کد خبر: 4257667
تاریخ انتشار : ۱۳ دی ۱۴۰۳ - ۱۱:۴۶

امام باقر(ع)؛ چشمه جوشان دانش

امام باقر(ع) در زمانه‌ای که جهان اسلام با طوفان مکاتب فکری گوناگون روبرو می‌شد، دست به تأسیس مکتبی عمومی زد تا چارچوبی طرح کند که در آن هم خواست و اراده خدا باشد، هم اراده آدمی، تا انسان‌ها پاسخ‌گوی کارکرد خویش باشند و پاسخی باشد به اندیشه جبر و ارجاء که امویان از این دو برای تسلیم مردم در برابر فرمانروایان زورگو، بهره‌ها بردند.

امام محمد باقر(ع)اینک فرجامین روزهای سال ۶۰ هجری و نیم‌قرن از کوچ آخرین پیامبر خدا گذشته است. کودکی سوار بر کجاوه روی شتر نشسته، در کاروانی که فقط بیابان میان مدینه و مکه را درمی‌نوردد؛ تاریکی انبوه است و ستارگان زلال‌تر می‌درخشند. 

صدای پدربزرگش را می‌شنود... نیای‌اش کودک را در دامان خود می‌نشاند و می‌بوسد و به او می‌گوید: «پیامبر برایت سلام رسانید» و واژگان همچنان در جان خیال کودک چرخ می‌خورند. این کودکی‌ست که نام پیامبر(ص) را با خود دارد؛ کودکی که دست تقدیر چنان رقم زده تا شاهد نخستین تاوان تاریخ در روزگار خویش باشد. 

خاطرات تب‌زده روز عاشورا 

صدای تاخت ده‌ها اسب بلند می‌شود تا پیکر شهیدی را پایمال کنند؛ پیکر کسی که در روزگار چاپلوسی و فرومایگی گفت: «نه»؛ تا پیکر مردی را درهم بشکنند که نه هراس را می‌شناخت و نه شکست را؛ کسی را که ثابت کرد می‌توان انسان را درهم کوبید؛ اما نمی‌توان او را شکست داد... و کودک چهار ساله این صحنه‌ها را به نظاره نشسته است.

هنگامی که اسبان از پیکر حسین(ع) عبور کردند، همه معیارها فروریختند؛ دیگر مرزی وجود ندارد و چیزی معقول و مقدس نیست؛ همه جهان اسلام برای اسبان یزید مباح شده است. 

سخنان حسین(ع) در میدان طنین افکنده است: «ای امت بدرفتار! بد جانشینی برای خاندان محمد(ص) بودید. آیا پس‌ از من، مرد دیگری را نمی‌کشید؟! هنگامی که مرا می‌کشید، کشتن دیگران برای شما آسان است...» و کودک چهار ساله این صحنه‌ها را به نظاره نشسته است.

گرگ‌های انسان‌نما به سوی خیمه‌ها سرازیر می‌شوند و خیمه‌ها را از هر سو غارت می‌کنند؛ قبایل وحشی، زنان را محاصره کرده و چنگال‌ها با بی‌رحمی گوشواره‌ها و دستبندها را می‌ربایند... و کودک چهار ساله این صحنه‌ها را به نظاره نشسته است.

سال‌ها از آن طوفان سهمگین گذشته است، سال‌های طولانی؛ اما کودکی که شاهد آن فاجعه بود، آنچه را در آن روز بلند رخ داده، فراموش نکرده است و همواره می‌فرمود: «چهار سالم بود که نیایم حسین(ع) را کشتند. کشتن او و آنچه را بر سر ما آمد، به خاطر دارم.» 

تقدیر چنین بود که این کودک پاکیزه در روزگاری که زلزله‌های تاریخ بسیار بود، راه را بیابد؛ روزگاری که شبح رعب اموی بر سراسر سرزمین‌های اسلامی سایه افکنده بود. 

دلخوشی کودک؛ درافشانی‌های زینت عابدان 

اما دل‌خوشی کودک به پدر بود؛ پدری که سخنانش قندیل‌هایی بود که کوره‌راه‌های زندگی را برایش روشن می‌کرد. زین‌العابدین(ع) نقطه آرامش و نور در روزگار تیره از ستم بود. محمد سخنان پدر را می‌نوشید تا بخشی از کیانش شود. درهم‌تنیدن نور با نور و هوا با هوا، تا محمد تداوم پدر شود و راه انسانی او ادامه یابد. 

او سخنان پدری را فرامی‌گیرد که با آسمان پیوند دارد: «پسرم! با پنج گروه هم‌نشین و هم‌صحبت مشو؛ با آلوده‌دامن که تو را به کمتر از لقمه‌ای می‌فروشد. با تنگ‌چشم که بیشترین چیزی را که به آن نیاز داری، از تو دریغ می‌کند. با دروغ‌گو که همانند سراب است، دور را نزدیک و نزدیک را دور به تو می‌نمایاند. با نادان که قصد دارد به تو سودی برساند، اما زیان می‌رساند. با کسی که از خویشانش پیوند گسسته که در سه جای قرآن نفرین‌ شده است؛ سوره‌های محمد، رعد و احزاب... .» 

در روزگاری که دروغ‌گویی، سکه رایج بود، امام سجاد(ع) به فرزندانش سفارش می‌کرد که «از دروغ دوری کنید؛ چه کوچک باشد، چه بزرگ. چه شوخی باشد، چه جدی؛ زیرا هنگامی که آدمی دروغ کوچکی گفت، بر گفتن دروغ بزرگ جرئت می‌یابد.» این سخنان به‌مثابه نفوذ آب در دل زمین، در ژرفای محمد رخنه می‌کند؛ در روحش ریشه می‌دواند تا بروید و پس‌ از مدتی به بار نشیند؛ تا روزگاری که سرزمین دانش را شخم بزند و گنجینه‌های دانش و فرهنگ را از آن استخراج کند؛ تا در آسمان بدرخشد و مردم او را با نام باقر و شکافنده دانش بشناسند. 

زمانه شکوفایی محمد(ع) 

قرن دوم هجری فرارسید و جهان اسلام با طوفان مکاتب فکری گوناگون روبرو می‌شد. در چنین بحرانی، امام باقر(ع) دست به تأسیس مکتبی عمومی زد تا چارچوبی طرح کند که در آن هم خواست و اراده خدا باشد، هم اراده آدمی، تا انسان‌ها پاسخ‌گوی کارکرد خویش باشند، تا پاسخی باشد به اندیشه جبر و ارجاء که امویان از این دو برای تسلیم مردم در برابر فرمانروایان زورگو، بهره‌ها بردند. 

امام تلاش خود را می‌کرد تا چشمه‌ها از دل زمین برآورد و نهال‌های دانش در زمین اندیشه کشت شود. امام بذر آگاهی پاشیده بود و به زودی درختان پایداری می‌روییدند و میوه‌های پیروزی می‌رسیدند... اما سیاهی زمانه زمزمه‌هایی از مسمومیت حضرت به دست هشام همراه آورد.

امام لحظات واپسین را می‌گذراند. او در این لحظات به قرآن‌خواندن مشغول بود؛ سپس چشمانش را بر این جهان بست تا بر جهانی دیگر بگشاید؛ جهانی لبالب از نور، گرما و آرامش. 

پیکر امام از روستای حمیمه تا بقیع بدرقه شد تا کنار پدر و مجتبی(ع) آرام گیرد. پسرش، جعفر(ع) در سکوت چون ابری اندوهگین اشک می‌ریخت. حضرت کوچ کرد؛ اما سخنانش، بذرهایی هستند که رقص‌کنان در جست‌وجوی سرزمین‌های مهیایند؛ حرف‌هایی باطراوت و زلال، بسان آب سرچشمه:

ـ «۲۰ سال دوستی، خویشاوندی به‌شمار می‌آید.»

ـ «ایمان، عشق‌ورزیدن به خوبی‌ها و خوبان و کینه‌ورزی به فرومایگان است.» 

ـ «شرم و ایمان هم‌نشین هم هستند؛ پس هرگاه یکی از آن‌ها برود، دیگری هم به دنبالش می‌رود.» 

ـ «آفریدگار پراکندن و با صدای بلند سلام‌گفتن را دوست دارد.» 

ـ «سلاح انسان فرومایه، زشت‌گویی است.» 

کسی از امام پرسید: آیا چیزی بهتر از طلا می‌شناسی؟ حضرت پاسخ داد: «آری، کسی که آن را می‌بخشد.»

برگرفته از کتاب «باران و کویر»؛ روایتی نو از زندگی و زمانه امام باقر(ع)

الهه‌سادات بدیع‌زادگان

انتهای پیام
captcha