مهمترین ویژگی انسان و وجه امتیاز او نسبت به سایر موجودات این است که انسان علاوه بر بعد جسمانی، حقیقتی متعالی به نام نفس دارد. این حقیقت در ذات خود امری غیرمادی و مجرد است که در پی حرکت جوهری بدن پدید میآید و در مقام فعل، وابسته به بدن و ماده است.
نفس در حرکتی مداوم، حالات و عقاید گوناگون کسب میکند و بهواسطه صور نفسانی، نه فقط از موجودات دیگر، بلکه از نفوس انسانی دیگر نیز متمایز میشود؛ از اینرو نفس مقوم انسانیت انسان به حساب میآید. ابعاد وجودی انسان، یعنی بدن و نفس، دو بعد مجزا از یکدیگر نیستند که به موازات هم اعمالی انجام دهند، بلکه با یکدیگر متحدند و در تعامل با هم عمل میکنند.
علامه طباطبایی(ره) ضمن بیان این مطالب در تفسیر گرانسنگ المیزان، این نکته را اضافه میکند که نفس در بدن تصرف و امور آن را تدبیر میکند و در مقابل، از آن تأثیر میپذیرد. بسیاری از دردها و لذتها بهواسطه تغییرات بدنی بر نفس عارض میشود. بدن نیز در حرکتهای وجودی خود برای نفس استعدادهای کمالی گوناگونی فراهم میآورد و نفس بدن را با فعلیت خود نگاه میدارد. حدوث نفس بدون بدن امکان ندارد؛ اما نفس پس از حدوث و در صورت رسیدن به کمال مطلوب، از بدن منقطع میشود و در حالی که بدن میمیرد، نفس همچنان باقیست.
نفس و ساحتهای آن یکی از مباحث کلیدی و مهم در فلسفه اخلاق و علوم تربیتی است. بعد نفسانی وجود انسان از سه ساحت معرفتی، عاطفی و ارادی تشکیل شده است. محبت یکی از مهمترین و شاخصترین مؤلفههای ساحت عاطفی نفس محسوب میشود. ساحت عاطفی خود مشتمل بر کیفیت و حالات گوناگونی از جمله عشق و محبت است.
اندیشمندان اسلامی نظیر ابنسینا، غزالی و سهروردی و نیز عرفایی چون ابنعربی، در خصوص عشق و محبت و آثار آن بحثهای فراوانی کردهاند؛ اما رویکرد هر کدام از آنها به این موضوع متفاوت است. برخی عشق را عاملی منفی میدانند و برخی دیگر به بعد مثبت آن توجه دارند. گروهی آن را تنها راه وصول به کمال تلقی کرده و عدهای آن را کاملاً مانع رسیدن به حقیقت دانستهاند.
در دنیای غرب، تتنس، فیلسوف آلمانی قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی، برای نخستین بار، عواطف را یکی از ساحتهای اولیه و مستقل نفس دانست و به بررسی جایگاه و تأثیرات آن پرداخت. او معتقد بود که عاطفه برای تبدیل یک امکان یا بالقوگی معرفتی به یک فعل حرکتی لازم و ضروری است. در حالی که قبل از اینکه او این نظریه را بدهد، عقل و اراده انسان در مرکز توجه قرار داشت و به عواطف همچون ساحتی مستقل نگاه نمیشد.
در این میان، علامه طباطبایی(ره) راهی میانه برگزیده است. از طرفی ساحت عواطف را از ساحتهای مؤثر نفس برمیشمرد و از طرف دیگر، آن را راهی نزدیک برای رسیدن به کمال میداند.
ایشان عواطف و احساسات را در کنار سایر قوای انسانی از جمله اقلام نام میبرد و قلب را کانون عواطف میداند و چنین مینویسد: «هر کسی دو کانون فهم و ادراک در خود دارد؛ عقل و قلب. با عقل به دنبال مصالح و مفاسد میرود و حق را از باطل تمیز میدهد و با قلب بهطور مستقیم راهی برای ارتباط خویش با جهان هستی، شناخت علت هستی، غایت غایات و رسیدن به آن بهواسطه نیروی جاذبه مییابد.»
عواطف نوعی کشش و جاذبه بهشمار میرود که در وجود انسان قرین عقل و شعور است. علامه در اینباره معتقد است: «فقط انسان است که علاوه بر هیجان شدید عواطف گوناگون مهر، کین، دوستی، دشمنی، بیم، امید و هرگونه عاطفهای دیگر مربوط به جذب و دفع، مجهز با یک جهاز قضایی است که با بررسی دعاوی عواطف گوناگون و قوای مختلف، مصلحت واقعی عمل را تشخیص داده و طبق آن قضاوت میکند. گاهی با وجود خواست و میل شدید، عواطف اقدام به عمل را تجویز نکرده و گاهی با وجود کراهت قوی، عواطف لزوم اقدام را گوشزد کرده و انسان را به فعالیت وامیدارد.»
عارفانی چون ابنعربی معتقدند که حقیقت محبت و عشق مانند وجود، امری معنوی و عقلانی و از عالم والاست و در عین اینکه نمیتوان تعریف دقیقی از آن ارائه داد، حقیقتی مجهول نیست؛ بلکه بهوسیله ذوق قابل ادراک است. علامه طباطبایی(ره) در تفسیر المیزان گاهی محبت را راه قلب میداند و آن را راهی میانبر برای وصول به حقیقت میشمرد که از طریق آن میتوان عاشقانهتر و زیباتر با هستی و حقیقت آن ارتباط برقرار کرد و گاهی محبت را مترادف با ولایت معنا میکند؛ چراکه معتقد است این دو واژه مصداقی واحد دارند.
در جایی دیگر از تفسیر المیزان، محبت را تعلق وجودی بین علت مکمل و تشبیه آن و بین طالب کمال و شبیه آن میداند که به سبب آن، ما افعال خود را دوست داریم. ایشان در حاشیه بر اسفار ملاصدرا، ضمن تأکید کلام صدرا، واژه عشق را چنین تفسیر میکند: «عشق مرادف با حب است و آن عبارت از تعلق خاص موجودی باشعور نسبت به امر زیبا از حیث زیبایی آن است، بهگونهای که محبت ابا دارد که از محبوب خود جدا شود و در صورت جدایی، میل به او دارد. حال هر زیبایی، نیکویی، خیر و سعادتی به وجود برمیگردد و این نوع تعلق میان هر مرتبهای از مراتب وجود با مافوق آن و به همین ترتیب بین آن موجود و خود وی وجود دارد و این امر، مربوط به مافوق وی میشود؛ به همین دلیل باید حکم کرد به اینکه حب در میان همه موجودات ساری است؛ خواه قائل به سریان حیات و شعور در آن باشیم؛ خواه نباشیم.»
با توجه به انواع محبت، بهتر میتوان آن را مورد سنجش و ارزیابی قرار داد و بهترین نوع آن را الگوی زندگی در نظر گرفت و آن را ارتقا بخشید.
علامه در این باره معتقد است اگر انسان فقط به نیروی عواطف خود، بدون توجه به عقل و فرامین آن توجه کند، چه بسا عواطف او به انحراف کشیده شود. در این صورت، نه تنها به سعادت نمیرسد، بلکه به مقامی پایینتر از حیوانات میرسد. علامه محبتی را که در مصاحبت با عقل باشد، یا محبتی را که حقیقی باشد، میپذیرد؛ به همین دلیل از یکسو بر تربیت اخلاقی فرد و اصلاح فردی انسان تأکید دارد که در جریان آن عواطف فرد جهتدهی میشود و انسان را به ملکات فاضله تقوا و در نهایت به کمال شایسته میرساند و از دیگر سو، به موضوع اجتماع و اصلاح آن میپردازد و معتقد است که انسان بهدلیل امکان فقریاش ذاتاً نیازمند است و بعضی از نیازهای او در زندگی اجتماعی شکل میگیرد.
ایشان چنین ادامه میدهد که اموری چون عواطف و احساسات از همین راه به کمال میرسد؛ چراکه عواطف و احساسات انسان در بطن اجتماع و براساس نیازهای وی در بستر اجتماع شکل میگیرد؛ از اینرو اجتماعی که فرد در آن زندگی میکند، میتواند به عواطف او شکل، هدف و جهت دهد.
علامه معتقد است که محبت علاوه بر مراتب تشکیکی که دارد، به تبع متعلق خود، انواع گوناگونی پیدا میکند. اگر متعلق محبت، امری عقلانی باشد، محبت هم عقلانی است و اگر متعلق آن، امری خیالی باشد، محبت خیالی و اگر امری موهوم متعلق محبت باشد، محبت هم موهوم میشود. انواع محبت بهواسطه هدفی که دنبال میکند، محبت مثبت با سیر صعودی و یا محبت منفی با سیر نزولی خواهد بود.
الههسادات بدیعزادگان
انتهای پیام