به گزارش خبرنگار ایکنا، نشست «مولانا و زندگی» صبح امروز ۱۷ مهر با حضور تقی پورنامداریان، ایرج شهبازی و امیرعباس علیزمانی در دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران برگزار شد.
در این نشست امیرعباس علیزمانی، استاد دانشگاه تهران، سخنرانی کرد که در ادامه گزیده سخنان وی را میخوانید؛
در دنیای جدید به این دلیل بحث معنا مطرح شد که بشر احساس کرد زندگی دال بدون مدلول است مثل متنی که میخوانید و همه چیز جای خودش است ولی عمق و ژرفا ندارد. معنا جایی است که شما از لفظ فراتر میروید. معنا به قلمرو ژرفا بستگی دارد. بشر جدید علیرغم همه پیشرفتهایی که زندگی ماشینی دارد و در باب فرایند زندگی بسیار پیشرفت کرده است، در این حوزه ضعف دارد و چیزی که از آن به روح زندگی تعبیر میشود در زندگی امروز کمرنگ شده است. زندگی مثل یک تجربه است. هر کدام از ما رماننویس زندگی خودمان هستیم. مولانا داستان زندگی خودش را بیان کرده و اتفاقاً زندگی مولانا آنقدر معنا و ژرفا دارد که باید هزاران هزار سال درباره آن بنویسند و صحبت کنند.
اگر از ما بپرسند چرا خوب نیستید؟ میگوییم اگر فلان اتفاق بیفتد مثلاً اگر استخدام شوم، اگر مهاجرت کنم، خوب میشوم. ارسطو به خوبی توضیح میدهد که شرایط بیرونی در شرایط درونی اثر میگذارد و معنا نتیجه تعامل بیرون با درون است، ولی مثنوی، که بهترین کتاب در باب زندگی است، این تصور را نفی میکند. شاید یکی بگوید اگر ما هم با شمس روبه شویم مولانا میشویم، ولی شمس علت معده بود و این امکان برای همه هست. اتفاقا مولانا به ما میآموزد چرا منتظر فرد دیگری هستی که او تو را نجات دهد.
داستان مولانا با دیگران بسیار فرق دارد. فلاسفه سخنگوی یک دوره تاریخی هستند که در آن بشر همه چیز را به دست آورد، ولی به معنا نرسید؛ یعنی همه تغییرات بیرونی اتفاق افتاد، اما آرامش و شادی و تحول درونی حاصل نشد. مولانا یک نقطه را هدف گرفته و آن نقطه این است:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش
هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش
گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
مولانا مرتب خودش را میشکند و خود برتر میسازد. مولانا به ما میآموزد که همه چیز درون توست. اگر زیبایی در وجود مولانا نبود، نمیتوانست اینقدر زیبا باشد. قهرمانهایی که مولانا مطرح میکند کسانی نیستند که از آسمان آمده باشند. ما عارفان را انتزاعی و در خلأ مطرح میکنیم، در حالی که اینطور نیست. مولانا مثل ما احوال انسانی داشت، رنج میکشید و دچار قبض و بسط بود. زندگی یک تار و یک پود دارد و ترکیب این دو مهم است و ما ترکیبکننده هستیم. روز و شب و وصال و فراق زندگی را میسازند و ما سازندگان این معماری هستیم.
در پایان این نشست تقی پورنامداریان، استاد ادبیات فارسی، سخنرانی کرد که گزیده آن را میخوانید؛
نقل است که سنایی هنگام مرگ این شعر را زیر لب زمزمه میکرد: توبه کردم از سخن زیرا که نیست/ در سخن معنی و در معنی سخن. آیا میتوان معنا را، که منظور عرفا از معنا حقیقت است، با سخن به کسی انتقال داد؟ به نظر میرسد زبان قادر نیست حقیقت را به کسی منتقل کند. این حرف با حرف نیچه که میگوید زبان لشکر استعارههاست همخوانی دارد.
پس در سخن معنی نیست تا به همه به نحو یکسانی منتقل شود. پس در سخن معنی منتقل نمیشود. در واقع به جای اینکه ما سخن را بخوانیم سخن ما را میخواند. از هایدگر نقل شده تاویل یعنی تامل شخص بر متن و فعلیت یافتن مندرجات ذهن او یعنی مندرجات ذهن است که فعلیت پیدا میکند. پس ما حقیقت را در گزارههای منطقی نمیتوانیم بیان کنیم. این سخن را نظریهپردازان جدید هم مطرح کردند. از جمله گفتند که نویسندگان دو گونه هستند؛ کسانی که درباره چیزی مینویسند و کسانی که درباره چیزی نمینویسند بلکه نفس نوشتن برایشان مهم است. این روش در اواسط قرن نوزدهم روش منحصر به فرد نویسندگان بود و همه گفتند حرفی که میزنیم بینهایت معنی دارد و هر کس مطابق ذهنیتش آن را میفهمد.
این ذهنیت را تجربههای مستقیم و غیرمستقیم ما میسازد و شیوه زیست مقدم بر فهم است. قبلاً خیال میکردند که قوه فهم موهبت الهی است که همه بر اساس آن یک چیز را میفهمیم، ولی نظریهپردازان جدید این را نمیگویند، بلکه میگویند فهم هر شخص متأثر از شیوه زیست اوست و هرکس براساس تجربه و ذهنیت خودش یک چیز میفهمد.
تا اینجا روشن شد که نمیتوانیم حقیقت را از هیچ زبانی بفهمیم مگر اینکه گزارهها غیرمنطقی باشند. گزارهها زمانی غیرمنطقی است که نتوانیم مصداقش را در عالم عین پیدا کنیم و قابل صدق و کذب نباشد. در گزارههای غیرمنطقی ممکن است حقیقت وجود داشته باشد و هر گوشه حقیقت توسط یک نفر کشف شود، ولی حقیقت هیچ وقت کشف کامل نمیشود.
یکی از کسانی که خیلی در این باره زیبا حرف زده عینالقضات همدانی است. او میگوید معرفت به دو صورت حاصل میشود: علم است و معرفت. علم دانشی درباره طبیعت است و میتوانیم درباره طبیعت حرف بزنیم و با همین زبان درباره او صحبت میکنیم. موضوع علم عالم طبیعت، زبانش زبان مطابق و قوهاش هم قوه فاهمه یعنی عقل و حس است. عینالقضات میگوید موضوع معرفت عالم ازلی یا عالم ماوراءالطبیعه است. قوهای که این معرفت را میشناسد بصیرت است. زبانش هم زبان متشابه است. از عالم ازلی به هیچ زبانی نمیشود تفسیر کرد مگر با کلمات متشابه. پس سخنان اهل بصیرت متشابه است؛ یعنی در غیر معنای مدلولی آنهاست. لذا علمای قشری حرف عرفا را میشنوند و خیال میکنند فهمیدند، در حالی که نفهمیدند.
مولوی سخن عینالقضات را به صورتهای مختلف بیان کرده است. مولوی معتقد است تا انسان عقل و حس را کنار نگذارد نمیتواند حقیقت را بفهمد. حقیقت زمانی فهمیده میشود که عقل و حس وجود نداشته باشد. پیامبر(ص) نیز در وحی در حالت فنا به سر میبرد. باید به فنا رسید تا حقیقت را آشکار کرد و این حقیقت هم واحد نیست.
همچنین، مثنوی یک کتاب الهیاتی و عرفانی است. در این عرفان هر موقع صحبت میشود بنا بر موقعیت است و شاید مطالب آن خلاف قبل باشد، چون بستگی به این دارد وقت چه اقتضایی دارد. مثنوی در طول زمان سروده شده است. امروزمان با فردا فرق دارد. ذهن تاریخی است. من امروز با گذشته خودم فرق دارم. ممکن است چیزی بگویم که قبلا نمیگفتم. لذا باید توجه کرد که مولوی در چه زمانی چه میگوید.
انتهای پیام