مولانا و دغدغه‌مندی برای آگاهی‌بخشی به انسان
کد خبر: 3751436
تاریخ انتشار : ۰۸ مهر ۱۳۹۷ - ۱۲:۲۷

مولانا و دغدغه‌مندی برای آگاهی‌بخشی به انسان

گروه معارف- مولانا به دنبال آگاهی‌بخشی به انسان است؛ توجه و آگاهی یا اصل وجود آدمی آمیخته شده و مولانا نه تنها اصل وجود آدمی را آگاه می‌داند، بلکه ارزش وجودی آدمی را هم به چیزی می‌داند که توجه و حواس او را جمع کند.

مولانا و دغدغه‌مندی برای آگاهی‌بخشی به انسان

به گزارش ایکنا از اصفهان در یادداشتی به قلم یکی از مخاطبان ایکنا آمده است: در این مقاله تلاش می‌کنم که به اجمال نگاه مولانا به انسان در مثنوی را مورد بررسی قرار دهم. خواهیم دید نگاه عرفانی- فلسفی مولانا به انسان چیست؟ در مجموع توجه به این نکته ضروری است که کلام مولانا در مثنوی نوعی سخن بیدادگرانه است، او در بند اثبات صحت و سقم چیزی نیست و تمثیل و تشبیه نقش اساسی در بیان نظریات او دارد.
نگاه عرفانی – فلسفی: این نگاه را «عرفانی فلسفی» نامیده‌ام، به این دلیل که از لحاظ حیطه موضوع ناظر به یک بحث انتولوژیک و متافیزیکی است و از نظر نوع بیان اشعار، عرفانی است. در این نگاه، انسان پاره‌ای جدا افتاده از یک کل است، جدا افتاده از یک اصل و ریشه پاک و قدسی یا ساحتی یا حالتی شبیه به یک بهشت آسمانی سرشار از همه زیبایی‌ها، نیکی‌ها، پاکی‌ها و مملو از آسایش، مهربانی و لطف کمال، و به تعبیری ساحتی متعالی که همه چیز در آن در حالتی از اتحاد و یگانگی دارد. مولانا در ابتدای مثنوی این اصل و ریشه را به نیستانی تعبیر می‌کند که «نی» وجود آدمی از آن جدا مانده است. در همان جا مولانا اشاره می‌کند که این پاره جدا مانده، در سیر زندگی همواره از فراق رنج می‌برد و می‌نالد و دائماً در جستجوی اصل و ریشه خود می‌باشد: ( هرکسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش)؛ «باز جوید= جستجو کند».
این نیستان همان بهشتی است که در کتب آسمانی منزل و ماوای اولیه آدمی بوده است، یا اصل و ریشه فطری پاک و قدسی انسان و یا عمیق‌ترین لایه‌های وجودی ماست که گرایش ذاتی به خیر، کمال و پاکی از آن سرچشمه می‌گیرد، و یا اینکه این بهشت، چیزی شبیه به نوعی اتحاد و اتصال ازلی به ساحت قدس هستی با خداوند است. به هر حال، اشاره و تاکید مولانا به نوعی اتحاد و اتصال در بین انسان‌های پاک سرشت علی‌الخصوص اولیا و انبیا را به کرات در مثنوی شاهد هستیم.
منبسط بودیم یک جوهر همه/ بی سر و بی پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی همچو آب
چون به‌صورت آمد آن نور سره/ شد عدد چون سایه‌های کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق/ تا رود فرق از میان این فریق
و در جایی دیگر می‌گوید:
جان گرگان و سگان هر یک جداست / متحد جان‌های شیران خداست
جمع گفتم جان‌هاشان من به اسم / کان یکی جان صد بود نسبت به جسم
هم چو آن یک نور خورشید سما / صد بود نسبت بصحن خانه‌ها
لیک یک باشد همه انوارشان / چونک برگیری تو دیوار از میان
چون نماند خانه ها را قاعده مؤمنان مانند نفس واحده
بدون شک مولانا از یک اتحاد، اتصال اصیل و غیر زمان‌مند و غیره مکان‌مند سخن می‌گوید، اتحادی که نوعی اشراق را به ذهن متبادر می‌کند. به نظر می‌رسد این اتصال و اتحاد، اشراق یا همان فنا اصل نیستان است و نه آنچه در نیستان اتفاق می‌افتد.
نگاه توصیفی: روانشناسان امروزی انسان را و یا بهتر بگویم شخصیت انسان را مجموعه‌ای از افکار، اعتقادات، ذهنیت‌ها، عادات و عواطف می‌دانند. در دفتر دوم مولانا در توصیف انسان به اندیشه او ارجاع می‌دهد:
ای برادر تو همان اندیشه‌ای/ ما بقی تو استخوان و ریشه‌ای
گر گلست اندیشه تو گلشنی / ور بود خاری تو هیمه گلخنی
گر گلابی بر سر جیبت زنند / ور تو چون بولی برونت افکنند
در اینجا مراد از اندیشه همان مجموعه مورد نظر روانشناسان است، او در دفتر ششم در توصیف انسان می‌گوید:
تو نه‌ای این جسم تو آن دیده‌ای/ وا رهی از جسم گر جان دیده است
آدمی دیده است باقی گوشت و پوست/ هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
و در دفتر اول می‌گوید:
آدمی دیدست و باقی پوستست/ دید آنست آن که دید دوستست
چونک دید دوست نبود کور/ به دوست کو باقی نباشد دور
مشخصا در این ابیات منظور مولانا از «دید»، چشم سر نیست، بلکه او به توجه و آگاهی نظر دارد. در واقع می‌گوید توجه و آگاهی، اصل وجود آدمی است و نه تنها اصل وجود آدمی را آگاه می‌داند، بلکه ارزش وجودی آدمی را به چیزی می‌داند که توجه و حواس را او را جمع کند.
گر گلست اندیشه تو گلشنی / ور بود خاری تو هیمه گلخنی
و صد البته آنچه هوش و حواس و توجه آدمی را به خود مشغول کرده، چیزی جز مطلوب و خواسته آدمی نیست؛ مولانا در توصیف انسان مکرراً به تضادها و مخالفت‌های درونی اشاره می‌کند و اینکه در درون ما به‌طور همزمان خوب و بد زشت و زیبا به طور بالقوه وجود دارد.
بیشه‌ای آمد وجود آدمی / بر حذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خشوک
ساعتی گرگی در آید در بشر / ساعتی یوسف رخی همچون قمر
حکم آن خوراست کان غالب‌ترست / چونک زر بیش از مس آمد آن زرست
گرگ و خوک، نماد پستی و شهوت پرستی آدمی هستند و این دو خاصیت در درون همه افراد از صالح و ناصالح یا خوب و بد، بدون استثنا مخفی هستند، این ما هستیم که اجازه می‌دهیم گرگ وجودمان یا یوسف وجودمان بر ما مسلط شود.
مولانا در جایی دیگر در بیان اختلافات درونی می‌نویسد:
هست احوالم خلاف همدگر / هریکی با هم مخالف در اثر
چونک هر دم راه خود را می‌زنم / با دگر کس سازگاری چون کنم
موج لشکرهای احوالم ببین / هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مولانا همچنین در توصیف آدمی توجه اساسی به نفس دارد و اینکه این نفس جز لدنی وجود اوست، او می‌گوید نفس ما تا پای مرگ هم همراه ماست و همیشه مانند اژدهایی آماده است که اگر میدان را مساعد ببیند ما را در کام بکشد.
نفست اژدرهاست، او کی مرده است/ ازغم و بی‌آلتی افسرده است
و زنهار می‌دهد:
اژدها را دار در برف فراق/ هین مکش او را به خورشید عراق
او در جایی دیگر نفس را صحن دوزخ می‌داند، دوزخی که شعله‌های آن مانند آتش دهان اژدهای عظیمی همیشه زبانه می‌کشد، اژدهایی که همیشه می‌خواهد و بیشتر می‌خواهد و سیری ندارد. آتش حرص و حسد خشم و شهوت و خواستن در درون اژدهای نفس چندان شعله می‌کشد که آب تمام دریاهای عالم عطش سیری ناپذیری این اژدها را ساکت نمی‌کند.
دوزخست این نفس و دوزخ اژدهاست/ کو به دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را در آشامد هنوز/ کم نگردد سوزش آن خلق‌سوز
عالمی را لقمه کرد و در کشید‌/ معده‌اش نعره زنان هل من مزید
در اندیشه بودایی نیز، خواستن منشأ رنج دائمی دانسته می‌شود. امروزه شاهد هستیم که معنویت‌های مدرن اغلب سکولار نیز با مدد گرفتن از روانشناسی یا به اصطلاح «ego»مورد توجه قرار می‌گیرد و این در حالی است که توجه به مسئله نفس در عرفان اسلامی سابقه‌ای بس طولانی دارد.
لازم به ذکر است در تعالیم عرفانی نفس بخشی از وجود غیرمادی ماست که محل و مرکز تمایلات و خواهش‌های مادی وخاکی آدمی است و دل بخشی است که تمایلات عِلوی و الهی دارد.
مولانا در توصیف شرایط انسان به این نکته نیز در مواردی اشاره دارد که آدمی آنگونه که در معرض خطر اغوای نفسانی قرار دارد در معرض فریب از ناحیه دیگران نیر می‌باشد، او درباره انسان صوفی که خر خود را در خانگاه به خادم سپرده می‌گوید:
آدمی خوارند اغلب مردمان/ از سلام علیکشان کم جو امان
خانه دیوست دل‌های همه/ کم پذیر از دیومردم دمدمه
و البته ترتیب این مضامین را در جاهای دیگر مثنوی هم می بینیم. مولانا در توصیف انسان توجه عمیقی به قدرت، منزلت انسان وشأن و شخصیت او دارد:
آدمی همچون عصای موسی‌است/ آدمی همچون فسون عیسی‌است
تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت/ آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تو مبین ز افسونش آن لهجات پست/ آن نگر که مرده بر جست و نشست
تو مبین مر آن عصا را سهل یافت/ آن ببین که بحر خضرا را شکافت
او در اینجا انسان و به طور خاص انبیا و اولیا را به معحزه الهی مانند می‌کند و در جایی دیگر می‌‌گوید:
ای هزاران جبرئیل اندر بشر/ این مسیحان نهان در جوف خرد
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس / ای غلط اندر از عفریت و بلیس
سجده گاه لامکانی در مکان/ مر بلیسان را ز تو ویران دکان
و در جایی دیگر می‌نویسد:
تاج کرمناست بر فرق سرت/طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی / تو چرا خود منت باده کشی
جوهرست انسان و چرخ او را عرض / جمله فرع و پایه‌اند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش / چون چنینی خویش را ارزان فروش
همانگونه که در ابیات فوق می‌بینید در حالی که مولانا به قدر ومنزلت عالی انسان اشاره می‌کند، متذکر وضعیت موجود او نیز می‌شود.
یادداشت از محمدرضا فلاح
انتهای پیام

 

 

captcha