کوفه... غربت... کوفیان و بدعهدیهایشان!
این بار داستان بیوفایی کوفیان آغازی از شوری دارد عاری از شعور! حماسهای خالی از اسطوره و شعری ناموزون از وفاداری و بدعهدی!
مینویسند که «بشتاب، زیرا که مردم منتظر شما هستند و همه بر شما اتفاق نظر دارند، پس بشتاب بشتاب! و باز بشتاب بشتاب»
و یا مینویسند که:«باغها سرسبز گشته و میوهها رسیده است، پس هرگاه که اراده کردی بیا که سربازان آماده برای یاری تو در انتظار نشستهاند»
اینچنینند کوفیان که تا ابد داغ شرمساری بر پیشانی تاریخ نهادند و بیآنکه تاب ایستادگی بر آنچه میطلبیدند داشته باشند، تا برق شمشیرهای برهنه دیدند و یا چون صدای شیاطین سیم و زر شنیدند، دست از پیمان برگرفتند و مهمان را بییاور در دشتی از تنهایی و غربت وانهادند.
ننگ بر کوفیان که آنچه را میطلبیدند به قربانگاه واسپردند و پرپر شدن گلهای باغ رسالت را به تماشا نشستند!
آری کوفه آوردگاه آنانی شد که مستانه دل بر کف گرفتند و چونان حبیب و هانی، عهد با جانان را به خون مهر گردند و دیگرانی که با سکوت خود، خورشید را به غروبی خونین کشاندند.
داستان کوفه و کوفیان داستان عشق هوسناک و رسواکنندهای است که از بهانه خیزد و عشقی بیحاصل که از غلیان احساس برآید و نه از منزلگاه ایمن عقل.
به قلم کیا محمدی
انتهای پیام