محمد شقاقی هستم، متولد ۲۷ فروردین ۱۳۳۶ در کاشان. با آغاز دفاع مقدس وارد جنگ شدم. چون معلم بودم، ناچار بودم از اول مهر تا پایان سال تحصیلی در مدرسه حضور داشته باشم و معمولاً سه ماه تعطیلی تابستان را در جبهه و عملیاتها شرکت میکردم.
سال اول را در مریوان، در همراهی برادر جاویدالاثرمان، احمد متوسلیان گذراندیم. سال بعد، یک ماه زودتر مدرسه را تعطیل و در عملیات خرمشهر شرکت کردیم. همه بچههای کاشان در تیپ ولیعصر(عج) دزفول حضور داشتند و در چهار مرحله عملیاتی شرکت کردند. سال سوم نیز بعد از اردیبهشت، در عملیات والفجر حضور پیدا کردیم.
چهار نفر از ما معلم بودیم و همگی با هم به جبهه میرفتیم. من متأهل بودم و یک فرزند پسر و یک دختر داشتم. عملیات، ۴۵ شب طول کشید. پس از آن مرخصی گرفتیم تا بازگردیم. دو نفر از دوستان، تازه نامزد کرده بودند و پیشنهاد دادند قبل از بازگشت، به حمام صلواتی شهرک برویم. من که آرایشگری هم بلد بودم، موهای آنها را کوتاه کردم و حنا زدم.
صبح که به شهرک پیرانشهر آمدیم، حسین خرازی، فرمانده عملیات و تیپ امام حسین(ع) گفت: «ما در این ۴۵ شب کلی زحمت کشیدیم، اینهمه خاک آزاد کردیم و اینهمه شهید دادیم؛ اما دشمن دیشب دوباره حمله کرده است. امشب باید برنامهریزی انجام دهیم تا آنها را مجبور به عقبنشینی کنیم. شما به جای امشب، دو روز دیگر به سمت شهرستان حرکت کنید.» ما هم قبول کردیم. ۸۰۰ نفر سازماندهی شدیم و یک تیپ ویژه خمپارهانداز هم از مریوان، به نام شهید حسین عسگری به ما پیوست. ساعت ۱۰ صبح حرکت کردیم.
حدود ساعت چهار نیمهشب به منطقه عملیاتی رسیدیم. وقتی پشت میدان مین قرار گرفتیم، دشمن متوجه حضور ما شد و ما را به رگبار بست؛ عملیات خودبهخود آغاز شد. از میدان مین گذشتیم و درگیری شروع شد.
روز پانزدهم مرداد سال ۶۲ بود. حدود دو ساعت این درگیری ادامه داشت تا همه بچهها از میدان مین عبور کردند. بسیاری از آنها دست و پای خود را از دست دادند و جانباز شدند و خیلیها تکهتکه و شهید شدند. من چون به عملیات آشنا بودم و فرماندهی دسته را به عهده داشتم و به اصطلاح، قبل از عملیات شناسایی انجام داده و مسیر امن را با باند قرمز مشخص کرده بودیم، منطقه را خوب میشناختم.
به هر حال، ما از میدان مین عبور کردیم و جنگ تنبهتن آغاز شد. بسیاری از بچهها در همان حال جنگیدن، نماز را با حرکت چشم و با فتوای امام خمینی(ره) بهجا آوردند. صبح که شد، در خاک عراق از پشت به ما حمله کردند. از ۸۰۰ نفری که سازماندهی شده بودیم، فقط ۲۲ نفر سالم ماندند. از چهار نفری که همراه هم بودیم، حسن ابوالفضلی و عباسعلی رزاقی در میدان مین به شهادت رسیدند و من و آقای صاحبهنر از ماجرا خبر نداشتیم.
عراقیها از پایین به بالا آمدند و ابتدا نیروهای خودشان را با بالگرد به عقب و روبهروی ما فرستادند؛ سپس ما را به رگبار بستند و با آرپیجی زدند. اکثر ما زخمی شدیم. من از ناحیه سینه، پا و گردن مجروح شدم. بعد از پنج ساعت، وقتی مطمئن شدند دیگر نیرویی باقی نمانده است، حمله کردند و ما را به اسارت بردند. از آن لحظه دنیای اسارت آغاز شد.
دو روز ما را پیاده، کشانکشان بردند تا به مقر آنها رسیدیم. انواع شکنجهها را بر ما اعمال میکردند؛ با شلاق و باتومهای برقی میزدند، طوری که محل ضربه ورم میکرد و دیگر نمیتوانستیم بدن خود را حرکت دهیم. شوک الکتریکی هم میدادند که از همه شکنجهها بدتر بود. بچهها را به پنکه میبستند و خلاصه، استخبارات عراق انواع شکنجهها را در مدت سه ماه بر اسرای زخمی اعمال میکرد.
ما را در سالنی نگه میداشتند که بچهها آن را «کفترخانه» نامگذاری کرده بودند؛ چون بالای سالن چند کفتر لانه گذاشته بودند. بسیار کثیف بود و جایی برای تنفس وجود نداشت. نه غذا بود و نه آب. به سختی آنجا را تحمل کردیم. پس از آن ما را وارد اردوگاه موصل ۳ و در مرحله بعد، به اردوگاه موصل ۱ منتقل کردند.
فضای این اردوگاه بهگونهای بود که حدود ۲۳ اتاق دور تا دور یک میدان قرار داشت. ما را در اتاق ۱۴ زندانی کردند. چند سلول انفرادی هم وجود داشت. با وجود اینکه این سلولها برای دو نفر طراحی شده بود، اما چهار تا پنج نفر را داخل آنها میکردند. در اینجا هم شکنجههای فراوانی شدیم. بالاخره ما را وارد اردوگاه اصلی کردند و کنار اسرا بردند. از آن زمان زندگی در اسارت آغاز شد و حدود هشت سال طول کشید؛ چون دو سال پس از آتشبس، اسرا را آزاد کردند.
زندگی در این دوران به این صورت بود که بعدازظهرها ساعت ۲، ما را داخل زندان میبردند و تا فردا صبح، ساعت ۸، در زندان بسته میماند؛ سپس آمار میگرفتند و از ساعت ۸ تا ۲ بعدازظهر وارد محوطه میشدیم. ما هزار و ۸٠٠ نفر بودیم و فقط ۱۷ سرویس بهداشتی وجود داشت. شرایط بسیار مشکل بود. آب قطع میشد، وسایل پزشکی نداشتیم. با این حال، به مرور زمان زخمهای ما جوش خورد و خوب شد.
رفتار عراقیها با ما دو صورت داشت: عمومی و خصوصی. رفتار عمومی این بود که هر روز عدهای را میگرفتند و داخل سلول انفرادی میبردند. اگر کسی دعا خوانده، آیهای از قرآن تلاوت کرده بود یا دورهمنشینی داشت که به «جمع سیاسی» تعبیر میشد، آنها را میزدند؛ اما رفتار خصوصی زمانی بود که ایران عملیات انجام میداد.
برای مثال در عملیاتهای والفجر که هر کدام سه ماه طول میکشید، عراقیها در اردوگاه «کوچههای مرگ» تشکیل میدادند. ۲۵ سرباز میایستادند و ما باید از میان آنها عبور میکردیم، در حالی که با شلاق ما را میزدند. در شرایط عادی، روزی دو عدد نان کوچک به ما میدادند؛ البته اگر اوضاع آرام بود و عملیاتی در کار نبود. یک ماشین گوشه اردوگاه نان خالی میکرد و به هر نفر تقریباً دو نان میرسید.
غذای دیگری وجود نداشت. آنها برنج خشک به اردوگاه میآوردند و ما آن را تحویل میگرفتیم. در یکی از زندانها چراغ و نفت وجود داشت و ما آن را میگرفتیم تا ۱٠ نفر از بچهها برنج را بپزند. بعضی روزها سیبزمینی هم بود و بعضی روزها خورشت بادمجان میآوردند. سهم هر نفر فقط شش قاشق برنج بود و شام هم نداشتیم.
زندگی در اسارت بسیار مشکل بود. ما داخل زندان برنامهریزی کردیم و گفتیم هر کسی هر چیزی بلد است، از ساعت ۴ بعدازظهر تا فردا صبح بهصورت کلاس آموزشی برگزار کند. با برگزاری کلاسهای نهجالبلاغه، عربی، زبان و موضوعات دیگر، وقت بچهها را پر میکردیم. من هم چون معلم بودم، کلاس سوادآموزی راهاندازی کردم و تقریباً ۷۰۰ نفر را باسواد کردیم؛ یعنی از کلاس اول تا هفتم را یاد گرفتند.
این کار بسیار دشوار بود. ما جعبههای پودر لباسشویی را داخل آب میانداختیم. پس از مدتی، لایهلایه و به چیزی شبیه کاغذ تبدیل میشد. کتابهای اول تا پنجم ابتدایی را روی همین کاغذها نوشتیم و آنها را بین کتابهای صدام جاسازی میکردیم. در هر زندان حدود ۲۰۰ نسخه از این کتابها قرار داده بودیم و به بچهها میگفتیم باید مطالعه کنید.
هر روز مأموران میآمدند و تفتیش میکردند. اگر کسی نوشتهای داشت، او را به باد شکنجه میگرفتند؛ اما هرگز به فکرشان نرسید که ما تمام کتابهای درسی را داخل کتابهای صدام جاسازی کرده باشیم. این موضوع تا پنج سال افشا نشد؛ اما بعداً جاسوسها گزارش دادند و کتابها پیدا شد؛ البته آن زمان دیگر همه باسواد شده بودند.
یک شب، نوجوانی ۱۳ یا ۱۴ ساله را به استخبارات آوردند. ترکش داخل سرش خورده بود. او هر روز از ما میپرسید: «ما چطور پیروز میشویم؟» قدری با او صحبت میکردیم؛ اما قانع نمیشد. ناگهان فریاد میزد و میگفت: «داخل سرم یک مورچه است» چند لحظه بعد میگفت: «به یک سوسک تبدیل شد» دوباره فریاد میزد: «عقرب شد» و سپس بیهوش میشد. ترکش بهتدریج در سرش پیشرفت میکرد. ما هم میخندیدیم و هم گریه میکردیم.
او را به هوش میآوردیم. یک شب که به هوش آمد، گفت: «هیچکس نتوانست جواب سؤالم را بدهد؛ اما دیشب متوجه شدم.» از او پرسیدم: «چطور؟» گفت: «خواب پنجتن آلعبا را دیدم. امام خمینی(ره) هم آنجا بود. از او پرسیدم: من از هرکس سؤال کردم که ما چطور پیروز میشویم، قانع نشدم. شما پاسخ دهید.» امام خمینی(ره) فرمود: «این چیزیست مثل ۲۲ بهمن... ما به زودی شما را شفا میدهیم و مشکل شما حل خواهد شد.»
شما میدانید که در ۲۲ بهمن هیچچیز نداشتیم؛ اما با تکبیر، شاه را از کشور بیرون کردیم و خداوند در آنجا به ما کمک کرد. نظر امام زمان(عج) بر انقلاب اسلامی است.
چند روز بعد، وقتی دوباره فریاد میزد، در دامن من بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد و به شهادت رسید. ما بچههایی را که به شهادت میرسیدند، داخل پتو میگذاشتیم و فردا صبح در زمینی پشت زندان، در قبری که پیرمردی حفر میکرد، دفن میکردیم و در داخل زندان بهصورت محرمانه برایش مراسم میگرفتیم.
این نوجوان، سیدی به نام «قریشی» از نوشآباد کاشان بود. بعد از آزادی، وقتی سر خاک او میرفتم، مادر پیری داشت که سر مزارش بسیار ناله و زاری میکرد. اکنون او هم از دنیا رفته است. بسیاری از مردم سر خاک این شهید میروند و حاجت میگیرند.
خلاصه این اوضاع ادامه داشت تا اینکه در آخرین روزهای مردادماه خبر آزادی آمد و ما آزاد شدیم.
بهطور کلی، برای بازتاب دفاع مقدس در کلاس درس، از همان اوایل بعد از پیروزی انقلاب و آزادی از اسارت، خاطراتمان را بیان میکردیم. من سه کتاب نوشتم؛ رمان «افسانه در زندان صدام»، «تصمیم کبری» (برگرفته از کتابهای درسی) و «سلیمان اسارت» همیشه این مسائل را در مقام راوی و در قالب خاطره برای دانشآموزان بیان میکردم.
فقط جبهه نبود؛ ما از سالها قبل نهضتی آغاز کرده بودیم به نام «مطالعه و کتابخوانی» که در جریان انقلاب، زندانیهای سیاسی، تبعید امام(ره) و دیگر مسائل قرار داشتیم و کمکم با انقلاب آشنا شده بودیم. همیشه غسل شهادت میکردیم و وقتی جنگ شروع شد، همواره آماده بودیم؛ اما چون معلم بودیم، امکان حضور همیشگی در جبهه نداشتیم و معمولاً تعطیلات تابستان به جبهه میرفتیم.
عملیاتها دست ما نبود؛ خداوند این عملیاتها را هدایت میکرد. اوایل جنگ ما هیچچیز نداشتیم؛ اما قدرت عرفان و هدایت بچهها بسیار بالا بود. بسیاری از رزمندگان خواب میدیدند و در خواب به آنها الهام میشد که چگونه عمل کنند. اکثرشان دائمالوضو بودند. اعتقاد به امام و رهبری برای رزمندگان بسیار مهم بود. اگر یکی شهید یا جانباز میشد، بلافاصله عزیزی دیگر اسلحه او را به دست میگرفت.
یک شب در عملیات خرمشهر، وقتی جلو میرفتیم و همهجا تاریک بود، در مسیر، جانبازی را دیدم که دو دست و پایش قطع شده بود. چفیهام را باز کردم و روی او انداختم؛ اما گفت: «اصلاً نایست، من درد را تحمل میکنم، تو برو جلو.» میزان گذشت و اعتقاد به پیروزی در میان رزمندگان ما بسیار زیاد بود.
درسهایی که از جانبازی و مسائل جنگ گرفتهام، این است که امروز دیگر دنیا ساکت نیست. گرچه برخی فکر میکنند، گذشته را نداشتیم و شروع به جنگ کردند؛ ولی ما تجربه گذشته را داریم و با همان تجربه به پیش میرویم. هرچقدر دشمنان تدارکاتشان بیشتر، اسلحههایشان زیادتر و حملاتشان فزونتر شود، ما بهدلیل تجربیاتی که از گذشته داریم، بهتر پیش میرویم و با درسگرفتن از عملیاتها بسیار راحتتر به پیروزی میرسیم.
به نظر من، نسل جدید با اینکه با تبلیغات بسیاری درباره دفاع مقدس روبهروست، اما نسبت به آن بیگانه است. نکته اینکه امدادهای غیبی و کمکهای خداوند تبارک و تعالی همیشه و بیش از پیش وجود دارد؛ برای مثال همه میگفتند که نسل جدید ما اگر جنگی رخ دهد، به جبهه میرود و اکثراً جوابها منفی بود. میگفتند با این تبلیغات دیگر ممکن نیست جوانها به جنگ بروند؛ ولی وقتی ما دفاع مقدس ۱۲ روزه را دیدیم، خداوند آنچنان در دلهای این نسل، تحول ایجاد کرد که همه آماده شدند و دیدید چگونه این ۱۲ روز را پشت سر گذاشتند.
یکباره خداوند در دل جوانها تحول ایجاد کرد؛ پس ما باید به کمکهای غیبی و خداوند ایمان داشته باشیم و این راه را تا آخر ادامه دهیم.
ارزشمندترین دستاوردم این است که تا میتوانیم، مخلصتر شویم. ما چون اخلاص نداشتیم، شهادت قسمتمان نشد؛ پس باید بیشتر توجه داشته باشیم و خودسازی کنیم و جهاد تبیین انجام دهیم تا مورد قبول خدای تعالی قرار گیریم و هدف نهایی، یعنی شهادت را بهدست آوریم.
سخن آخر اینکه جانباز بر اثر موج انفجار هیچوقت خوب نمیشود و جابجا فکر میکند و ما باید درنظر داشته باشیم که جانباز روانی نیست، بلکه بر اثر ترکش و صدای توپها و انفجارات، مغزش توانایی ندارد و بسیاری از قسمتهایی که مربوط به تشخیص است، از بین رفته؛ بنابراین مردم باید این را طبیعی و ملموس حساب کنند.
انتهای پیام