مولانا؛ عصیانی علیه خودِ متروک
کد خبر: 3926136
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۵
یادداشت /

مولانا؛ عصیانی علیه خودِ متروک

مولانا راهنما و هدایت‌کننده انسان گم‌شده و سرگردان در دنیای خاکی برای عصیان علیه «خودِ متروک» و حرکت درونی روح برای بازگشت به «خودِ اصیل» است.

مولانا؛ عصیانی علیه خودِ متروک

مولانا نه تنها آموزگار و سراینده عشق، بلکه راهنما و هدایت‌کننده انسان گم‌شده و سرگردان در دنیای خاکی برای عصیان علیه «خودِ متروک» و حرکت درونی روح برای بازگشت به «خودِ اصیل» است. مولانا از اینکه انسان از خاستگاه اصیل و یا نیستان وجود دور افتاده و خودباخته شده و روح لطیف او از مرتبه الهی به جهان مادی هبوط کرده، نالان و رنجور است. تمام هم و غم مولانا، راهنمایی و هدایت انسان برای بازگشت به خودِ اصیل است، چرا که انسان مظهر خداوند و علت غایی خلقت جهان محسوب می‌شود؛ انسانی که به باور مولانا، باطناً عالم اکبر و ظاهراً عالم اصغر است: «پس به صورت عالم اصغر تویی / پس به معنی عالم اکبر تویی».

پیش از آنکه فیلسوفانی همچون هگل و فویرباخ از «الیناسیون» و الینه شدن انسان و البته در معنای مادی‌ و ماتریالیستی آن سخن بگویند، مولانا در قرن هفتم، ازخودبیگانگی معنوی انسان سخن گفته و آن را عین خودباختگی، سرگشتگی و گم‌ شدن انسان در دنیای خاکی دانسته است: «ای تو در بیگار خود را باخته / دیگران را تو ز خود نشناخته / تو به هر صورت که آیی بیستی / که منم این والله آن تو نیستی»، انسان ازخودبیگانه و دورافتاده از هویت حقیقی خویش، تمام جهد و تلاشش این است که به هر طریق ممکن خودِ کاذبش را به این و آن بشناساند و در زمین زندگی دیگران زیست کند؛ اما مولانا به چنین انسانی نهیب می‌زند «در زمین مردمان خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن/ کیست بیگانه تن خاکی تو/ کز برای اوست غمناکی تو».

از خودبیگانگی، به معنای جدا شدن و دورافتاده شدن انسان از ساحت مَن وجودی و یا همان منِ اصیل است، هر چند که در وجود انسان «من»‌های متکثری نهفته است، اما در اینجا غرض آن منِ اصیل و یا همان فطرت پاک انسانی است که مأوای آن در عالم بالاست. انسان خودباخته و سرگشته از مبدأ و هویت حقیقی خویش، به مصداق «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْر»، هماره در معرض خسران و ناکامی‌ است. مولانا راه رهایی و رسیدن به آن فطرت پاک انسانی را بازگشت به خویشتن و یا بازگشت به خود اصیل می‌داند. بازگشت به خویشتن نه به معنای به عقب برگشتن، واپس‌گرایی و یا بازگشت به هویت‌های قومی، نژادی و مذهبی، بلکه به معنای «رجوع کردن» و بازگشت به «خودِ اصیل» به عنوان شاکله اصلی اندیشه، رفتار و کردار شخصیت واقعی انسان است. «خود» و «خود بودن»، به منزله رهایی انسان از بند صغارت و جهل خویش و رسیدن به آزادی، استقلال، آگاهی درونی و یا خودآگاهی است.

بازگشت به خودِ اصیل، عین «شناخت» و «معرفت» و عین «خودشناسی» است که به عقیده مولانا، جوهر جمیع دانش‌ها و شریف‌ترین علم‌هاست، چنانکه سقراط حکیم نیز گفته است: ای انسان خودت را بشناس. از منظر مولانا انسان هماره در تکاپوی موشکافی از علوم و شناخت عوالم بیرون است، ولی به تنها چیزی که وقعی نمی‌نهد و از آن غافل شده، خودشناسی و شناخت خویشتن است؛ «خویشتن نشناخت مسکین آدمی / از فزونی آمد و شد در کمی / خویشتن را آدمی ارزان فروخت / بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت». مولانا لازمه نیک‌بختی، سعادت و رهایی انسان از زندان سهمگین وجود را «خودشناسی» و قدم نهادن در طریق و آیین عشق می‌داند.

مولانا از اینکه انسان دورافتاده از اصل خویش سرانجام برای بازجستن و رسیدن به وصال و اصل خویش به تکاپو می‌افتد، خوش‌بین است، «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش»؛ ولی به اعتقاد او، انسانی که مفتون نقش و نگارهای ظاهری و گرفتار اوهام و خیالات واهی شده است، نمی‌تواند به راحتی بر سَبیل خودشناسی گام نهد، مگر اینکه بر نفس سرکش و طغیان‌گر خویش غلبه کند، زنگارها و غبارها را از دل بزداید و باطن را به نور عشق جلا دهد، آن‌گاه از پرتو چنین شناختی، به مصداق «مَنْ عَرَفَ نفسَه فقد عَرَفَ ربَّه»، نه تنها به شناخت خود، بلکه به شناخت خدا نیز نائل می‌شود. انسان از پرتو چنین شناختی نه تنها ایمان تازه‌، بلکه به معنای زندگی نیز دست پیدا می‌کند و از پرتو چنین تحولی، به صلح درونی و به صلح بیرونی که همان شفقت‌ورزی و دگردوستی است، دست می‌یابد. ثمره و حاصل چنین بازگشت، شناخت و معرفتی، عشق است و این یعنی رسیدن به معنا و گوهر هستی، چنان‌که مولانا می‌گوید: «عشق اصطرلاب اسرار خداست».

عشق لازمه خودشناسی برای بازگشت به اصل خویش است. علاوه بر انسان، عشق عصاره هستی‌بخش و معرفت‌افزا در اندیشه مولانا است. عشق از منظر مولانا، عطیه الهی، جان جهان و ثمره شناخت و معرفت و عنصری هستی‌بخش محسوب می‌شود که وجود آن همچون آفتاب، حیات‌بخش است و با فقدان آن، جهان فسرده و بی‌روح می‌شود. عشق نه تنهای دوای نخوت و ناموس ما، بلکه عروج‌دهنده، جان جهان و حلال معمای هستی است: «علت عاشق ز علت‌ها جداست / عشق اصطرلاب اسرار خداست».

بهنام افشار 

انتهای پیام
captcha