خداوند رکن رکین مثنوی است/ مولانا شاگرد مکتب اسلام و قرآن بود
کد خبر: 3374245
تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۲:۴۲
به بهانه سالروز بزرگداشت مولانا؛

خداوند رکن رکین مثنوی است/ مولانا شاگرد مکتب اسلام و قرآن بود

گروه ادب: مولانا شاگرد مکتب قرآن و اسلام بود و مضمون گفتارهایش، هدایت انسان سالک به سوی عرفان حقیقی بوده است.

هشتم مهرماه سالروز بزرگداشت مولانا، این عارف اسلام‌شناس بزرگ و از مفاخر ادبیات عرفانی ماست. این امر بهانه‌ای شد تا مروری بر زندگی، اندیشه و آثار این عارف کامل داشته باشیم.

جلال‌الدین محمد، روز ششم ربیع‌الاول سال 314 ه.ق در بلخ به دنیا آمد. پدرش سلطان العلماء معروف به بهاء ولد از علما و خطبای بزرگ آن دوران بود. بعد از وفات سلطان العلما، جلال‌الدین محمد به خواهش مریدان به جای پدر بر مسند وعظ و تذکیر و فتوا نشست، بی‌آنکه قدم در طریقت بگذارد، لیکن اندکی بعد از فوت پدر، سید برهان‌الدین ترمذی به تربیت او همت گماشت. به اشارت او بود که با وجود اشتغال به وعظ و تدریس به حلب و دمشق رفت و یک چند بین شام و قونیه در تردد بود. چندی هم به الزام وی جهت تکمیل احوال باطنی به ریاضت و عبادت و مراقبۀ صوفیانه پرداخت. پس از مرگ ترمذ‌ی به مدت پنج سال دیگر به وعظ و ارشاد پرداخت تا اینکه در سال 300 با شیخ پرّان یعنی شمس تبریزی روبه‌رو شد. جلال‌الدین محمد با شمس مصاحبت گزید و از فکر و اندیشۀ عقلانی به فکرت و عرفان روی آورد. یک سال بعد، شمس از قونیه بار سفر بست و رهسپار دمشق شد.‌ جلال‌الدین دچار درد فراق شد تا اینکه یک سال بعد، دوباره شمس به قونیه آمد. در سال 345 شمس برای بار دوم از نزد مولانا می‌رود و دیگر باز نمی‌‌گردد.
مولانا پس از غیبت شمس به صلاح‌الدین زرکوب روی‌ می‌آورد.‌عامی مردی که قفل را قلف و مبتلا را مفتلا تلفظ می‌کرد. مولانا دختر زرکوب را به عقد سلطان ولد - پسر خود – درآورد. پس از مرگ زرکوب مولانا به حسام الدین چلبی ارموی ابن اخی ترک گروید. پدر حسام‌ الدین اهل فتوت بود لذا لقب اخ به آنها داده بودند. به پیشنهاد حسام الدین مولانا سر‌ایش مثنوی را آغاز کرد ولی پس از اتمام دفتر اول، دو سال سر‌ایش مثنو‌ی به تعویق افتاد. کسانی مرگ همسر حسام الدین را در این امر دخیل می‌دانند ولی واقع این امر این است که مولانا خود نیاز به تأمل بیشتر داشت و از طرفی ظرفیت وجودی حسام الدین به اندازه مظروف نبود.
دو سال سکوت، تمهیدی فراهم آورد که هر دو به تحول لازم و مطلوب خود دست یابند: «سخت خاک آلود می‌آید سخن/آب تیره شد سر چه بند کن/تا خدایش باز صاف و خوش کند/او که تیره کرد هم صافش کند»
وفات مولانا جلال‌الدین در پنجم جمادی‌الاخر سال 672 روی داد. مرگ وی در قونیه به صورت واقعه‌ای سخت تلقی شد، چندان که تا چهل روز مردم سوگ داشتند. جنازه او را در قونیه نزدیک تربت پدرش بهاءالدین ولد به خاک سپردند که اکنون به قبّه الخضراء معروف است. با آنکه مولانا بر مذهب اهل سنت بود، در عین اعتقاد و دینداری کامل مردی آزادمنش بود و به اهل دیگر دین‌ها و مذهب‌ها به دیده احترام و بی ‌طرفی چنانکه شایستۀ مردان کاملی چون اوست می‌نگریست.

مثنوی معنوی
مثنوی معنوی مهمترین اثر منظوم اوست که در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور یا محذوف ثبت شده است. در این منظومۀ طولانی که آن را به حق باید یکی از بهترین زادگان اندیشۀ بشری دانست، مولانا مسایل مهم عرفا‌نی و دینی و اخلاقی را مطرح کرده و هنگام توضیح به ایراد آیات و یا تعریض به آنها مبادرت کرده است. وسعت اطلاع مولانا نه تنها در دانش‌های گوناگون شرعی، بلکه در همۀ مسایل ادبی و مشکل‌های عرفانی و فرهنگ عمومی اسلامی حیرت‌انگیز و جالب توجه است.
مثنوی مولانا کتابی است یکتا به منزلۀ نردبان بر‌ای بالا رفتن عاشقان معرفت و رهروان طریقت به آسمان کمال آدمیت. رهنمونی برای شکستن بت‌ها و تعصب‌ها و رهایی از بندهای ماد‌ی و پرواز در فضا‌ی آزادگی و مردمی. مولانا در مثنو‌ی شاعری است که از ورای رنگ‌ها و حجاب‌ها به جهان می‌نگرد و نگرش او فراخنا‌ی آدمیت را در برمی‌گیرد.
دفترهای شش‌گانۀ مثنوی، با آنکه طی مدتی طولانی و مقارن با جزر و مدهای بسیار در احوال مولانا و مستمعان آن به نظم درآمده است، مطالب آنها با یک رشته به هم پیوسته با هم پیوند دارد.
دفتر اول به طور بارزی این رشته را دنبال می‌کند. دفتر دوم که از بیان سبب تأخیر در نظم آن شروع می‌شود دنباله دفتر اول قرار دارد و از آن جدایی‌پذیر نیست. در این دفتر مولانا نشان می‌دهد که ور‌ای حس ظاهر، حس باطن نیز هست و لزوم ترک اعتماد بر عالم حس از همین جا مطرح می‌شود.
در دفتر سوم مولانا در دنبال اشاره به بیماری و نالانی حسام الدین مسئله جریان آکل و مأکول را در تمام کاینات مطرح می‌کند و نشان می‌دهد که روند آن پدیده لازمۀ سیر مراتب در موجودات و طی کردن اطوار در عالم عنصر‌ی و ماور‌ای آن است.
دفتر چهارم که از آغاز یک قصۀ ناتمام دفتر پیشین را دنبال می‌کند در داستان سلیمان و بلقیس و قصۀ پادشاه‌زاده‌ای که پادشاهی حقیقی به او روی می‌کند، به مذمت دنیادوستی می‌پردازد.
در دفتر پنجم مولانا، حسام الدین را به مقاومت در مقابل حاسدان تشویق می‌کند‌ و لزوم مجاهده را برای اهل طریقت به بیان می‌آورد. در داستان ایاز و حجره داشتن او خاطر‌نشان می‌کند که سالک طریقت هرگز اصل خود را فراموش نمی‌کند و همانند نی همواره خاطره نیستان را در اندیشۀ خویش نگه می‌دارد.
در دفتر ششم نیز از همانجا که راز را فقط درخور رازدان می‌داند پیداست که به ابیات نی‌نامه نظر دارد: «راز جز با رازدان انباز نیست/راز اندر گوش منکر راز نیست»
حکایات دیگر نیز به نحوی نامریی به همین رشته فکر اتصال می‌یابد و در آخرین قصۀ این دفتر - شهزادگان و قلعۀ ذات الصور – آنچه باعث کامیابی برادر کوچک می‌شود اشاره دایۀ کار افتاده که یادآور طبیب الهی در اولین داستان مثنوی است.
مثنوی تقریر شاعرانه‌ای از سلوک عرفانی و اسرار اهل طریقت است. خدا رکن رکین مثنوی است که حذف آن باعث فروپاشی بقیۀ ارکان می‌شود. مولانا در مثنو‌ی با خداوند رابطه‌ای دوسویه دارد از طرفی بنده محتاج اوست و از طرف دیگر حق نیز مشتاق بنده:
«جمله شاهان بنده بنده خودند/جمله خلقان مرد‌ه مرد‌ه خودند/جمله شاهان پست پست خو‌یش را/جمله مستان مست مست خو‌یش را»
عشق یک طرفه نمی‌شود، اگر عاشق به معشوق عشق می‌وزرد معشوق نیز قطعاً به او التفات دارد: «در دل تو مهر حق چون شد دوتو/هست حق را بی گمانی مهر تو»
این دوسویه دیدن رابطۀ خداوند با بنده مأخوذ از آیۀ کریمه است: «چون بندگان من درباره من از تو پرسش کنند بگو من به آنها نزدیکم آنگاه که مرا بخوانند پس آنها باید فرمان مرا اجابت کنند و به من ایمان داشته باشند، باشد که ایشان راه یابند.»

نی در نی‌نامۀ مثنوی انسانی است دورمانده از حق و نیستان را باید عالم غیب یا ملکوت یا خود خداوند دانست. همۀ دغدغۀ آدمی این است که به نیستان واصل شود: «هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش»
خدای مولانا با خدای فیلسوفان و متکلمان متفاوت است. خدای مولانا، ودود و لطیف است.
انسان در مثنوی معنوی
مثنوی نی‌نامه است. نی نماد انسانی است مهجور از اصل و مشتاق به وصل. آدمی می‌تواند مهذب و مصفا باشد و نیز می‌تواند گرفتار حقد و حسد و عقده و کینه باشد: «آدمی اول حریص نان بود/زانکه قوت و نان ستون جان بود/سوی کسب و سوی غصب و صدحیل/جان نهاده بر کف از حرص و امل»
عرفان مولانا
مولانا کسی است که در جست‌وجو‌ی کمال آدمیت‌، پس از اجتهاد در شر‌یعت و معارف مکتبی و سیر در طریقت، باز در جست‌وجو‌ی حقیقت گام برمی‌دارد. اومی‌خواهد به یاری دلیل‌های روشن طبیعت برون و درون به جایی برسد. نور شمس و چلبی‌ها را به چراغ خرد افلاطون و پور سینا ترجیح می‌‌دهد و با بال عشق و جذبۀ عارفان به سوی کمال پرواز می‌کند. درد را راهبر انسان به سو‌ی کمال می‌داند و در نظر او درد است که عارف را به کمال می‌رساند.
مولانا به وحدت وجود معتقد است و وجود در نظر او یکی بیش نیست و آن خداست.
چهره عارف در مثنوی معنوی
انسان در صورت کمال، آینه انسان کامل یا من خویش می‌شود و عارف در مقام تزکیه نفس و وصول به مراتب تعالی روحانی، عین آینه است.
«نقش او فانی و او شد آینه/غیر نقش روی غیر آن جا‌ی نه/ور ببینی روی زشت آن هم تو‌یی/ ور ببینی عیسی و مریم تویی»
وجود عارف آینۀ واقع‌نمایی است که هر کس را چنانکه هست می‌نماید: «همچنان در آینۀ جسم ولی/خویش را بیند مرید ممتلی/از پس آیینه عقل کل را/کی ببیند وقت گفت و ماجرا»
پادشاهان، صوفیان و عارفان را پیش روی خود می‌نشاندند تا چشمشان به ایشان روشن شود: «صوفیان را پیش رو موضع دهند/کاینۀ جانند و ز آینه بهند/سینه‌ها صیقل زده در ذکر و فکر/تا پذیرد آینۀ دل نقش بکر»
عارف آینۀ صفات الهی و محل ظهور آن در قالب بشر است: «تا نقوش هشت جنت تافته ست/لوح دلشان را پذیرا یافته ست»
عارف عین آینۀ الهی است و عکس حق در وجود او منعکس است: «دو مگو و دو مدان و دو مخوان/بنده را در خواجۀ خود محو دان/چون جدا بینی ز حق این خواجه را/ گم کنی هم متن و هم دیباچه را»
در واقع عارف صورت خود را می‌بیند که بر اثر محو شدن صفات بشر‌ی به ثبات رسیده است. بنابراین در مثنوی عارف را شفاف و زلال و همه دل می‌بیند آینه‌وار و صادق که زنگار پلیدی از چهره پاکش زدوده شده است.
جایگاه پیر طریقت در عرفان مولانا
مولانا در مثنوی پیر را آنچنان بها و ار‌ج می‌نهد که در سلوک به حق او را عین راه می‌داند: «برنویس احوال پیر راه دان/پیر را بگز ین و عین راه دان»
صحبت پیر و امداد از ارشاد وی سالک را از غولان راه نجات و ایمنی می‌دهد تا به سلامت سفرش را طی کند: «پیر را بگزین که بی پیر این سفر/هست بس پرآفت و خوف و خطر»

پیامبران و اولیای الهی پیر طریقت هستند و به منزلۀ قلاووز سلوک: «چون پیمبر نیستی پس رو به راه/تا رسی از چاه روزی سوی جاه/ تو رعیت باش چو سلطان نیی/خود مران چون مرد کشتیبان نیی»
سالکی که خود را بی‌نیاز از راهدان بداند دچار گمراهی و ناکامی می‌شود: «چون که با شیخی تو دور از زشتیی/روز و شب سیاری و در کشتیی/در پناه جان، جان بخشی تو‌یی/ کشتی اندر خفته‌ای ره می‌‌روی»

captcha