خانم جان دوباره قاب را بغل کرده بود و اشک میریخت. ما خبر دادیم به بزرگترها، ستون پنجمشان بودیم. خبر دادیم خانم جان دوباره عکس عمو را از توی کمد درآورده و دارد باهاش حرف میزند.
عمو که شهید شد، لباسها و کتابهایش را تقسیم کردند بین خواهر و برادرهایش. خانم جان که بیتاب میشد و قاب به دست، ما بچهها خبر میبردیم که بیایند. چیزها قایم میشد، آنهایی که خانم جان را یاد عمو میانداخت. این عادت خانههای داغدار است، پنهان کردن یادگاریها، هر چیزی که اهل خانه را را یاد عزیزان درگذشتهشان میاندازد.
چیزهایی را باید پنهان کنند، از امشب به بعد. باید چیزهایی جلوی چشم نباشد؛ آفتاب، سایه، آب، طفل شیرخوار، قربانی و... . باید دنیا چادری بکشد روی سرش تا چیزهایی پنهان شود.
پنهان بشوند و پنهان کنند. شاید هم خود خورشید و آب و آفتاب دلشان بخواهد خودشان را قایم کنند. چشمهای علی بن الحسین(ع) خیلی چیزها را دیده است. خیلی کسها را ندیده دیگر. دنیا باید خیلی چیزها را از نگاه امام مهربان ما پنهان کند. هم از پیش چشم امام عزیزمان، هم از جلوی چشم زنها و بچههای خاندان اباعبدالله(ع). نوازشهای پدرانه و لبخندهای مردانه باید پنهان شوند تا همیشه.
این روزها، بچهها خودشان یک چیزهایی آموختهاند البته. مواظب نگاههای بیرمق امام عزیزمان هم هستند. دیگر یادگرفتهاند چیزی نخواهند، مثلاً «آب». میترسند از طلب آب کردن، میترسند از دست بدهند پشت و پناهشان را دوباره.
بچهها ترس را این روزها خوب آموختهاند. توی کوچه و برزن که صدای نعل اسبی میآید، دستهایشان را روی گوشهای بیگوشوارهشان میگیرند، پناه میبرند به چادر عمه، وقتی صدای هلهله و نعرهها بلند میشود.
باید خیلی چیزها از پیش چشم بچهها پنهان شود. هر چند در این شهر، هیچ چیزی بچهها را یاد مردهای کاروانشان نمیاندازد. اینجا مردی نیست که شبیه باشد به محارمشان، جز لحن علوی عمه جان، چیزی شبیه نیست.
زینب سنجارون
انتهای پیام
بسیار زیبا بود