ستارگانی که در آسمان انقلاب خوش درخشیدند/7
تمسک به قرآن و اهل بیت(ع)؛ عاشقانههای شهید غلامرضا شفاهی
گروه هنر: شهید غلامرضا شفاهی، تک پسر خانوادهای در روستای آبروان بود که حال و هوای انقلاب همه گیر شد و شهید شفاهی هم برای جا نماندن از قافله هم نسلانش، همه شعارها را حفظ میکرد، در پخش اعلامیه مشارکت فعال داشت، از روستا به شهر میرفت و براي خود عاشقانههايي داشت، در تظاهرات شرکت میکرد تا به قول خودش از دین و اسلام دفاع کند.
به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا) از خراسان رضوی، شهید غلامرضا شفاهی، تک پسر خانوادهای از روستای آبروان مشهد و عاشق شرکت در محافل قرآن و مراسم عزداری حسین بن علی(ع) بود، 25 سال بیشتر نداشت که حال و هوای انقلاب همه گیر شد و او هم برای جا نماندن از قافله هم نسلانش، شعارها را حفظ میکرد، در پخش اعلامیه مشارکت فعال داشت، از روستا به شهر میرفت، براي خود عاشقانههايي داشت و در تظاهرات شرکت میکرد تا به قول خودش از دین و اسلام دفاع کند.
وی، تنها فرزند ذکور حسین و کنیز بود و در حقیقت عیدی خدا به آنان به شمار ميرفت چون در نخستین روز اولین ماه بهار سال 1333 در خانواده مؤمن و روستایی شفاهی چشم به جهان گشود، او در روستای آبروان مشهد پس از سپری کردن دوران شیرین طفولیت، به خاطر محرومیت روستا، تنها تا پایه ششم ابتدایی ادامه تحصیل داد و پس از آن، از تحصیل بازماند پس شغل رانندگی را برای امرار معاش برگزید، با این حال وضعیت اقتصادی نسبتاً ضعیفی داشت.
عاشقانههای یک شهید؛ تمسک به قرآن و اهل بیت(ع)
غلامرضا با دوستان و آشنایان، خوشرو و مهربان بود، دوران زندگی را با محبت به مردم و خانواده گذراند، مقید به رعایت مسایل اعتقادی و اسلامی بود و از دستگیری مستمندان و نیازمندان لذت میبرد؛ همولایتیهایش بسیار از او تعریف میکردند و غلامرضا را انسان خوب و باخدایی میدانستند به همین دلیل بسیار دوستنش میداشتند. او به شرکت در محافل قرآن و مراسم عزداری سرور و سالار شهیدان حسین بن علی(ع) بسیار عشق میورزید.
حالا غلامرضا 22 ساله شده بود و مادرش آرزوهای دور و درازی برای تک پسرش داشت، دوست داشت تا از دختران فامیلش، دختر شایستهای را به همسریاش برگزیند، غافل از آنکه دست تقدیر، قسمت دیگری را برایش رقم زده است.
«زهرا سهرابی» با دختران روستا قالیبافی میکرد و غلامرضا هم به آنجا رفت و آمد داشت تا اینکه زهرا را دید و حدود یک ماه به این آمد و شدها ادامه داد و در این مدت هیچ حرفی و حدیثی میانشان رد و بدل نشد تا 1354، تاریخی که آنها تا همیشه به هم پیوند خوردند و تنها بعد از ازدواج بود که غلامرضا به علاقه وافرش در آن ایام، اعتراف کرد.
هیچ درخواستی از او نکردم
همسرش را بسیار دوست میداشت، اولین روز بعد از عقد که غلامرضا به خانه همسرش رفته بود، مبلغ هزار تومان را به همسرش داد و با اجازه پدر و مادرش به مشهد آمدند و برای تبرک و تیمن آغاز زندگی مشترکشان، اولین جایی که با هم رفتند حرم علی بن موسی الرضا(ع) بود و شهر را گشتند.
چند وقت بعد هم مجلس عروسی برپا شد و چون غلامرضا تنها پسر خانواده شفاهی بود، همه روستای آبروان را دعوت کردند و ولیمه دادند؛ در همان منزل پدری غلامرضا، زندگی نوپایشان را آغاز کردند، حتی هم خرج و هم سفره بودند و هرگز اختلافی با هم پیدا نکردند؛ زهرا خانم به تبعیت از بانوی دو عالم، حضرت زهرا(س) هیچ درخواستی از همسرش نمیکرد مگر اینکه خودش چیزی میخرید.
همسر شهید نقل میکند، زمانی که دخترمان را باردار بودم، یک روز شهید شفاهی نوارهایی از کافی آورد و گفت برو گوش کن، یکی درمورد حضرت یوسف(ع) و دیگری درباره حضرت فاطمه(س) بود چون شهید خیلی دوست داشت فرزند دختری داشته باشد و از همان وقت نیز او را فاطمه میخواند.
بعد چند وقت پای محمد هم به زندگی ساده و صمیمیشان باز شد، همسر شهید از عشق پدر به میوههای دلش اینگونه روایت میکند: غلامرضا از قبل میدانست فرزند دوممان پسر است به همین خاطر نامش را محمد گذاشت و از آنجایی که تنها بود و کسی را نداشت، محمد و فاطمه را بسیار دوست میداشت؛ او برای پروزش فرزندانی صالح و خدمتگذار به جامعه، بیشتر اوقات فراغت را صرف تربیت فرزندان و انجام امور زندگی شخصی میکرد.
همسر شهید شفاهی در جایی دیگر به یاد میآورد، یک روز چیزی برای خوردن در خانه نداشتند، در حول و ولا بود تا برای شام چه غذایی مهیا کند، از سر ناچاری دو تخم مرغ باقی مانده را آب پز کرد و خوردند ولی تا صبح گرسنه بودند؛ درست است که خیلی از اوقات اوضاع بر وفق مرادشان نبود اما به خاطر اخلاق خوب و مدارای شهید شفاهی زندگی شیرینی داشتند.
محمد پنج ماهه بود که حال و هوای انقلاب همه گیر شد و شهید شفاهی هم برای جا نماندن از قافله هم نسلانش، همه شعارها را حفظ میکرد، در پخش اعلامیه مشارکت فعال داشت، از روستا به شهر میرفت و در تظاهرات شرکت میکرد تا به قول خودش از دین و اسلام دفاع کند و در این راه به حرف دیگران هیچ توجهی نمیکرد.
آخرین باری که او را دیدم
آن روز، بانوی خانه غلامرضا در حال پختن نان بود که شهید از در با عجله وارد شد و گفت از ماشین روستا جا مانده، میخواست برای شرکت در راهپیمایی به شهر برود، لب جاده رفت تا هر طور شده خودش را با وسایل عبوری به مشهد برساند، این آخرین باری بود که غلامرضا را میدید... .
چند روز گذشت و خبری از او نشد، همسر شهید پی غلامرضا افتاد ولی از هر کسی سراغش را میگرفت، جوابی نمییافت تا اینکه ماجرا را با پسر عموی شهید در میان گذاشت و از او خواست تا به شهر برود و از وی خبری بیاورد.
پس از گذشت دو روز، درست ساعت 11 ظهر بود که پسر عمو خبر آورد، همسرش تیر خورده و در بیمارستان بستری است؛ دلش ترکید و پایش سست شد، نمیدانست چه بلایی سر غلامرضایش آمده، پس همراه پسر عمو به شهر رفت تا خبری از او بگیرد ولی آنجا که رسید متوجه شد به سمت بهشت رضا میروند نه بیمارستان ولی هنوز به او چیزی نمیگفتند تا اینکه از او میخواهند صورت یک شهید را رؤیت کند و دیگر... .
دیگر چیزی نفهمید و وقتی به هوش آمد، همه کارها تمام شده بود و زهرا تنها به کلمهای که با رنگ سرخ بر سنگ مزار همسرش میدرخشید، خیره شده بود: «شهید غلامرضا شفاهی»؛ وی در زمان شهادت، 25 سال بیشتر نداشت و از عمر زندگی مشترکشان هم کمتر از سه سال گذشته بود که جانش را تقدیم اسلام و انقلاب کرد.
44 روز تا پیروزی انقلاب باقی مانده بود و رژیم منحوس پهلوی نفسهای آخرش را میکشید که غلامرضا در شلوغیهای دهم دیماه سال 1357 در حوالی منزل آیتالله سیدعبدالله شیرازی مورد اصابت گلوله عمال سفاک پهلوی قرار گرفت، او را در بهشت رضای مشهد از روی تکه کاغذی که در جیبش بود، پیدا کردند «غلامرضا شفاهی، ساکن آبروان»، تیر به گیجگاهش خورده بود ولی صورتی نورانی داشت.
راهش پر رهرو