بهمناسبت فرارسیدن ۲۶ مردادماه، سالروز آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار ایکنا از اصفهان گفتوگویی با جانباز آزاده، حسین عارف انجام داده است که در ادامه متن آن را میخوانید.
ایکنا ـ کمی از زندگی و خاطرات خود در دوران پیش از انقلاب اسلامی بگویید.
پیش از انقلاب اسلامی و در دوران طاغوت، من در اوج ورزش فوتبال بودم. خیلی خوب بازی میکردم و از آموزشگاهها و تیمهای گوناگون برای بازی دعوت میشدم. از سویی، مذهبی و هیئتی بودم، همیشه در نماز جماعت حضور داشتم و در نمایشنامههایی که درونمایههای دینی داشت، ایفای نقش میکردم.
یکی از شبهای محرم به منزل برادرم رفتم. خودمان تلویزیون نداشتیم؛ اما او داشت. در تلویزیون سریالی درباره طفلان مسلم پخش میشد. با دیدن صحنه اتفاقاتی که بر طفلان مسلم رفت، دلم شکست و اشک ریختم. شبهنگام خواب دیدم در صحرایی هستم که تمام آن را تیغ و سنگ پوشانده است. سوی دیگر را دیدم که آب و هوای خوب و خنک، سرسبزی و خرمی در آن موج میزد. در این طرف همه گریه میکردند و در آنسو، همه هلهله میکردند و شاد بودند.
ندایی شنیدم که من را مخاطب قرار داد و گفت: «حسین! امروز باید در یک مسابقه شرکت کنی. اگر در این مسابقه برنده شوی، کسانی که در این صحرای خشک هستند، بهواسطه تو نجات مییابند و قلهها را فتح میکنند.» گفتم: «نمیتوانم. اینجا شرایط خوبی ندارد.» صدا گفت: «تو باید بروی.»
مسابقه هم اینطور بود که یک طرف در آسفالت تمیز و با ماشین و طرفی که من بودم، با پای پیاده و در زمین سنگلاخ و پر از تیغ و شیشه باید از هم سبقت میگرفتیم.
انتهای مسیر، گنبدی به چشم میخورد که به من گفتند باید پرچمی را بالای آن نصب کنم. من میدویدم، به زمین میخوردم، بلند میشدم و به راهم ادامه میدادم. طرف مقابل هم با ماشین میآمد و به من میخندید. مردمی هم که در خاک و خاشاک نشسته بودند، برایم دعا میکردند.
خلاصه رسیدم و پرچم را روی گلدسته گذاشتم. صدای تکبیر بلند شد. مردم آمدند و تشکر کردند؛ اما من میگفتم که کاری نکردم، خدا به من توفیق داد و آن صدا به من کمک کرد. این خواب هیچگاه از خاطرم نمیرود و آنقدر جزئیاتش هنوز در ذهنم زنده است که اگر آن گنبد و گلدسته را در این دنیا جایی ببینم، حتماً به یاد میآورم.
ایکنا ـ لطفاً چند نمونه از خاطرات دوران اسارتتان را بازگو کنید.
بیشتر بعثیها و سنیهای ناصبی بودند که در اردوگاه ما را شکنجه میکردند. گروهبانی به اسم عبدالرحمان را به یاد دارم که بسیار سبزهرو بود و یک گوش نداشت. خودش بارها به ما گفت که من فرشته عذاب هستم و خدا من را از آسمان به زمین فرستاده تا شما را شکنجه کنم. بسیار ریاکار بود. ماه رمضان که میآمد، در وسط اردوگاه میایستاد و نماز شب میخواند تا همه ببینند که نماز شب میخواند. وقتی با او همکلام میشدی، گمان میکردی که علامه است؛ اما وقت شکنجه که میشد، آنقدر میزد که از دهانش کف میآمد.
به هیچکس نه رحم میکردند و نه تخفیف میدادند. جانبازی به اسم «حسین خردهفروش»، از بچههای آذربایجان در اردوگاه ما بود. در جبهه دو پای خود را از دست داده بود و یکی از پاهایش را از زیر زانو و پای دیگر را از بالای زانو قطع کرده بودند. عبدالرحمان او را مخاطب قرار میداد و میگفت: «درست است که دو پا نداری؛ اما کمر که داری، دست که داری» و او را شکنجه میکرد.
محمد فرخی از دزفول، معلمی بسیار مجاهد و زحمتکش بود که به نظر من رسالت خود را در اردوگاه به نحو احسن انجام داد. خودش از بچهها میپرسید که شما درس خواندهاید یا نه؟ بعد آنها را جمع میکرد و با انتهای چوب بر روی زمین یا با انتهای قاشق بر روی دیوار، آنان را آموزش میداد.
بچهها پاکتهای سیمان را در اردوگاه جمع میکردند، در آب میانداختند و وقتی کاغذ له میشد، ورقه ورقه میکردند و با آن دفترچه میساختند. از دوده آشپزخانه هم به جای مرکب استفاده میکردند.
اگر یک عراقی از ایرانی تکه کاغذی میگرفت، آن را بهمنزله نقشه تعبیر میکرد و یا اگر قلم میگرفت، آن را بهمثابه سلاح میدانست و برای داشتن آنها شکنجههای زیادی تعیین کرده بودند. شهید فرخی در چنین شرایطی بچههای بیسواد را آموزش میداد. بعدها این بچههای بیسواد، حافظ کل قرآن یا حتی برخی از آنها به سه زبان زنده دنیا مسلط شدند.
یک روز، یکی از اسرا او را لو داد و به عراقیها گفت که در وسایلش، سه قلم دارد. وسایلش را گشتند و قلمی کوچک در آن پیدا کردند. او را با برای شکنجه بردند. آنقدر محمد را زده بودند که وقتی برگشت، از دهانش خونابه می آمد و گفت: «من دیگر تمام شدم. به بچههایم بگویید که پدرتان آرزوی یک آه را به دل عراقیها گذاشت. بگویید که راه شهدا را ادامه دهند» و با زبان روزه قبل از افطار شهید شد. کسانی را که شهید میشدند، خارج از اردوگاه در قبرستانی همراه شیشهای که حاوی مشخصات آن شهید بود، دفن میکردند. البته پیکر شهید محمد فرخی همراه پیکر چند نفر دیگر به ایران بازگشت.
ایکنا ـ آیا شهادت اسرا، مسئولیتی را متوجه عراقیها نمیکرد؟ مگر اسامی اسرا به صلیب سرخ داده نشده بود؟
چرا برایشان مسئولیت داشت. روزی که قرار بود صلیب سرخ برای بازدید بیاید، اردوگاه را تمیز میکردند، غذا را تغییر میدادند و قضیه به نوعی مطرح میشد که مسئولیتی متوجه آنان نشود.
ایکنا ـ اگر خاطرهای از زمان بازگشت به وطن دارید، شرح دهید.
صلیب سرخ معمولاً کسانی را انتخاب میکرد که درصدی از جانبازی داشتند. چند بار من را برای معاوضه و بازگشت به ایران انتخاب کردند. وقتی از اردوگاه بیرون میآمدم، عراقیها کتکم میزدند. یکی از عراقیها تا فرودگاه دنبالم آمد. از من میخواست که به امام(ره) توهین کنم؛ اما من این کار را انجام ندادم. خودم را مخاطب قرار داد و بد و بیراه گفت و بعد هم به حضرت زهرا(س) توهین کرد. من این حرفش را بیجواب نگذاشتم و گفتم: «خدا لعنتت کند.»
دوباره به امام خمینی(ره) ناسزا گفت. دیگر تاب نیاوردم و پاسخ دادم: «مرگ بر صدام!» مترجمی که همراه من بود، سخنانم را ترجمه کرد. دوباره من را به اردوگاه بازگرداندند و دو سال بازگشتم به ایران به تأخیر افتاد.
چون در آستانه اربعین هستیم، یک خاطره دیگر هم تعریف میکنم. بعد از بازگشت به وطن، توفیق رفتن به کربلا برایم حاصل نمیشد. میپرسیدند: چرا کربلا نمیروی؟ پاسخ میدادم: «باید امام حسین(ع) بطلبد.» روزی همسرم از آقای محمد مسگری که از مداحان کاشان است، درخواست کرد که من را با خود به کربلا ببرد.
در یکی از روزهای ماه صفر سال ۱۳۷۸ که زیارت عاشورا داشتیم، آقای مسگری گفت: «هفته دیگر عازم کربلا هستیم، تو هم با ما بیا» و من حرف همیشگی را گفتم که امام حسین(ع) باید بطلبد.
او نزد آقای منوچهر دهقان، کارمند فرمانداری و کارگزار حج و زیارت کاشان شرح ماوقع داده بود. یک روز، ساعت سه بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. آقای دهقان گفت گذرنامهات را بیاور و خودش تمام کارهای گذرنامه و... را انجام داد.
راه سفر را در پیش گرفتیم. اول به نجف و بعد هم به کربلا مشرف شدیم. روز دوم در کربلا در مسیر بینالحرمین، توجهم به مردی جلب شد که به من نگاهی کرد و رو برگرداند. وقتی دقت کردم، متوجه شدم یکی از سربازان عراقی اردوگاه دوران اسارت به نام محمد است. نزدیک رفتم. دیدم گدایی میکند. پسرش هم که تقریباً ۱٠ سال داشت، در کنارش نشسته بود. به او سلام کردم و دست دادم. اشک میریخت و به پسرش میگفت: «این اسیر ایرانی است و من او را اذیت کردم.» از من حلالیت طلبید. هرچه پول در جیب داشتم، به او دادم و گفتم بیش از این پولی همراه ندارم، وگرنه مبلغ بیشتری کمک میکردم. پسرش من را در آغوش کشید و از او خواستم که دیگر گدایی نکند. فردای آن روز، دیگر آنها را در آنجا ندیدم و با خودم درباره حکمت این سفر و آنچه پیش آمده بود، میاندیشیدم.
زهراسادات محمدی
انتهای پیام