی سلول تشکیل شده و درواقع، بعد جسمانی انسان را تشکیل میدهد.
مولوی در نگرشی وحدتگرایانه، نفس را از مراتب و تجلیات وجود حقتعالی میداند و آن را به آب صاف و زلالی تشبیه میکند که در میان گل و لای تن پنهان شده است: «آب صافی، در گلی پنهان شده/ جان صافی، بسته ابدان شده»؛ همچنین در جایی دیگر، جسم و همه اعضای بدن را در حکم سایه روح میداند: «اندرون توست آن طوطی نهان/ عکس او را دیده تو بر این و آن» و در جایی دیگر، علاقه حقیقی نفس را در بازگشت به حقتعالی معرفی میکند: «ما ز بالاییم و بالا میرویم/ ما ز دریاییم و دریا میرویم/ ما از آنجا و از اینجا نیستیم/ ما ز بیجاییم و بیجا میرویم.»
او میان نفس و جسم تمایزاتی قائل است: «تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل/ کرد جان تکبیر بر جسم نبیل»؛ اما در نهایت، جسم را از مراتب نفس و کارکرد آن میداند: «ما چو زنبوریم و قالبها چو موم/ خانه خانه کرده قالب را چو موم.»
به عقیده مولوی، ارواح آدمیان به اذن خدا، بدنها را میسازد و هر روح، کالبد خود را به اقتضای استعداد، علم و معرفتی که دارد، بنا میکند؛ بنابراین روح و بدن با وجود تفاوت در کیفیت، ارتباط تنگاتنگ با هم دارند. مولوی معتقد است که در وجود انسان غیر از جسم، ساحت دیگری به نام نفس وجود دارد؛ اما آنچه در این خصوص قابل تأمل به نظر میرسد، نحوه ارتباط این دو ساحت در وجود آدمی است. آیا این ارتباط، دوستانه است یا خصمانه؟ آیا روح و بدن با هم مساعی دارند یا در تعارض و تضاد هستند؟
نحوه ارتباط بین نفس و بدن، یکی از مسائل کلیدی و بنیادی در تاریخ اندیشه بشری است و متفکران و اندیشمندان دینی، هر یک در این خصوص دیدگاههای متفاوتی مطرح کردهاند؛ اما مولوی در این خصوص دیدگاه واحدی ندارد و گاه از جسم بهمثابه قفس جان و همسفر ناسازگار یاد میکند و گاه معتقد است که رقابت بین نفس و بدن باید به رفاقت تبدیل شود: «راه جان مر جسم را ویران کند/ بعد ویرانیش آبادان کند.»
مولوی حقیقت وجود آدمی را دارای دو ساحت نفس و بدن میداند که به تأمین سلسله نیازهای جسمانی و روحانی وابسته است و برآوردهشدن نیازهای هر یک از این دو دسته، مزاحم تأمین نیازهای دیگری نیست. او چنین میپندارد که هر گاه جسم به روح و اوصاف روحانی و الهی تبدیل شود، ناگزیر اسرار نهانی را درمییابد: «غفلت از تن بود، چون تن روح شد/ بیند او اسرار را بیهیچ بد.» مولوی دلایل اتحاد نفس و بدن و تأثیر روح بر جسم را با عباراتی شیوا و در قالب اصولی بیان میکند که در ادامه به شرح آن پرداخته خواهد.
عرفا از رهگذر تجارب عرفانی و مکاشفات خود، امتزاج میان روح و بدن را امتزاجی معنوی خواندهاند. در نظر آنان، انسان حاصل امتزاج معنوی نفس و بدن و دارای واقعیتی دوبعدی است که هم میتواند با تکیه بر جنبه تجرد نفس، به مقولههایی همچون تفکر، عبادت و معرفت تجهیز شود و هم هنگام خوردن غذا، راهرفتن و تأمین نیازهای مادی، خواص جسمانی خود را آشکار کند.
مولوی نیز در این خصوص معتقد است که هر چه بر نفس انسان عارض شود، تأثیر بدنی و جسمانی خواهد داشت و از سوی دیگر، اگر امری بر جسم انسان عارض شود، قطعاً تأثیری بر ساحت نفس او خواهد گذاشت. البته تأثیر نفس بر بدن بهمراتب قویتر از تأثیر بدن بر نفس است؛ زیرا بدن مرتبهای از مراتب نفس محسوب میشود و نفس جامعیت و قوت بیشتری دارد و بر بدن مسلط است: «سر من از ناله من دور نیست/ لیک چشم و گوش را آن نور نیست/ تن ز جان و جان ز تن مستور نیست/ لیک کس را دید جان، دستور نیست.» او در جایی دیگر چنین بیان میکند: «منبسط بودیم و یک جوهر همه/ بیسر و بیپا بدیم آن سر همه/ یک گهر بودیم همچون آفتاب/ بیگره بودیم و صافی همچو آب.»
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که دوگانهپنداری جسم و جان تأثیر زیادی بر اندیشههای حکمرانی برجای گذاشته است، بهگونهای که میتوان گفت سکولاریسم در همین دوگانهباوری جسم و جان ریشه دارد. سکولاریسم معتقد است عالم، جسمی دارد که تزار عهدهدار آن است و جانی دارد که پیشوا و رهبر آن مسیح است؛ بنابراین مسیح حق ندارد در قلمرو تزار دخالت کند. با نگاهی که عرفان اسلامی و به تبع آن، عرفان مولوی دارد، اساس این دوگانهبینی برچیده میشود.
مقام خلیفةاللهی انسان که در آیه ۳۱ سوره بقره به آن اشاره شده، نوعی جانشینی و خلافت تکوینی است، نه امری اعتباری و قراردادی. ظهور جامعیت اسما و صفات خداوند در آدمی، او را شایسته مقام خلافت الهی کرده است. رمز استحقاق انسان برای تصدی جانشینی، همسویی و اتحاد میان بدن و نفس اوست و حقتعالی فیض را متناسب با هر یک از جنبههای ظاهری و باطنی به او عطا میکند. مولوی به این حقیقت اشراف داشته و چنین سروده است: «پس خلیفه ساخت صاحب سینهای/ تا بود شاهیش را آیینهای/ پس صفای بیحدودش داد او/ بانگ از ظلمت ضدش بنهاد او.»
ابنعربی نیز معتقد است مقام خلافتاللهی که محصول فنا در مبدأ هستی و آراستهشدن به صفات و اسمای الهی است، با یگانگی و اتحاد نفس و بدن امکانپذیر خواهد بود. او با اشاره به این حدیث نبوی که میفرماید: «انسان بر صورت الهی آفریده شده است»، تأکید میکند که آدمی با حفظ وحدت قوای نفس میتواند کمال جسمانی، نفسانی و روحی را به دست آورد. اگر انسان فقط به سلامت نفس خود توجه کند و از جنبه بدنی و جسمانی غافل شود، شرط لازمه خلافت محقق نخواهد شد. انسانی که مقام جانشینی خدا را داراست، جان و تنش با هم پیوند خورده و بنابراین اگر سلامت جسم نداشته باشد، فاقد سلامت روح است: «آخر این جان با بدن پیوسته است/ هیچ این جان با بدن مانند هست؟»
در نگاه مولوی، اثر سلامت نفس بر سلامت بدن را میتوان از رهگذر تزکیه و تأثیر متقابل روح و بدن به نظاره نشست. بدن انسان از یکسو به علت ذات مادی خود با عالم طبیعت ارتباط دارد و از سوی دیگر، بهدلیل پیوستگی با روح، متأثر از عالم معناست و از آنجا که میان روح و بدن ارتباط تنگاتنگی وجود دارد، هر تحولی که در روح انسان رخ دهد، با اعضای جسم مرتبط و در دستگاههای بدن تأثیرگذار است؛ بنابراین از منظر مولوی، نفس، استعداد و فاعلیت فراتر از بدن مادی دارد که در سایه تهذیب نفس و اتحاد و هماهنگی میان ظاهر و باطن، مغایرت ظاهری میان نفس و بدن زایل میشود: «آنچه میماند کنی دفنش تو زود/ اینچنین زشتی بدان چون گشته بود/ جان چو بی این جیفه بنماید جمال/ من نتانم گفت، لطف آن وصال/ تا که این ترکیبها را بردرد/ مرغ هر جزوی به اصل خود پرد.»
عارفان با رامکردن نفس در مسیر تزکیه، میتوانند تعادل و هماهنگی در ابعاد ظاهری و باطنی نفس و بدن را بهوجود آورند؛ بنابراین برای تصفیه درون و صیقل جان، تن را نیز به ریاضت میکشانند تا تزکیه نفس و ریاضت جسم، همزمان زمینهساز سلامت روح و تن شود.
مولوی بیان میکند که خداوند همانگونه که با اراده و قدرت لایزال خویش به کوه سینا، استعداد درک و دریافت تجلی خود را میبخشد، به جان آدمی نیز استعدادی میدهد تا اسرار الهی را دریابد. پس انسان با ریاضت نفس و جایگزینی صفات الهی با صفات انسانی، جان و تن خود را به هستی الهی تبدیل میکند و آن هستی او را از تعلق جسم و صفات جسمانی عبور میدهد: «کوه طور اندر تجلی حلق یافت/ تا که می نوشید و می را برنتافت/ حلق بخشد جسم را و روح را/ حلق بخشد بهر هر عضوت جدا.»
این وحدت میتواند تمام جوار و حواس ادراکی بدن را تحت فرمان درآورد؛ پس تمام اعضا و جوارح او همچون آینهای شفاف، حقایق الهی را منعکس میکنند و به ادراک و شهود تبدیل میشوند. در روایات اسلامی نیز چنین آمده است که چشم، گوش، زبان، اعضا و جوارح انسان عارف، مظهر قدرت و اراده الهی میشود.
مولوی نیز بر این نکته تأکید دارد که خداوند به جسم اولیای خویش، خاصیتی فرامادی عطا کرده است و آنها میتوانند فاصلههای بسیار طولانی را در زمان کوتاهی طی کنند. انسان در اثر تزکیه نفس، عوارض و آثار جسم خویش را از میان برمیدارد و بدن خود را تحت فرمان جان پاک الهی قرار میدهد؛ از اینرو جسم مردان الهی نیز به نور حق تبدیل میشود؛ پس سلامت بدن تابع سلامت جان قرار میگیرد؛ چه اینکه جسم انبیا و اولیای الهی در اثر بندگی و اطاعت، به تبع جانشان از کثرت رها و اعضا و جوارح آنان تابع اراده و تجلیگاه صفات حق میشود.
الههسادات بدیعزادگان
انتهای پیام