در آغاز، چند سلام و در ادامه، چند کلام. و اما سلام؛ سلام به آیندهای که امروز است و در فرداهای وهم میبینیمش، سلام به اویی که از سر خوشخیالیمان نخواستیم زود و زودتر بودنش را درک کنیم و به فردایی موهوم حوالهاش دادیم، سلام به او که آنقدر مسلح به تیغ لطافت است که صبر نحیف و ضعیفِ زود خستهشوندهمان یا کوچکجثهگی روح و تنمان، هیبت لطافتش را تاب نمیآورد و در معرکه قیامتش پا به فرار میگذارد. اما به کجا؟ مگر راه گریزی هست؟ اکنون قیامتی قائم را از خاطر بردهایم؟
رستاخیزی که بخواهیم و نخواهیم، اینجاست. به هر کجا بگریزیم، به سمت او گریختهایم. بیخبرانیم که هنوز نفهمیدهایم تمامقد در آغوش اوییم و به همه بطن و متنمان رسوخ کرده است. همه ایام رستاخیز اوست و چشم بستهایم. ای منِ من، چشم باز کن و ببینش، ببین که در بهشت آغوش اویی و از شیره جانش مینوشی، ولی از سر ندیدن و ناباوریِ مهر او، آغوشش را حصار میبینی و مشت بر سینهاش میکوبی، ببینش که ندیدنت همان جهنم توست. به کجا فرار میکنی؟ ببین بهشت قیامتت را، باور کن لطافتش را.
و حال چند کلام؛ قصه اینگونه شروع شد: پس از توبه پدر، قابیلِ پسر، برادر خود، هابیل را کشت. القصه، در روزگار قدیم یا بهتر است بگویم در تاریخ اول الزمان، تاریخ بشر به نحو مردانهای شروع شد (و تبعاتی از خیر و شر هم با خود داشت). توبه اگر یکی از معانیاش، به خود آمدن و به تبع، برانگیخته شدن باشد، انگار آدم با همه مصادیق مردانهاش برانگیخته و شروع شد و انگار هنوز تاریخ برانگیخته شدن زن فرا نرسیده بود.
بشر، مادر و آغوش مادر را ندید. آری، تاریخ گرمی آغوش مادرش را نچشید و مادر برانگیخته نشد و خود ببین که مادر مادرها که فاطمه(س) باشد، هنوز مخفی است و در همین تاریخ مردانه بدون مادر است که برادر، برادر را می کشد؛ قابیل، هابیل را.
و اما بعد. در پریروز قیام، در معرکه کربلا، حر در لباسی از قهر، مقابل حسین(ع) ایستاد و خواست که قاتل او باشد، اما حسین(ع) با نهیبی، مادر را به یادش آورد: «ثَکَلَتْکَ اُمُّکَ؛ مادرت به عزایت بنشیند»؛ اینجا بود که حر دلش یاد کرد مادر مادرها، فاطمه(س) را و همین که قصه، مادرانه شد، او به خود آمد. آری، این حر بود که حر شد و تو بگو توبه کرد و بر انگیخته شد و همین بود که بعد از شهادتش، حسین(ع) بر سر بالینش، او را چنین خواند که «تو حر هستی، همانطور که مادرت این نام را بر تو نهاده است.»
و اما حال؛ در روزگار ما، در همان دیروز جنگمان ـ جنگ ایران و عراق ـ مردی در لطافت مادرانه شهادتش، قاتل بعثی خویش را اینگونه به آغوش کشید که «...اما تو ای برادر عراقی، اگر چه تو مأموری و قاتل جان من، اما من تو را برادر خودم میدانم. از تو خواهم گذشت. اگر خدا اجازه بدهد، اولین کسی را که شفاعت کنم، تو هستی. آماده باش و غمی به دل راه مده. وحشتی نداشته باش. سینه من آماده است. تو تفنگت را آماده کن... .»
آن روزهای جنگمان، همان اکنونِ مهر و برادریِ ایران و عراق بود که قهر بعث رفت و بعثتی آمد، ولی آن روزها باورمان نمیشد که در آغوش مهر مادریم و با همین مهر مادر است که قهرها میرود و مهرها میآید. سیدمرتضی آوینی در آن ایام که صدام بعثی اهل قهر در اوج قدرت بود، در یکی از روایتهای فتح، چندین بار گفت که صدام آخرین جبار عراق است. آن زمان شاید ما به ذهنمان، خندهدار و باورنکردنی میآمد که صدام و بعثش برود و بعثتی بیاید، اما دیدیم که شد، آنچه شد.
اما امروزِ جنگمان هم رسید. مردی آمد که از قضا او هم مردانگیاش در قامت مادری است. همه ما را فرزند خویش میبیند. میخواست چشممان به بهشت قیامتی باز شود که لحظهای باورش نمیکردیم. کارش را هم کرد. به چشممان آورد که میشود و هست و همه در آغوشش هستیم. او این قیامت مهر مادری را چنین نشانمان داد که قاتلش را هم عاشقانه دوست دارد و با تمام خون دلی که از جنس مادری است، میخواهد قاتلش را تا بهشت همراهی کند: «... من به دنبال قاتلم میگردم و چقدر مشتاق دیدارش هستم، او مرا به قله سعادت خواهد رساند. خواهش میکنم بیا، تحملم تمام شد، بیا؛ بیا با تیغ برهنه برنده. گلوی من آماده بریدن و خون من آماده جهیدن از جسم است. بیا و از زندان مرا رها کن، این کلید قفل اسارتم، بیا من مقلد آن آزادهام که گفت، قسم به خدا که اگر مرا شهید کنی، شفاعتت میکنم. خداوندا، تو شاهدی در این بیابانها و شهرها به دنبال چه میگردم. ای عزیز مقتدر، مرا به گمشدهام برسان... .» چنین شهادت و مادرانههایی را ببین که آدم را به طمع طلبی محال میاندازد.
طلب محال هم که محال نیست و مگر ذکریا وقتی رزق بیحساب مریم (که او هم در قصه مادری است) را دید، به طمع نیفتاد و طلبی محال نکرد که در اوج پیری و فرتوتی، از خدا طلب فرزند کند و خدا هم به او یحیای شهید را دهد. حال، ما هم میشود که بگوییم: اگر در دیروز جنگمان، قاتل بعثی از بعثی بودنش توبه کرد و آغوش مادر را دید و ایران و عراق برادریشان را در دامن همین مادر به یاد آوردند، به امید روزی که آمریکای قابیل از هویت قهر و شیطانیت اسرائیلیاش تهی شود و آغوش مادرانه را ببیند و این قابیل غولآسا توبه وجود کند و برانگیخته شود. اما آیا نشانی از وقوع چنین طلب و دعا و آرزویی در این روزگار به چشم میخورد؟ به گمانم که میخورد و آن اینکه، انگار هنوز امروز جنگمان غروب نکرده بود که نشانهای قیام کرد. زنی آمد. این بار خود مادرانهای آمد. رستاخیزی زنانه در هیبتی مردانه؛ در عین لطافت و استواری به نام شیرین، جمع هیبت مردانه شهادت در عین مادرانگی و لطافت. شیرین کیست؟ شیرین ابوعاقله. نامی ایرانی دارد، مادری آمریکاییتبار، پدری فلسطینی و تو بگو عرب، دینش مسیحیت، مرامش شیعی و نمازش را اهل تسنن خواندند. ببین چگونه همه برادرها و برادریها در دامن مادرانه او همآغوش شدهاند. پس در آخر، باز به حکم اکنون قیامتی قائم، سلامی دهم به آیندهای که امروز است و در فرداهای وهم میبینیمش.
سعید صاعدی
انتهای پیام