مادر را کسی نکشته بود، مادر تنها دق کرده بود. مادر را کسی بیکفن نگذاشت، مادر را کسی ارباًارباً نکرد. مادر با عزت و احترام، در میان کفن، زیر خاک نه، روی خاک دفن شد و من بالای سرش نبودم. من دیر رسیدم به مادری که از جان دوستتر میداشتمش؛ ولی مادر وقتی زیر خاک رفت، رمقم رفت، پاهایم سست شد، افتادم. تا چند روز ایستادن، گریه کردن و راه رفتن، سخت شده بود و من جوان بودم.
روضه امشب، کوتاه نیست، بلند است، مثل قتل حسین(ع) که عجیب طولش دادند. مثل نیزهها که بلند بودند برای از نزدیک زدن، برای سر اصغر رویش گذاشتن. بلند است مثل ناقه که بلند بود برای قد رقیه، سکینه و حتی زینب(س). بلند است مثل قامت رشید زینب(س) که امشب و امروز، تازه نامحرمان میدیدندش.
روضه امشب بلند و طولانی است، آنقدر که زینب(س) حق داشت که پاهایش توان برای ایستاده نافله خواندن نداشته باشد. نمیدانم زینب(س) چقدر فریاد کشید، چقدر دوید، چقدر بلند گریه کرد. قیاس خیلی وقتها اشتباه است، اما تجربهام میگوید: اگر زینب(س) امروز فقط داغ حسین(ع) را هم میدید، حق داشت پاهایش تاب ایستادن نداشته باشد. مگر کم است، دل بریدن از سری که عین ۵۶ سال عمرش را عاشقش بودهای، یا کم است دیدن داغ دو پسر، پنج برادر و حداقل چهار برادرزاده که از خودت دوستتر میداریشان؟
دویدن و سعی صفا و مروه بین حرم تا قتلگاه؟ مگر کم است، دیدن شهادت ۷۲ یار و دلداری زنانشان؟ مگر کم است، نوازش و دلداری رباب که بیقراری فرزندی را میکند که میتوانست مثل علیاکبر شود؟ مگر کم است هروله و بر سر کوبیدن در رفتوآمد سمت قتلگاه و هر بار بلند کردن کودکان از بالای نعش پدر، تازیانه خوردن و نفس نفس زدن از دویدن برای فرار و فراری دادن دختران برادر؟
وای! چرا هر چه میشمارم، مصائب زینب(س) تمام نمیشود؟ و تازه زینب(س) ۵۶ ساله بود. جوان نبود. کم داغ ندیده بود. مادر و دختر و عمه شهید بود که خواهر شهید هم شد. پس عجیب ندان، اگر نمیتوانست ایستاده نماز بخواند و زینب(س) قریب ۵۶ سالش بود.
باران نجاتی
انتهای پیام