دل‌نوشته شهيد چمران در سوگ آيت‌الله طالقانی + فیلم
کد خبر: 3921786
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار : ۱۸ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۴

دل‌نوشته شهيد چمران در سوگ آيت‌الله طالقانی + فیلم

شهید دکتر مصطفی چمران در سوگ آیت‌الله طالقانی می‌نویسد: او را بايد در شهر عشق جستجو كنيم، چون او، پرنده عشق بود. براي رسيدن به اين شهر، بايد پرنده بود، بايد از حصارها، ديوارها، زنجيرها و قفس‌ها گذشت، آن چنان كه او گذشت و آن چنان كه او راهنمايی‌مان كرد. 

چكامه شهيد چمران در سوگ آيت‌الله طالقاني

شهید دکتر مصطفی چمران، از روشنفکران دینی دوره معاصر و وزیر دفاع در دولت موقت، از شاگردان مکتب طالقانی بود. او در دل‌نوشته که در سوگ درگذشت آیت‌الله طالقانی از خود به یادگار گذاشته، علقه و تعلق خاطر و تاثیرپذیری خود را از این شخصیت برجسته به نمایش گذاشته است. این دل‌نوشته به شرح زیر است: 


از پانزده سالگی شاگرد درس تفسیر قرآن آیت‌الله طالقانی بودم. ایشان در مسجد هدایت در شب‌های جمع تفسیر قرآن داشتند و همه مستمعین ایشان از دانشجویان مبارز و روشنفكر تشكیل می‌شدند. اكثر دانشجویان مرید ایشان، عضو انجمن اسلامی دانشجویان بودند كه در سال 1322 توسط عده‌ای از دانشجویان به سرپرستی آیت الله طالقانی، مهندس بازرگان و دكتر سحابی تأسیس شده بود.

راستی كه یك اجتماعی كوچك، ولی با روح با یك هدف متعالی تشكیل شده بود. همه ما در این اجتماع احساس امنیت می‌كردیم. در طوفان حوادث سیاسی آن روز و در میان گرداب انحرافات چپ و راست، این اجتماع كوچك، كشتی نجاتی بود كه ما را از خطرات فراوان و نابودی حفط می‌كرد. آیت الله طالقانی، مثل پدری مهربان، همه ما را مورد عطوفت و نوازش قرار می‌داد و اكثر ما را فرزند خود را به حساب می‌آورد. ما نه فقط از ایشان تفسیر قرآن و پاكی و تقوی و اخلاص آموختیم كه خود ایشان نیز حامل و نماد این صفات ملكوتی بودند. ایشان به ما جسارت و شجاعت مبارزه را می‌آموختند. هنگامی كه از پدرشان سخن می‌گفتند كه چگونه در مقابل رضاخان مقاومت می‌كرد، به زندان می‌رفت و چه محیط خفقان وحشتی بر روزگار آنها سیطره داشت؛ از خلال مبارزات مرحوم پدرشان، راه و رسم فداكاری و مقاومت و افتخار شهادت را به ما می‌آموختند و راستی كه معلمی بزرگ بودند. سخنانشان در قلب همه ما تأثیری عمیق می‌‌بخشید. كسی نبود كه در خلوص و پاكی ایشان لحظه‌ای تردید كند.

ایشان برای ما منبع جوشانی از ایمان و ابر پرباری از رحمت و محبت بودند، به خصوص كه ما از ایشان وحشت نداشتیم، زیرا به محبت بی‌پایانشان ایمان داشتم و از ایشان خجالت نمی‌كشیدیم. هر حرفی را و هر مشكلی را با ایشان مطرح می‌كردیم و ایشان ستارالعیوب بودند. نقص‌ها و كمبودهای  ما را می‌دیدند و می فهمیدند، ولی به روی خود نمی‌آوردند. گاهی اوقات از مهندس بازرگان گله داشتیم، چون ایشان به حرف ما جوانان گوش نمی‌كرد، لذا نزد آیت الله طالقانی می‎رفتیم و ایشان با صبر و متانت و با كمال تفاهم مشكلات ما را با آقای بازرگان در میان می گذاشتند و رضایت وی را جلب می‌‌كردند.

باید بگویم كه ما جوانان آن روزها از چیزی نمی‌ترسیدیم، چون به پشتیبانی بزرگ و قوی مخلص تكیه داشتیم و می‌دانستیم تا وقتی كه آیت الله طالقانی هستند، مشكلی لاینحل نمی‌ماند؛ پس نباید از چیزی ترسید.

روزگار گذشت و این اجتماعی كوچك، این مدینه فاضله، بزرگ و بزرگ‌تر شد. اكثر مؤسسین و رزمندگان و روشنفكران مبارز آینده، در آن اجتماع كوچك تربیت شدند، روزگار ملی شدن صنعت نفت و مبارزات میهنی ایران به رهبری دكتر مصدق فرا رسید و ما نیز همراه اكثر دانشجویان به صحنه مبارزه كشیده شدیم. خون بود، زندان بود، شكنجه بود و شهادت بود. در آنجا ارشاد و هدایت آیت‌الله طالقانی و سخنان روحبخش ایشان برای ما ارزش و اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌كرد، دیگر تئوری نبود، تاریخ نبود، شعار خشك و خالی نبود، بلكه مبارزه بود، فداكاری و ایثار بود، و ما به طور علمی در صحنه نبرد، ایمان و اعتقاد خود را به محك آزمایش می‌گذاشتیم و آیت الله طالقانی، مرشد روحانی ما بودند، به ما امید می‌دادند، به ما ایمان تلقین می‌كردند، دست نوازش بر سر ما می‌كشیدند و بر دل ریش ما مرهم می‌گذاشتند. جوانی كه به زندان افتاده بود، زیر تازیانه‌ها زجر دیده بود، شكنجه اعصابش را متلاشی كرده بود، هنگامی كه به آیت‌الله طالقانی می‌رسید، ایشان همچون پدری غمخوار در آغوشش می‌كشیدند و او را می‌بوسیدند و همه دردش پایان می‌پذیرفت و همه عقده‌های درونیش باز می‌شد و دوباره آرامش می‌یافت و خود را برای مبارزه‌ای سخت‌تر و خطرناك‌تر آماده می‌كرد.

در قبرستان خاموش آن روزگار كه همه نفس كش‌ها را خفه كرده بودند و كسی جرئت دم زدن نداشت، آیت الله طالقانی همچون شیری غران، در آسمان خفقان زده ایران فریاد اعتراض بلند می‌كرد، وجدان‌ها را مخاطب قرار می‌داد و پیكر طاغوت را اباذروار زیر ضربان حق می‌كوفت و اجتماع حیرتزده و شكست خورده ایران را به تحرك می‌آورد.

مبارزات زیرزمینی نهضت مقاومت ملی در آن روزها، با انتشار روزنامه «راه مصدق»، ایجاد حوزه‌های سری در همه شهرها و شهرستان‌ها و حتی در دل ارتش، تظاهرات وسیع در مقابل لشكر جرار طاغوت، تبلیغات افشاگرانه ضد رژیم در سطح جهانی، استفاده از مسجد برای حوزه مخفی و استفاده از منبر برای مبارزه با طاغوت و بالاخره آمادگی برای زندان و شكنجه و شهادت، اینها همه اسطوره‌هایی هستند كه در آن زمان، به قدرت ایمان و فداكاری تحقق یافتند و آیت‌الله طالقانی از ستارگان طراز اول آن به شمار می‌رفتند.

زندان رفتن، شكنجه دیدن و به استقامت شهادت رفتن امری عادی و طبیعی شده بود. آیت الله طالقانی را ساواك دستگیر می‌كند، شكنجه می دهد و زیر فشار، ایشان را قانع می‌كند كه دیگر به منبر نروید و آیت الله طالقانی می‌پذیرند؛ از زندان خارج می‌شوند و در همان روز آزادی، به مسجد می‌روند، ولی به جای اینكه بالای منبر بنشینند، در پای منبر می‌ایستند و فریاد كوبنده خود را طنین انداز می‌كنند. ساواك دوباره ایشان را می‌گیرد و به ایشان اعتراض می‌كند كه، «مگر قول ندادی به منبر نروی؟» آیت الله طالقانی می‌گویند، «آری قول دادم و وفا كردم. منبر نرفتم، فقط از پایین منبر حرف زدم». آیت الله باز هم روانه زندان می‌شوند تا نتیجه این جسارت را بچشند. بار دیگر ساواك در زندان از ایشان می‌ پرسد، آخر چرا همیشه آیات توده ای قرآن را تفسیر می‌كنی؟ مگر آیات قحط است؟» آیت الله طالقانی با تمسخر جواب می‌دهند، «آخر قرآن ما آیات شاهنشاهی ندارد، چه كنم؟»

گاهی مهندس بازرگان به آیت الله طالقانی توصیه می‌كردند كه زیاد تند نروند. به یاد دارم در خانه، آقای طالقانی به منبر رفتند و به صحرای كربلا زدند و صاحبخانه دست به دامان مهندس بازرگان شد كه آنجا نشسته بود كه «الان پدر ما را در می‌آوردند، فكر بكنید.» آقای بازرگان در كاغذ كوچكی به آقای طالقانی نوشتند، «آخر به فكر صاحبخانه هم باشید و اینقدر تند نروید.»

برای ما آیت الله طالقانی سنگر مبارزه بودند و مطمئن بودیم كه هر مشكلی را برای ما حل خواهند كرد. هنگامی كه به زندان می‌افتادند، كمبودشان به شدت احساس می‌شد. خاری در قلب ما می‌خلید، می‌دانستیم كه چیزی كم داریم، در یك حالت بهت و حیرت به سر می‌بردیم و احساس می‌كردیم كه ایشان، پرچم مبارزه ماست كه برای جنگ به سرزمین‌های دوردست رفته است. مطمئن بودیم هر جا كه هستند، آبروی ما را حفظ می‌كنند. تبعید می‌شدند، ما در تبعیدگاه‌ها نماز جماعت به پا می‌داشتند. همیشه مأموران زندانشان را تعویض می‌كردند؛ چون طاغوتیان از تأثیرپذیری دیگران از ایشان وحشت داشتند. روزی نصیری جلاد رئیس ساواك برای بازدید به زندان می‌رود. رئیس زندان به آیت الله طالقانی می‌گوید كه برای احترام از جایشان بلند شوند. آیت‌الله طالقانی مشغول خواندن قرآن بودند و در جواب می‌گویند، «این مرد ارباب توست. چرا به من می‌گویی بلند شو؟»

وقتی در یك محاكماتشان رئیس بیدادگاهشان از ایشان می‌خواهد كه آخرین دفاع خود را بگویند، مرحوم طالقانی می‌گویند، «برای كی؟» رئیس دادگاه نیست و شما هم قاضی نیستید، آلت دست آنهایی هستید كه آن بالا نشسته‌اند و وقتی صدای من از اینجا بیرون نمی‌رود و مردم نمی‌فهمند، پس برای چه صحبت كنم؟» و سپس چند آیه مربوط به حضرت موسی و فرعون را می‌خوانند كه لرزه بر اندام طاغوت و طاغوتیان می‌اندازد.

آیت الله طالقانی این چنین بودند. در مقابل ظالمان سازش ناپذیر و مقاوم و جسور، ولی در مقابل مردم فروتن، مهربان و دلسوز بودند. خانه شان خانه امید همه ناامیدان بود و خودشان سنگ صبور همه دردمندان. مانندپدری دردمند و دردشناس و دردكش، از محرومیت و بدبختی توده مستضعف اشك از چشمانشان جاری می‌شد؛ ولی در مقابل ظالمان، مانند كوه استوار و سخت بودند. با زبان چون شمشیر مالك اشترشان و با پاكی و صداقت چون اباذرشان، توانستند بین«بازاری» و «دانشگاهی» و «روشنفكر» و «توده مردم» پیوند به وجود بیاورند. همیشه و در همه حال به فكر وحدت بودند. در دوران اقامتم در خارج، گاهی با ایشان مكاتبه می‌كردم و آیت‌الله طالقانی هم برای من نامه می‌‌نوشتند كه حاكی از مهر پدری ایشان و احساس عمیقشان به فرزندشان بود.

پس از پیروزی انقلاب كه همراه عده ای از لبنانیان به تهران آمدیم، درمدرسه رفاه، به خدمت امام رسیده بودیم كه آقای طالقانی وارد شدند، فورا گفتند، «چمران را پیش من بیاورید.» من هم نزد ایشان رفتم. همان احساس پدرانه قدیم بود كه از همه وجودشان می‌بارید. من می‌خواستم كه دوری 22 ساله خود را جبران كنم و ایشان هم با نگاه نافذ و پر عطوفتشان مرا سیراب می‌كردند. هر بار كه از دوروئی‌ها و نیرنگ‌ها دلم به درد می‌آمد، نزد ایشان می‌رفتم تا در محضر مقدسشان، درد و غم خود را فراموش كنم و مانند دوران مسجد هدایت، از ایشان درس مقاومت و مبارزه بیاموزم. وجودشان همه مثمر ثمر بود. در كردستان، در گنبد و در همه ماجراها. برای بیرون راندن و نابود كردن ضد انقلابیون به كردستان رفته بودم كه درآن صبگاه شوم دوشنبه، آن خبر كمرشكن و سهمگین را در دنیایی از بهت و ناباوری شنیدم، «آیت الله طالقانی در گذشت.» تمام وجودم به فریاد و شیون درآمد. احساس كردم تاریخ با همه لحظاتش به سوگ نشسته است. لحظاتی به خود امید دادم كه شاید خبر دروغ باشد، ولی صد افسوس كه چنین نبود و پدر و مرشد ما رفته بود. فورا از آنجا حركت كردم و به ربذه ابوذرمان، بهشت زهرا رفتم. در آن لحظات، امام، این رهبر همیشه بیدار و آگاه ما، تمام غم و دردشان را، تمام ناگفتنی‌هایشان را با دو نام «ابوذر» و «مالك اشتر» بازگو كردند و دیدیم كه چگونه قلب شكسته و نگاه غمگنانه شان را علی وار، بدرقه راه اباذر و مالك اشترشان كردند.

شاید شاگرد با وفا و خوبش دكتر شریعتی این جملات را برای او گفته است كه، «آنها رفتند و ما بی‌شرمان ماندیم. ما كه در پلیدی و منجلاب زندگی روزمره جانوری‌مان غرقیم، باید عزادار و سوگوار مردانی باشیم كه برای همیشه، شهادت‌شان و حضورشان را در تاریخ و در پیشگاه آزادی به ثبت رسانده‌اند.» درد جانفرسای آن مرد عظیم و ابعاد فاجعه‌اش آنچنان وسیع بود كه هنوز باورمان نمی‌آید كه او از میان ما رفته است و ما در روزهایی كه بیش از همیشه به وجودش احتیاج داشتیم، تنها گذاشته است.

او را باید شهر عشق جستجو كنیم، چون او، پرنده عشق بود. برای رسیدن به این شهر، باید پرنده بود، باید از حصارها، دیوارها، زنجیرها و قفس‌ها گذشت، آن چنان كه او گذشت و آن چنان كه او را راهنمایی‌مان كرد. 

افتخار شاگردی
انتهای پیام
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۴۰۰/۰۱/۰۸ - ۰۰:۰۶
0
0
روحشان شاد صلوات
captcha