کد خبر: 4259440
تاریخ انتشار : ۳۰ دی ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۱
خواهر شهید فقیهی در گفت‌وگو با ایکنا مطرح کرد

جهاد علمی نذر دفاع از وطن + فیلم

محمدمهدی از نمونه‌هایی بود که خیلی کم پیدا می‌شود، اصلاً اهل دنیا نبود؛ تا جایی که یادم می‌آید، همیشه درگیر درس، انقلاب و تظاهرات بود؛ وقتی متوجه شد مواد اولیه کارخانه‌های تولید دارو از خارج تأمین می‌شود، به فکر افتاد که چرا ما خودمان این مواد را تولید نکنیم؛ اینجا بود که به ایده شکل‌گیری مرکز «شهید مدرس» رسید.

اکرم فقیهی خواهر شهید محمدمهدی فقیهیمرکز «شهید مدرس» واقع در شهرستان تیران و کرون، یک مجتمع پژوهشی، علمی و صنعتی با پنج هزار هکتار زیربناست که در زمینه پژوهش و تولید مواد شیمیایی، دارویی و غذایی فعالیت دارد. این مرکز در سال ۱۳۶۴ تأسیس، اما فعالیتش در مقطعی متوقف و سال ۱۳۸۸ نیز برای احیا به جهاددانشگاهی واگذار شد. در تاریخ ۲۴ دی‌ماه جاری نیز آیین آغاز به کار خط تولید سوربیتول در مجتمع «شهید مدرس» با حضور رئیس جهاددانشگاهی، استاندار اصفهان، رئیس خانه صنعت، معدن و تجارت ایران و نماینده مردم نجف‌آباد در مجلس شورای اسلامی برگزار شد. اکنون در صنایع دارویی شهید مدرس، سوربیتول که ماده‌ اولیه داروسازی‌ست، تولید می‌شود و این مجتمع، بزرگترین کارخانه تولیدکننده این ماده در غرب آسیا به‌شمار می‌رود. یکی از بانیان و طراحان مرکز شهید مدرس، شهید «محمدمهدی فقیهی» بود که سال 1362 به شهادت رسید. بر این اساس، خبرنگار ایکنا از اصفهان با اکرم فقیهی، خواهر این شهید گفت‌وگویی انجام داده است که در ادامه متن آن را می‌خوانیم.

ایکنا ـ خودتان را معرفی کنید.

اکرم فقیهی، آخرین فرزند خانواده هستم. ما پنج خواهر و یک برادر هستیم. چهار خواهرم پیش از برادرم به دنیا آمدند و من با اختلاف سنی تقریباً ۲٠ سال با اولین خواهرم، در سال ۱۳۴۳ متولد شدم. تمام دورانی که به یاد دارم، با محمدمهدی در خانه بودیم. ایشان خیلی اصرار داشت که من درس بخوانم؛ چون در آن دوران، مخصوصاً در خانواده‌های مذهبی و سنتی، درس‌خواندن دختران زیاد مرسوم نبود و خانواده ما هم مذهبی بودند و پذیرش این مورد برای آن‌ها خیلی سخت بود؛ اما برادرم من را تشویق می‌کرد که درس بخوانم. دیپلم که گرفتم، در دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شدم و معماری خواندم. سال ۱۳۷٠ هم فارغ‌التحصیل شدم. 

ایکنا ـ از حال و هوای خانواده خود بگویید.

پدر من بسیار مذهبی، با ایمان و اهل نماز شب و دعا بود. وقتی محمدمهدی شهید شد، ایشان تنها کسی بود که کمترین واکنش را داشت و این اتفاق را خواست خداوند می‌دانست؛ ولی برای مادرم خیلی سخت بود، مخصوصاً که برادرم پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه در تهران زندگی می‌کرد و فقط از طریق تلفن با ما در ارتباط بود. محمدمهدی دو بار به جبهه رفت، هر دو بار را هم اجازه ندادیم والدین‌مان متوجه شوند. پدر و مادرم موقع شهادتش فهمیدند که جبهه بوده است.

ایکنا ـ از برادرتان بگویید.

محمدمهدی سال ۱۳۳۲ به دنیا آمد و چون تنها پسر خانواده بود، برای همه خیلی عزیز بود. از وقتی یادم می‌آید، برای کنکور خیلی درس می‌خواند. آن موقع کنکور حالت سراسری نداشت و هر دانشگاهی برای خودش آزمون می‌گرفت. سال اول که کنکور داد، دانشگاه اصفهان قبول نشد؛ ولی برای سال دوم با بالاترین رتبه در این دانشگاه پذیرش شد و حتی از دانشگاه تهران هم برایش نامه پذیرش آمد. سال ۱۳۵۱ وارد دانشگاه شد و رشته داروسازی را انتخاب کرد.

تا جایی که یادم می‌آید، همیشه درگیر درس، انقلاب و تظاهرات بود؛ شب می‌شد و هنوز به خانه نیامده بود، مادرم خوابش نمی‌برد. آن موقع درب خانه‌ ما چوبی بود و کلون و روزنه‌ای داشت که با آن بیرون را نگاه می‌کردند. مادرم از نگرانی پشت در می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد؛ اما وقتی محمدمهدی می‌آمد، به داخل خانه می‌دوید؛ چون می‌دانست او از این نگرانی، ناراحت می‌شود.

محمدمهدی دو بار دستگیر شد؛ یک بار در حد چند ساعت و یک بار حدود یک هفته طول کشید. برای مادرم خیلی سخت بود. یادم می‌آید کلاس سوم بودم، ظهر وقتی از مدرسه به خانه آمدم، دیدم در منزل باز است. خانه ما یک هشتی، دالان و بعد حیاط مرکزی داشت و اتاق‌ها دور تا دور حیاط بودند. وقتی وارد خانه شدم، مادرم گفت: «کسی اینجاست.» متوجه شدم نامحرم در منزل است و چند پلیس با اسلحه‌های بزرگ دیدم که ایستاده‌ بودند و محمدمهدی نشسته و خیلی ناراحت بود. پدرم را هم آن موقع روز در خانه دیدم. خانه را گشتند و محمدمهدی را بردند. مادرم بلافاصله چادر سر کرد و خواست دنبالشان برود؛ اما پلیس نگذاشت. دکتر بدری، رئیس وقت دانشکده پزشکی اصفهان، داماد عموی ماست. از طریق ایشان بعد از یک هفته، محمدمهدی را آزاد کردند.

وقتی ساواک به خانه ما آمد، پدرم فردا صبح که از خواب بیدار شد، نمی‌توانست حرف بزند، سکته کرده و زبانش بند آمده بود. بعد از معالجه‌ هم وقتی صحبت می‌کرد، هر کسی متوجه صحبتشان نمی‌شد و ما که از نزدیکان بودیم، متوجه‌ می‌شدیم.

محمدمهدی دو بار نمایشگاه کتاب برگزار کرد؛ یک بار در خیابان کمال که کتاب‌های دکتر شریعتی، امام(ره) و نوارهای ایشان را به نمایش گذاشته بود؛ ولی بار دوم را به یاد ندارم. خاطرم هست یک بار با یکی از دوستانش به خانه آمدند تا نوار تکثیر کنند. به من گفت دوستم (دکتر نواب) مدتی در زندان بوده و پشتش، اتوی داغ گذاشته‌اند.

کارت دانشجویی محمدمهدی دو بار سوراخ شد، به نشانه اینکه دو بار دستگیر شده است. سال ۱۳۵۷، اوایل انقلاب، فارغ‌التحصیل شد و همان موقع به تهران رفت. بهمن سال ۱۳۶۱ نیز با خانمی که دوست همسر دکتر پوستین‌دوز بود، ازدواج کرد و خطبه عقدشان را امام(ره) خواند، شش ماه بعد هم به شهادت رسید. 

اوایل در «تیسما» که یک شرکت دارویی بود، کار می‌کرد، مدتی هم در وزارتخانه مشغول بود؛ سپس مسئول ساماندهی کارخانه‌هایی شد که صاحبانشان به خارج از کشور رفته بودند و کارکردشان مختل شده بود و متوجه شد مواد اولیه این کارخانه‌ها از خارج تأمین می‌شود و به فکر افتاد که چرا ما خودمان این مواد را تولید نکنیم؟ اینجا بود که احتمالاً به ایده شکل‌گیری مرکز «شهید مدرس» رسید.

دو بار به هند رفت تا ببیند چطور می‌تواند فناوری را انتقال بدهد. دفعه اول تنها بود و می‌خواست کارخانه‌ها را بررسی کند؛ اما دفعه دوم با گروهی بزرگتر راهی شد، بعد هم خیلی سریع به جبهه رفت؛ گفته بود: «نیت کردم که اگر طرح‌های داروسازی‌ به نتیجه رسید، به جبهه بروم و اکنون به نتیجه رسیده است.»

یکی از داروهایی که تولید کرد، نوعی از شربت‌های اسید معده بود که بعد از شهادتش، عبارت «کارخانه داروسازی شهید دکتر فقیهی» نیز بر روی آن درج شد؛ ولی بعد اسمش را عوض کردند؛ بعد مواد اولیه‌ دندان‌سازی را تولید کرد. طرح بزرگتر هم مرکز «شهید مدرس» بود. محمدمهدی می‌گفت تیران و کرون گیاهان دارویی دارد که از نظر طبی قابل استفاده است و در داروسازی کاربرد دارد. امکان‌سنجی اولیه انجام داد و محلی را که مناسب احداث کارخانه بود، پیدا کرد. بعد از شهادت برادرم، دکتر اژئیان که با محمدمهدی خیلی دوست بود و می‌خواست کار به نتیجه برسد، ایده احداث کارخانه را پیگیری کرد.

ایکنا ـ نحوه آشنایی شهید فقیهی با دکتر اژئیان چگونه بوده است؟

فکر می‌کنم از دوران دانشجویی بوده؛ چون دکتر اژئیان سال بالایی محمدمهدی بود. 

ایکنا ـ اگر بخواهید تصویری از ویژگی‌های اخلاقی، دغدغه‌مندی‌ها و سبک زندگی شهید فقیهی به دست بدهید، این تصویر چگونه است؟ 

محمدمهدی از نمونه‌هایی بود که خیلی کم پیدا می‌شود. اصلاً اهل دنیا نبود. ما حتی یک عکس از او نداشتیم؛ چون اهل این کارها نبود. تا جایی که می‌شد، غذایش نان و پنیر بود. در مهمانی‌ها فقط یک نوع غذا می‌خورد و اعتراض می‌کرد که چرا چند نوع غذا آماده می‌شود. دوره نوجوانی‌ به‌عنوان یک دختر، دوست داشتم یک‌سری چیزها داشته باشم؛ ولی محمدمهدی اعتراض می‌کرد و می‌گفت چرا مصرف‌گرا شدی؟ یا برای چه این‌طور رفتار می‌کنی؟ در نوع خودش بی‌نظیر بود. سبک زندگی‌اش هم در خانواده پذیرفته شده بود. در مهمانی‌ها بیشتر با بچه‌ها وقت می‌گذراند و با آن‌ها بازی می‌کرد. نیمه‌ شعبان را همیشه جشن می‌گرفت؛ بچه‌ها را جمع می‌کرد که چراغ بچینند و ظرف نقل و نبات بگذارند.

ایکنا ـ روزهای بعد از شهادت ایشان چگونه گذشت؟ 

بعد از شهادت محمدمهدی، پدرم تا ۹ سال بعد، یعنی تا سال ۱۳۷۱ و مادرم تا سال ۱۳۸۶ در قید حیات بودند. برادرم فقط شش ماه در کنار همسرش بود. خانم شیشه‌گر تا چند سال بعد از شهادت محمدمهدی صبر کرد و بعد ازدواج کرد.

ایکنا ـ از حضور شهید فقیهی در دفاع مقدس چه چیزهایی می‌دانید؟

یک بار تماس گرفت و گفت مهران است. دفعه بعد که تماس گرفت، حاج‌ عمران بود. هفتم مرداد ۱۳۶۲، هشت شب قبل از شهادت، از رضائیه تلفن کرد و این بار، مرتبه آخری بود که صدایش را می‌شنیدم. شانزدهم مرداد هم در عملیات والفجر دو، در تپه‌های دربند و منطقه حاج‌عمران به شهادت رسید.

در جبهه به تخلیه مجروحین مشغول بود که از هلی‌کوپتر به بیمارستان صحرایی می‌آوردند. بعد از اینکه اعلام می‌شود همه امدادگران شهید شده‌اند و کسی نیست، اجازه می‌گیرد که به خط مقدم برود. به دکتر سهیلی که از دوستان و همشهری‌ها بود، می‌گوید: «من دارم می‌روم. اگر شهید شدم، پیکر مرا پیدا کنید.» ۱۶ مرداد که شهید شد تا ۱٠ روز بعد، پیکرش پیدا نشد. آخرین بار، دکتر سهیلی در سردخانه رضائیه، یکی از باکس‌ها را باز و اتفاقی پیکر را پیدا کرد و این زمان بود که شهادتش را به ما اطلاع دادند. البته مادرم از چند روز قبل ناراحت بود و این حادثه را احساس می‌کرد. 

پسرعمویم چند بار جسته و گریخته زنگ زد، سراغ محمد را گرفت و آخر سر هم به یکی از شوهرخواهرهایم ماجرا را گفت. یک روز هم دکتر شایگان‌نیا آمد، در زد و من در را باز کردم. سراغ محمد را از من گرفت. تعجب کردم و گفتم: چطور؟ گفت: می‌خواستم یک کتاب از او بگیرم؛ اما من حرفش را باور نکردم.

خانه ما همیشه شلوغ بود. یک روز در زدند و من در را باز کردم. آقای جوانی پشت در بود که گفت: لطفاً یک میخ و چکش به من بدهید. گفتم: چرا؟ گفت: می‌خواهم این پارچه را به دیوار بزنم. پارچه‌ای سیاه در دستش دیدم و آنجا بود که فهمیدم همه‌چیز تمام شده است. روز ۲۸ مرداد، پیکر برادرم همراه ۱۳٠ شهید دیگر در اصفهان تشییع شد.

ایکنا ـ از شهید فقیهی چه یادگارهایی به جا مانده است؟ 

در یکی از دست‌نوشته‌‌هایش که پیدا کردم، نوشته: «امر خدا بود و من به این امر کاملاً واقفم که اگر شهادت باشد، بهترین است. خدایا از تو می‌خواهم که به امام، طول عمر باعزت عنایت کنی و تا استقرار کامل احکام اسلامی در تمام شئون فردی و اجتماعی مردم و صدور انقلاب پربرکت اسلامی، سایه ایشان از سر ملت بزرگ کوتاه نشود و این آرزوی قلبی همه شهدا و رزمندگان برآورده شود که تا انقلاب حضرت مهدی (عج) زنده باشند... .»

بعد از شهادت برادرم با پولی که از او به‌جا مانده بود، مدرسه «شهید دکتر فقیهی» در اصفهان ساخته شد؛ قباله ازدواجش که ۱۴ سکه طلا بود و به امضای آقای پرورش و آقای اژه‌ای رسیده بود، عکسی که در سال ۱۳۴۴ با پدرم در مشهد گرفته، مدرک تحصیلی‌اش که در سال ۵۹ دریافت کرده و یک‌سری نامه، یادگارهایی‌ست که از او داریم.

ایکنا ـ متن وصیت‌نامه ایشان را هم بخوانید.

برادرم وصیت‌نامه‌ خود را خطاب به دوستش، دکتر مهدی پوستین‌دوز نوشته است: 

«بسم‌ الله الرحمن‌ الرحیم 

برادر عزیز! آقا مهدی! خداوند شما را در امور خیر موفق بدارد. امروز پنجشنبه، ۲۳ تیر ۶۲ قرار است با چند نفر از برادران به منطقه غرب برویم تا هرچه خدا بخواهد، بشود. راجع به سفارشی که کردم، اگر مسئله‌ای بود، حتماً بگویید که همه کارهای مربوط به من در اصفهان انجام شود و برای خانواده محترم شیشه‌گر مشکلی پیش نیاید. ان‌شاءالله که ایشان مسائل گذشته را ببخشند و به رضای خدا راضی باشند که حتماً هستند و می‌دانند که صبر بر جهاد از جهاد بالاتر است. از این بابت هم نصیب خواهند برد. 

هرقدر پول مربوط به من است، کلاً خمس آن داده شود و از بقیه مبلغ آن ۱۵ هزار تومان به حساب شرکت و ۱۵ هزار تومان به حساب جهاد ادارات ریخته شود. از مابقی به میزان سه سال نماز و دو سال تمام، ۷۳٠ روز، روزه برای من داده شود. اگر آقا مجید قبول کنند، بهتر است که این کار انجام شود. اگر باز هم چیزی مانده، از پدر و مادرم می‌خواهم به حساب رزمندگان اسلام که در جبهه اسلام علیه کفر می‌جنگند، ریخته شود. 

از پدر و مادرم می‌خواهم از من راضی باشند و بدانند آنچه واقع شده، عیناً خواست خداست و من با توجه کامل به این راه رفته‌ام و بر اساس نیتی که کرده بودم، حتماً باید به جبهه می‌رفتم و دعا کنند خدا نیت من را قبول کند و خودشان هم راضی و خشنود باشند که در راه خدا، کاری انجام شده باشد. شاید صبر آن‌ها از هر جهادی در راه خدا بزرگتر باشد.

خواهر کوچکترم هم باید آنچه وظیفه الهی اوست که همان سعی در رشد و کمال و تقرب به سوی خداست، انجام دهد و هرگز ضعف به خود راه ندهد. باز هم از خانم شیشه‌گر که در این مدت به من محبت کردند و با وجود کوتاهی‌های من، به‌دلیل ایمان استواری که دارند و این‌قدر خوش‌قلب هستند، نسبت به من همیشه خوبی و صمیمیت نشان دادند، می‌خواهم که مرا ببخشند و ان‌شاءالله صبر و سکوت و انتظار فرج را که از عبادات مهم است، همواره سرلوحه کار قرار دهند و برای من دعای آمرزش کنند و بدانند که آنچه خدا می‌خواست، باید انجام می‌شد و همین بهترین خیر است.

ان‌شاءالله خود شما هم مرا ببخشید و برای من دعا و طلب آمرزش کنید. اگر کسی از من طلبی دارد یا به او از من ناروایی سرزده است، سعی شود که رضایت او فراهم شود. همه باید برای عزت اسلام و مسلمانان تلاش کنیم و برای طول عمر امام و رهبر بزرگوارمان دعا کنیم و خدا تنها اجابت‌کننده دعاهاست و عاقبت امور به دست اوست. سلام بر همه دوستان و همه کسانی که تابع راه هدایت به سوی خدا هستند. 

محمد فقیهی»

ایکنا ـ در پایان، نظر شما درباره راه‌اندازی مجدد مرکز «شهید مدرس» چیست؟ آیا پیگیر اخبار راه‌اندازی مجدد آن بوده‌اید؟

بسیار عالی‌ است؛ ولی چقدر دیر اتفاق افتاد. امیدی نداشتم و فکر می‌کردم که این پروژه تمام شده است. ما قبلاً اخبار مربوط به آن را از طریق دکتر اژئیان پیگیری می‌کردیم و با فوت ایشان، دیگر مطلع نبودیم که این مرکز به جهاددانشگاهی واگذار شده است.

انتهای پیام
captcha