سفر تاریخی هانری کربن به ایران تأثیر عمیقی بر تغییر نگرش فیلسوفان بر جای گذاشت. این فیلسوف فرانسوی که با شوق کشف حکمت اشراق، راه شرق را در پیش گرفت، توانست مکتب اصفهان را به جغرافیای اندیشه جهانی معرفی کند. در یادداشت پیش رو و در ادامه آشنایی بیشتر با مکتب فلسفی اصفهان، به تبیین نسبت این مکتب با وحی و مدرنیته پرداخته خواهد شد.
پرسش از نسبت بعد وحیانی و عقلانی در مکتب اصفهان، پرسشی بنیادین است که تحلیل چندوجهی نیاز دارد:
تعریف فلسفه و مرزهای آن: اگر فلسفه صرفاً «کاوش عقلانی مستقل از هرگونه پیشفرض» تلقی شود، آنگونه که در سنت فلسفه مدرن غربی متداول است، آنگاه باید اذعان کرد که مکتب اصفهان در این تعریف نمیگنجد؛ اما اگر فلسفه «نظامی عقلانی برای تبیین هستی» تعریف شود، حتی با پذیرش پیشفرضهای وحیانی نیز میتوان مکتب اصفهان را مکتبی فلسفی دانست.
بیشتر بخوانید:
سنت فلسفه اسلامی و نسبت آن با وحی: در سنت فلسفه اسلامی، از فارابی و ابنسینا تا ملاصدرا، همواره نوعی تعامل دیالکتیکی بین عقل و وحی وجود داشته است. مکتب اصفهان این تعامل را به اوج رساند؛ اما این به آن معنا نبود که بعد وحیانی بر عقلانیت غلبه داشت. آثار میرداماد و ملاصدرا سرشار از استدلالهای پیچیده عقلی است، هرچند در چارچوب نظامی تبیین شده که وحی را منبع معرفت میشناسد.
فلسفه اسلامی در قیاس با فلسفه مسیحی: مقایسه فلسفه اسلامی و یا مکتب فلسفی اصفهان با فلسفه مدرن غرب نادرست است. مقایسه درست، بررسی نسبت فلسفه اسلامی با فلسفه مسیحی (مثل توماس آکوئیناس) است. در این دو سنت، فیلسوفان در چارچوبی وحیانی به فعالیت عقلانی پرداختهاند، بدون اینکه الزاماً عقلانیت را فدای وحی کنند؛ بنابراین بجاست که فلسفه اسلامی با فلسفه مسیحی مقایسه شود.
مسئله «دور»: اشکال به مسئله دور در استدلالهای متکی به وحی، نکتهای مهم است. دور در فلسفه به معنای آن است که وجود دو چیز متوقف و وابسته به یکدیگر باشد؛ یعنی یک چیز هم علت خود باشد و هم معلول خود؛ بنابراین بطلان دور بدیهی است؛ زیرا لازم است که یک چیز هم موجود باشد و هم معدوم؛ اما باید توجه داشت که فیلسوفان مکتب اصفهان، بهویژه ملاصدرا دقیقاً به همین دلیل و برای خروج از دور کوشیدند تا نظامی فلسفی بسازند که هم عقلانی و هم با دادههای وحیانی سازگار باشد. آنها نه عقل را فدای وحی کردند و نه وحی را فدای عقل. شاید مهمترین نوآوری مکتب اصفهان همین باشد که نشان داد میتوان هم فیلسوف بود، با تمام معیارهای عقلانی فلسفه و هم به وحی در جایگاه منبع معرفت معتقد بود. این همان است که فلسفه اسلامی را از فلسفه مدرن غرب متمایز میکند.
گفتمان فلسفی مکتب اصفهان بهدلیل چند عامل تاریخی و ساختاری نتوانست همانند فلسفه غرب جهانی شود. گسست تاریخی پس از ابن رشد، یکی از این دلایل بود. پس از ابن رشد، ارتباط طبیعی و دیالوگ مستمر میان فلسفه اسلامی و تفکر غربی دچار انقطاع شد. در حالی که غرب از طریق ترجمه آثار ابن رشد و دیگر فیلسوفان مسلمان به بازخوانی سنت فلسفی خود پرداخت، جهان اسلام بهتدریج از این تعامل خارج شد. این گسست تاریخی باعث شد تا مکتب اصفهان در فضایی نسبتاً منزوی رشد کند.
عامل دیگر، تحول پارادایمهای فلسفی در غرب بود. همزمان با ظهور مکتب اصفهان (قرن ۱۷ ـ ۱۶ میلادی)، غرب شاهد تحولات بنیادین در فلسفه خود بود. رنسانس فکری و علمی، ظهور فلسفه مدرن با دکارت و انقلاب علمی گالیله و نیوتن، معیارهای جدیدی برای فلسفه تعریف کرد که از سنت حکمت اسلامی متفاوت بود. این تحولات در بستر شرایط خاص اجتماعی و سیاسی اروپا شکل گرفت و توانست بهسرعت مرزها را درنوردد، حال آنکه حکمت اصفهانی در همان جغرافیای زادگاه خود محدود ماند؛ بنابراین با تغییر پارادایم فلسفه غرب، فاصله آن با فلسفه اسلامی افزایش یافت و بهتبع آن، مکتب اصفهان نیز نتوانست همپای مکاتب غربی رواج و گسترش یابد.
شاید بتوان عامل سوم در جهانینشدن مکتب اصفهان را استعمار و رابطه قدرت با معرفت دانست. آغاز دوره مدرنیته با شکلگیری امپریالیسم غربی، ابژهشدن شرق در گفتمان استعماری و یکجانبهشدن جریان انتقال معرفت همراه بود. این روابط نابرابر قدرت، امکان تأثیرگذاری متقابل را از بین برد و فلسفه غرب را به گفتمان مسلط و گسترشیافته تبدیل کرد. مکتب اصفهان نیز قربانی این رابطه نابرابر قدرت شد و نتوانست در عرصه جهانی مطرح شود.
اگرچه در دوره قاجار تلاشهایی برای پیوند حکمت اسلامی و فلسفه غربی صورت گرفت، مثل آثار ملاصدرای لاهیجی و دیگران، اما این تلاشها دیر و ناکافی بود و با مقاومت سنتگرایان مواجه شد و نتوانست پاسخگوی چالشهای مدرنیته باشد.
دلیل دیگر جهانینشدن مکتب اصفهان، وابستگی به زیستبوم فلسفی آن بود. به تعبیر ژیلسون، فیلسوف فرانسوی، هر فلسفهای نیازمند دنیایی است که در آن تنفس کند. فلسفه غرب با دنیای مدرن همزیستی داشت و حکمت اسلامی در جستوجوی دنیای اسلامی جدیدی بود، هرچند هرگز بهطور کامل محقق نشد؛ بنابراین این ناهماهنگی زیستبومی، مانع گسترش جهانی آن شد.
با این حال، شاید امروزه با توجه به بحرانهای فلسفه غرب و ایجاد علاقه فزاینده به سنتهای فلسفی غیرغربی بتوان امکانهایی جدید برای گفتوگو میان تمدنها و مکاتب فلسفی ایجاد کرد و فرصتهای تازهای برای بازخوانی و عرضه جهانی این سنت فلسفی پدید آورد؛ اما این موضوع مستلزم بازسازی خلاقانه مکتب اصفهان در چارچوب جهان معاصر است.
در بررسی نسبت مکتب اصفهان با فلسفه پستمدرن، بهویژه در حوزه معرفتشناسی، باید به چند نکته ظریف توجه کرد. سنت فکری اصفهان با آن ترکیب ویژهای که از عقلانیت فلسفی، شهود عرفانی و مبانی وحیانی ارائه میدهد، میتواند نقاط اشتراک و افتراق جالبی با جریانهای پستمدرن داشته باشد.
نقد عقلانیت مطلقگرا: همانگونه که پستمدرنیسم به نقد عقلانیت مدرن میپردازد، مکتب اصفهان نیز با طرح «عقل برهانی شهودی» نشان داده بود که میتوان از انحصارگرایی عقل ابزاری فراتر رفت.
تکثرگرایی معرفتی: تأکید ملاصدرا بر سطوح مختلف وجود و مراتب گوناگون معرفت، میتواند با تکثرگرایی پستمدرن در حوزههای معرفتی محل اشتراک و گفتوگو باشد.
نسبیگرایی محدود: مفهوم «تشکیک وجود» در حکمت متعالیه نیز نوعی نسبیگرایی وجودشناختی ارائه میدهد که البته با نسبیگرایی مطلق پستمدرن تفاوتهایی دارد.
با وجود این شباهتها، مکتب اصفهان میتواند در مواجهه با پرسشهای پستمدرن، الگویی از عقلانیت غیرمدرن ارائه دهد و نوعی تکثرگرایی بدون فروکاستگرایی را پیشنهاد کند و مهمتر از همه، نشان دهد که چگونه میتوان از دل سنت، پاسخی به مسائل معاصر داد. امروزه میتوان با بازخوانی انتقادی میراث سینوی در آثار فلاسفه اصفهان، ترجمه نظاممند متون به زبانهای بینالمللی و ایجاد گفتمان با جریانهای معاصر فلسفی، این نقیصه تاریخی را تا حدی جبران کرد.
الههسادات بدیعزادگان
انتهای پیام