سردار سلیمانی مرد روزهای سخت
کد خبر: 4025610
تاریخ انتشار : ۱۳ دی ۱۴۰۰ - ۰۸:۱۳

سردار سلیمانی مرد روزهای سخت

سپهبد شهید قاسم سلیمانی، یکی از فرماندهان بزرگ دوران دفاع مقدس بود که در آن دوران هم حماسه‌های جانانه‌ای را در دفاع از این مرز و بوم خلق کرد. در این مجال به مناسبت فرا رسیدن سالگرد شهادت این بزرگوار، خاطراتی را از سردار سرتیپ دوم پاسدار مجتبی مینایی‌فرد، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 19 فجر در دوران دفاع مقدس از عشق و حماسه سردار دل‌ها در جبهه‌ها می‌خوانیم.

شهید قاسم سلیمانی، دفاع مقدس، عملیات والفجر 10 این قافله عمر عجیب می‌گذرد و آن‌چنان سریع که برهم زدن پلکی شده است. در گرما گرم درگیری در ارتفاعات ریشن مجاور شهر حلبچه در عملیات والفجر 10 بودیم. تقریباً منطقه تثبیت شده بود و شکست سهمگینی را لشکر بعثی‌ها پذیرفته بود که ناگهان یکی از جنایات جنگی را صدام دیوانه در تاریخ به نام خودش ثبت کرد.

با تهدید و تطمیع خلبانان را وادار به بمباران شیمیایی حلبچه ترغیب کرد. جهنمی شده بود که هنوز گاهی کابوس دیدن آن مظلومان تکه پاره شده و خفه شده از سیانور در ذهنم زنده است.

دیوانه‌وار به دنبال مهمات و نیرو بودم. لشکر فجر در ارتفاعات ریشن جلو پاتک‌های سنگین دشمن ایستادگی می‌کرد و سایر یگان‌ها همگی درگیر کار خودشان بودند. در کنار قرارگاه، حاج قاسم را دیدم و با دست اشاره کرد به طرفش بروم، دستم را گرفت و گفت بیا بالا کار مهمی داریم، اصرار کردم نیروهایمان در خط چیزی ندارند و اشک بود که امانش نمی‌داد.

سراغ یکی دو خانه روستایی رفتیم، چه فاجعه‌ای بود، 7 نفر عضو یک خانواده، جای دیگر عروس و دامادی و خانه‌ای دیگر پیرمردی که از سرکار آمده و نصفه چای دستش بود که خفه شده بود.

یادم رفت دنبال چه کاری آمده بودم حلبچه و از حاجی خجالت می‌کشیدم که چگونه اجساد را روی دوش می‌کشید و سر جاده می‌گذاشت. لحظات سختی و فشار روحی سختی داشتم که لب‌های آسمانیش را باز کرد و خنده‌ای تلخ و با صدایی که پژواک عجیبی در مغزم ایجاد کرد فرمود: «خسته شدی دلاور، منم فرمانده یگانم ولی این‌ها باید جمع‌آوری شوند وگرنه فردا همه این منطقه آلوده اجساد می‌شود. اکنون خیالم راحت است که سر جاده یک با غیرت دیگر اینها را دفن یا می‌برد و...».

جل‌الخالق! در این گیرودار این دیگر کیست؛ به یاد داستان‌های صدر اسلام و سجایای اخلاقی رزمندگان و ارتش اسلام افتادم که در عین جنگ و دشمنی واضح و جنایات مختلف، اخلاق و وظیفه شرعی را زیرپا نمی‌گذارد. آن‌ها با تانک از روی بچه‌های ما گذشتند و خدا داند که در سوسنگرد و بستان و شلمچه چه جنایت‌ها کردند. این دیگر کیست!

با سرعتی عجیب به نزدیکی قرارگاه رسیدیم، با تدبیری برق‌آسا چند وانت مهمات و دو سه گروهان را جور کرد و نگاهی عجیب انداخت و برق شادی را در من دید و گفت: خسته‌ای خودم باید بیایم. یک فرمانده لشکر که یگانش پس از چند شبانه‌روز جنگیدن باید به استراحت و سازماندهی می‌پرداخت، پشت فرمان نشست و مهمات و نیروی کمکی را رساند.

درگیری امان نمی‌داد، هر چه اصرار کردم شب را در سنگر ما بمانید با خنده‌ای ریزنقش و از گوشه چشم ترکش خورده‌اش چشمکی زد و دستش را بالا آورد و فرمود: «کار برای خدا خستگی و خواب نمی‌شناسد و آنچه در توان داریم باید به پای این جنگ بریزیم که تمام شود» و زیر لب زمزمه کرد: «جانان من اندوه لبنان کشت ما را بشکسته داغ دیر یاسین پشت ما را» و امروز پس از چهل سال می‌بینیم که بر سر پیمانش ماند و در راه آرزو و هدف مقدسش چه‌ها که نکرد و ما که مدیونیم از این راه و رسم جدا نشده و تلاش کنیم، قاسم باشیم، ان‌شاءالله.

انتهای پیام
captcha